eitaa logo
『 آئینــــه‌ےتربیت 』
273 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
565 ویدیو
65 فایل
❁﷽❁ مـا‌منتظرانیـم ،،،،،، نه‌منفعــلان!!! قصــد‌ڪرده‌ایم‌ڪه‌یـارۍ‌اش‌ڪنیم انشاءالله 🍀 بـراۍیــار امـام‌عصــر﴿عجل﴾‌ شدن،چه‌ڪرده‌اے؟ همراه‌شمائیـم‌بـا ⟱⟱⟱⟱⟱⟱ 【محتواهاۍ‌تــربیتۍ‌مجـموعه‌آئینه】 💌 راه‌ارتباطۍبا‌ما ↯ 『 @aeineh_mahdiar
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤رمان نامیـــــرا°°فصل بیـــستم🖤
ام ربیع بر سکوی کنار تنور نشسته بود و گندم در هاون می کوبید. لحظه ای بعد، دست از کار کشید و رو به پنجره ی اتاقی کرد که ربیع و سلیمه با یکدیگر گفتگو می کردند. او تنها ربیع را دید که پشت به پنجره ایستاده بود و سلیمه را ندید که در گوشه اتاق، پای صندوقچه ای نشسته بود و لباس های ربیع را مرتب می کرد. بعد در صندوقچه را گذاشت. ربيع ایستاده بود و در حالی که ردا به تن می کرد، به سخنان سلیمه گوش می داد که می گفت:« هر وقت پدرم خشمگین میشد، من لباس رزم به تن می کردم و او از هیبت پسرانه ی من لذت می برد و خشمش فروکش می کرد. او که شمشیرزنی و اسب سواری به من می آموخت، همواره کینه ی شامیان را در دلم می کاشت. من از دختر بودن خود شرمنده و نفرت زده بودم و هر وقت دلم می گرفت به خانه ی عمه ام، که همسر هانی بن عروه است، می رفتم و به تلافی رفتار پدرم، از اهل شام و معاویه به نیکی یاد می کردم. هانی هم لبخندی می زد و مرا آرام می کرد. بعد از معاویه و خاندانش می گفت و از علی و پسرانش، از عمار یاسر و حجربن عدی، از ابوذر و مالک اشتر... و من دریافتم که خاندان امیه چگونه با نیرنگ و فریب بر مسلمانان مسلط شدند و هرگز به دین رسول خدا عمل نکردند.» ربيع آرام به او نزدیک شد و به کنایه سخن گفت:« از هانی نپرسیدی که چرا مسلمانان خون یکدیگر را می ریزند تا دین رسول خدا را یاری کرده باشند؟! در حالی که رسول خدا جز با مشرکان و کفار نمیجنگید؟!» سليمه انتظار چنین سخنی را از ربيع داشت و پیدا بود که پیش از این نیز با یکدیگر بسیار گفتگو کرده بودند. خونسرد سر بلند کرد و به ربيع نگریست و گفت:« پرسیدم!» اما ربيع انتظار این پاسخ را نداشت. پرسید:« اخب.. چه گفت؟» « گفت بنی امیه از دین خدا بهره نمی گیرند، مگر آنچه آنها را به دنیا نزدیک می کند. آنها در عمل فرمان خدا را بر خود مشتبه می سازند تا عذری برای گناهانشان داشته باشند.» مکثی کرد و وقتی تأثیر سخن خود را بر ربیع دید، به سخن ادامه داد:« هانی گفت؛ عمار یاسر در جنگ صفین بر سر معاویه فریاد زد که ما پیش از این، بر سر نزول آیات با شما جنگیده ایم و امروز، بر سر تأویل و تفسیر آن با شما میجنگیم... و اکنون ما باید آن کنیم که عمار کرد!» ربيع گیج و سرگردان چرخی زد و در حالی که دستار آویخته ی را از روی دیوار برمی داشت و از اتاق بیرون می رفت، تردید خود را همچنان باقی گذاشت. گفت: « کاش در زمان رسول خدا به دنیا آمده بودم، تا هیچ شبهه و تردیدی در من راه نمی یافت.» وقتی بیرون رفت. سلیمه با حسرت از این که ربیع نماند تا پاسخ او را بشنود آرام با خود گفت: « من هم همین را به هانی گفتم و او پاسخ داد. » و در صندوق را بست. ربيع بدون توجه به مادر، از کنار او گذشت و مادر در حال کار، او را زیر نظر داشت و چون حال آشفته ى ربيع را دریافت، او را به حال خود گذاشت. ربيع بیرون رفت و لحظه ای بعد، سلیمه به حیاط آمد و کنار ام ربیع ایستاد. گرچه ظاهرش آرام بود، اما با لحنی نگران رو به مادر کرد و گفت: » ربيع سخنانی می گوید که نگرانم می کند. » ام ربیع نیز پیدا بود که برای دلتنگی های سلیمه آماده بود. گفت:« نگران نباش، ربيع شعله ای است که نسیم موافق می تواند او را هدایت کند.» به خدا سوگند نه ثروت ربيع و نه شهرت پدرش؛ که فقط شور او در پاری پدرم و اشتیاقش به مولایم حسین، مهرش را بر دلم گذاشت. » ام ربیع دست از کار کشید و همدلانه به سلیمه لبخند زد و گفت:«جوری از ربیع می گویی که مرا می ترساند. او اولین مردی است از بنی کلب که بت مسلم بن عقیل بیعت کرد. » « و شاید اولین مردی که در بیعت خود تردید کرد.» ام ربيع برخاست و مقابل سلیمه ایستاد . دست او را در دست گرفت و در چشمانش به مهر نگریست و گفت:« همسری چون تو می تواند او را در راهی که خودش برگزیده مطمئن سازد.» گرچه این سخن سلیمه را قانع نکرد، اما مهر ام ربيع او را آرام کرد. *** در بازار بنی کلب، زبیر جلو مغازه ی بشیر ایستاده بود و با ربیع و زید و بشیر گفتگو می کرد. عبدالله بن عمیر سوار بر اسب وارد بازار شد. زبیر و بشیر با دیدن او از جمع جدا شدند. زبیر به مغازه ی خود رفت و بشیر نیز پشت سندان نشست و بی اعتنا به عبدالله به کار مشغول شد. ربیع با دیدن عبدالله مشتاق جلو رفت. « سلام به عبدالله! » عبدالله گرم پاسخ داد:« سلام به پسر عباس! » و در حالی که به راه خود ادامه می داد، گفت:« تو چرا مغازه ای در بازار نمی گیری؟ پدرت که تاجر خوبی بود. » ربیع که دوست داشت، بیشتر با عبدالله صحبت کند، با رفتن او ناچار ماند و از پشت سر او را تماشا کرد و گفت:« می گیرم، بزودی می گیرم. »
با دور شدن عبدالله، زبیر از مغازه بیرون آمد و سریع به سراغ بشیر و ربیع رفت و گفت: « شک ندارم که به کوفه می رود تا با عبیدالله دیدار کند.» ربیع با شنیدن این حرف نگاهی به زبیر انداخت و سریع به دنبال عبدالله دوید. زبیر همچنان به عبدالله فکر می کرد. گفت: « مرد زیرکی است که هر دو گروه را خوب می سنجد.» بعد با افسوس آه کشید و گفت:« او عجولانه تصمیم نمی گیرد. » ربیع در سوی دیگر بازار به سرعت خود را به عبدالله رساند و جلو اسب او را گرفت. عبدالله با تعجب به رفتار ربیع نگریست و افسار اسب را کشید و ایستاد. پرسید: « چه شده؟ » ربیع گفت: «به کوفه می روی؟ » عبدالله لحظه ای مکث کرد و گفت:« سفارشی داری؟» « اگر به دیدار عبیدالله می روی، مرا هم ببر که دوست دارم از نزدیک او را ببینم.» عبدالله ابرو بالا انداخت. گفت: « از او چه میدانی که به دیدارش مشتاق شده ای؟» ربیع گفت: «زبیر از تدبیر و زیرکی او بسیار گفته است و من دوست دارم بدانم به چه تدبیری می خواهد کوفیان را همدل و همراه خلیفه کند. » عبدالله با لبخند گفت:« دیدن پیامبران بهتر از شنیدن از ایشان است و شنیدن از امیران و حاکمان بهتر از دیدنشان... تو هم بهتر است از من فاصله بگیری تا بار دیگر در قبیله ات تنها و بی یاور نمانی!» دوباره به راه افتاد و این بار تندتر رفت تا ربيع مجالی برای رسیدن به او نیابد. ربیع مغموم و ناخرسند ماند؛ و عبدالله بن عمیر تنها و با شکوه شروع به تاخت کرد. به دشت که رسید، خورشید زیر ابر از پشت سرش دیده می شد که تیغه های نور آن در بیابان راه کشیده بود. به برکه رسید و اسب را بی درنگ از برکه عبور داد و وارد نخلستان شد. *** عبیدالله بن زیاد در دالان پهن و طولانی قصر کوفه با گام های کوبنده و تند به پیش می آمد. در دو سوی دالان نگهبانان نیزه دار سرخ پوش، چون تندیس های بی حرکت، ردیف ایستاده بودند. سمت راست عبيدالله، شریح قاضی و سمت چپ او محمدبن اشعث، یک گام عقب تر او را همراهی می کردند. در همین حال، ابن اشعث تند و عجول گزارش تالار را میداد:« رؤسای کنانه و جدیله از صبح زود حاضر شدند. شيخ غسان و حضرموت به همراه بزرگان حمير و همدان آمدند. بزرگان طایفه اسد و تمیم از قبیله مضر هم از راه دور رسیده اند. هانی بن عروه نیز از قبیله مراد آمده، ولی از مذحج و بنی کلب کسی را میان آنها ندیدم. » عبیدالله گفت: «چه کسانی سهم سالانه ی مردم را میان شان تقسیم می کنند؟ » اشعث گفت: «اینان که نام بردم، شيوخ قبایل هستند، اما عریفان را هم فراخواندیم تا اگر امیر صلاح دیدند، پیش از آن که سال به پایان برسد، پولی میان آنان تقسیم کند تا مردم دلگرم شوند.» عبیدالله گویی در تمام این مدت در انتظار خبری بود که از ابن اشعث نشنید. پرسید:« از آن مرد هاشمی چه خبر؟» «از خانه ی مختار بیرون رفته، اما هنوز در کوفه است.» عبیدالله نگاهی خشمگین به او انداخت و در انتهای دالان به سمت تالار پیچید. با ورود او به تالار، همه ی بزرگان و شیوخ کوفه سر فرود آوردند و سلام دادند. عبيدالله بی آنکه پاسخ گروه را بدهد، يکراست بر تخت نشست و برای لحظاتی در سکوت به یکایک جمع نگاه کرد. شبث بن ربعی نیز در میان جمع بود. جز او کسان دیگری هم بودند که پیش از این در خانه ی مختار هم حضور داشتند. نگاه عبیدالله به هر کس می افتاد، چنان سرد و سنگین بود که او را وا می داشت سر به زیر بیاندازد، به جز هانی بن عروه که نگاه سنگین عبیدالله را با خیرگی پاسخ داد و سرانجام عبیدالله چشم از او گرداند. در همین حال نگهبان وارد شد و تعظیم کرد. گفت: « عبدالله بن عمیر کلبی اجازه ورود می خواهد. » عبیدالله به محمد بن اشعث نگاه کرد که یعنی او را نمی شناسم.
ابن اشعث آهسته گفت: « از سرداران سپاه فارس است که به تازگی بازگشته است.» عبیدالله به نگهبان اشاره کرد که وارد شود. عبدالله وارد شد و توجه همه را جلب کرد. شبث بن ربعی از دیدن او نگران شد و در گوش هانی چیزی گفت. عبدالله گفت: « سلام به امير و سلام به بزرگان کوفه! » عبيدالله از هیبت او به هراس افتاده، رو به ابن اشعث کرد و آهسته پرسید: « او نیز با مسلم بیعت کرده؟ » « خیر امیر! » عبیدالله خيالش آسوده شد و سر بلند کرد و رو به عبدالله گفت:« سلام بر سردار دلير لشکر امیر مؤمنان یزیدبن معاویه.» بقیه نیز به نگاهی و اشاره ای پاسخ او را دادند. عبدالله از دیدن شبث بن ربعی تعجب کرده و شبث نیز با دیدن او سر به زیر انداخت. همه منتظر آغاز سخن امیر بودند. عبيدالله گفت:« آشوب، بلوا، اختلاف میان مسلمانان و از همه سخت تر، خروج بر خلیفه و بیعت با دشمن او؛ همه ی این ها، مردم شریف کوفه را آنقدر آزرد که ناچار از امیر مؤمنان، یزیدبن معاویه تظلم خواستند تا کوفه را از دست آشوبگران رها سازد؛ و خلیفه مرا به یاری کوفیان فرستاد؛ و من گرچه عادت ندارم بی گناه را به جای گناهکار و حاضران را به جای غایبان عقوبت کنم، از شما نیز انتظار دارم که به امیر مؤمنان وفادار بمانید و اگر از فتنه ای آگاهی دارید، مرا خبر کنید. شما بزرگان این قوم هستید و مسئول رفتار هر طایفه، شیخ آن طایفه است. » لحظه ای سکوت کرد. بعد گفت:« حال می خواهم سخن شما را بشنوم.» عبدالله بن عمیر چند گام جلو رفت. گفت:« وای بر ما! وای بر ما که حکم خدا را رها کرده ایم و جهاد در راه او را به فراموشی سپرده ایم، اما کینه های پدرانمان را هرگز فراموش نمی کنیم. خونهای برادران مان را که در جهاد با مشرکان بر زمین ریخته فراموش می کنیم، اما حق کوچکی که امیر یا حتی خلیفه به عمد یا به سهو از ما پایمال کرده، هرگز فراموش نمی کنیم. در حالی که پیامبر ما در فتح مکه از حق بزرگ خویش در گذشت و خانه ی ابوسفیان را خانه ی امن مکیان اعلام فرمود... » از سخنان عبدالله، لبخندی محو بر صورت عبیدالله نشست. هانی با خشم به او نگریست و شبث کوشید، هر چه بیشتر از دید عبدالله دور بماند، اما عبدالله بی آنکه توجه جلب کند، به شبث نگریست. بعد ادامه داد: « ... شما حسین بن علی را به کوفه فرا خوانده اید، شمشیرهایتان را برای خلیفه تیز کرده اید و دل هایتان را پر کینه! ولی غافلید از این که مشرکان در سرحدات به انتظار جنگ و اختلاف در درون شما نشسته اند تا راهی برای سلطه بر شما بیابند. و اما حسین بن علی؛ او فرزند کسی است که خیبر را فتح کرد. حسین کسی است که پیامبر ما فرمود او از من است و من از او... و حسین فرزند اولین مسلمان است.» عبیدالله چهره در هم کشید. اما تاب آورد تا عبدالله سخنش را تمام کند. عبدالله گفت: « کیست که نداند حسین بن علی در علم و تقوا سر آمد روزگار خویش است؟! کیست که نداند فقط حسین بن علی می تواند قرآن تأويل کند و حکم خدا را بر ما بخواند؟! » عبیدالله نیم خیز شد و با خشم به ابن اشعث نگریست و او سر به زیر انداخت. عبدالله همچنان می گفت: « اما شما از کسی که باید دین شما را اصلاح کند، دعوت کرده اید تا دنیای شما را آباد کند. » حالا عبیدالله کمی آسوده شد. عبدالله کمی آرامتر به س خن ادامه داد و گفت: « در حالی که مردم برای تدبير دنیای خود با پسر معاویه بیعت کرده اند و به او اختیار داده اند تا به تدبير خود، عظمت و عزت اسلام را در جهان پر از شرک و کفر پاس دارد. پس اگر خلیفه خطایی کند، پاسخش شمشیر است؟!» عبیدالله از استدلال محکم عبدالله چنان شور و قدرتی یافت که بی اختیار از جا بلند شد و گفت: « احسنت! من شهادت می دهم که تو حقیقت را همان طور یافته ای که بر زبان آوردی. » رو به جمع کرد و جسور و کینه مند گفت:« به خدا سوگند، شما باید ضمانت کنید که هیچ کس از قبیله ی شما با ما مخالفت نکند. اگر از هر قبیله ای یک نفر، حتی یک نفر از آشوبگران و مخالفان خلیفه یافت شود، خون و مال تمامی اهل قبیله ی خویش را بر ما حلال کرده است. » . . . . . . . . . . . . . . . @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«أَلسَّلامُ عَلَى النِّسْوَةِ الْبارِزاتِ» " سلام برآن بانوان بیرون آمده" @aeineh_tarbiat °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ختم۱۱۰روزه : ♡ نامه ۲۷ و ۲۶ ♡ دیگران‌ را‌ نیـز بــه‌ رفاقت‌ با‌ نهج‌العشـق‌دعوت‌ڪنید🌱 💠 سهم هر روز در 👇🏻 Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍏0⃣7⃣🍏 ✅عۅامݪ مۅثر ݕر غݪبہ مݫاڃ: 🔹خواب: 🔺شب نخوابیدن و روز خوابیدن.. 🔺زیاد خوابیدن.. 🔺و کم خوابیدن.. ❗️زمان مناسب برای خواب در همه مزاج ها یکسان نیست.. 🔹 هاے گرم خواب کمترے نیاز دارند و پر ترند..💪 ✔️صفراوی ها⬅️ کمترین خواب،حدود ۶ساعت.. ✔️دموی ها⬅️ ۷_۸ساعت ✔️بلغمی ها و سوداوی ها⬅️ 😴بیشتر از ۸ ‼️پس اینکه میگویند ۸ساعت برای همه نیاز است صحیح نیست.. 💠استاد سمیعی💠 ❌💉💊🚫 @aeineh_tarbiat
🌱جهـت دسترسے آسـان شما عزیزان به سهم ۱۰ روز از ختـم ۱۱۰ روزه °• سهمِ👇🏻 ❈روز یازدهم❈ ❤️ 🧡 ❈روز دوازدهم❈ 💚 💛 ❈روز سیزدهم❈ 💙 ❤️ ❈روز چهـاردهم❈ 🧡 💙 ❈روز پانزدهم❈ ❤️ 💚 ❈روز شانزدهم❈ 🧡 💛 ❈روز هفدهم❈ 🧡 ❤️ ❈روز هجدهـم❈ 💚 💙 ❈روز نـوزدهم❈ ❤️ 💛 ❈روز بیستـم❈ 💙 🧡 💚 🌱دوستـان خود را دعـوت ڪنید😉👇 ‏•‣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat -------------------------------------------------- انتخـاب‌باخودٺِ.... ---------------------------------------------------