#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلى مَنْ نُکِثَتْ ذِمَّـتُهُ»
" سلام بر آن کسى که عهد و پیمانش شکسته شد"
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
♥️ختم۱۱۰روزه #نهج_البلاغه
#روز_بیست_و_سوم :
♡ نامه ۵۳ ♡
°(از شناخت اقشار گوناگون مردم تا کارگزاران دولتی)°
دیگران را نیـز بــه رفاقت با نهجالعشـقدعوتڪنید🌿
💠 سهم هر روز در 👇🏻
Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱
karimi-koja mikhay beri 1-www.Baradmusic.ir.mp3
8.68M
نمیشــه باورم
که وقت رفتنه....😭😭😭😭😭
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#وداع_عاشورا
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
چجورے باهات وداع کنم...😭😭😭😭
🏴🏴🏴🏴
⚫️پیشنهاد ویژه دانلود..
التماس دعا🙏
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
18.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وَالشَّمسِ وَ ضُحاها
تَسکُنُ وَجهَ الحُسَینِ
وَالقَمَرِ إذا تَلاها
یَهوی دونَ الیَدَیْنِ...
#مداحی
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat 🏴 🏴 🏴 🏴
TRIM_Audio_1_30-08-20_12-08-48-324.mp3
6.17M
▪️رفیق! این یک دعوت نامه 💌 است...
به مراسم قرائت زیارت عاشورای مولایمان اباعبدلله...
⭕ مکان:یکی از سنگرهای عاشورایی.
⭕ زمان:ظهر عاشورا.
⭕ مداح اهل بیت:
رزمنده ی عزیزمحمد رضا تورجے زاده
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلَى النُّفُوسِ الْمُصْطَلَماتِ»
" سـلام بر آن جان هاى مُستأصل و ناچار"
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
🤔 پرسش:
درسته که میگن زیارت عاشورا چون همش لعن و نفرینه نباید بخونی چون خدا لعن و نفرین رو دوس نداره و به خود آدم برمیگرده؟؟میگن حتی تو مجالسی که زیارت عاشورا خونده میشه شرکت نکنید؟؟
#آئینه_باور
#پرسش8️⃣1️⃣
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
☑️ پاسخ:
▪️ پاسخ در کتاب راهنمای حقیقت▪️
▪️ سب و لعنت در اسلام (١)▪️
▪️سب و لعنت در اسلام(٢)▪️
▪️برخی از گروه هایی که در قرآن مورد لعن قرار گرفته اند
▪️افراد و طوایفی که توسط پیامبر لعن شده اند
▪️ نتیجه▪️
#آئینه_باور
#پرسش8️⃣1️⃣
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
『 آئینــــهےتربیت 』
شایسته است از مسلم پذیرایی کند.» عمرو گفت: «حسین بر ما منت گذاشت که یاری ما را پذیرفت. من از سوی تم
#رمان_نامیرا #فصل_دهم
چند تن از دیگر از بزرگان کوفه به جمع خانه مختار اضافه شده بودند. پیدا بود بحث بالا گرفته و هر کس نظری میداد .مسلم همچنان با توجه و دقت به حرف ها گوش میداد.ابوثمامه گفت:
نگرانی عمرو و شبث نیز به جاست. من هم میگویم ، تا یزید بر تخت خویش به خود نیامده،فرصت اندیشیدن به کوفه را از او بگیریم. شبث گفت:"ترس من از مخالفت مختار این است که بخاطر خویشاوندی با نعمان احتیاط کند."
عمرو گفت:"مذحج هیچ خویشاوندیی با نعمان و بنی امیه ندارد، و اگر مسلم بن عقیل به خانه من وارد میشد،در یاری او تردید نمیکردم و بی درنگ نعمان را از تخت به زیر میکشیدم .
مختار گفت :"مسلم بن عقل میهمان من است نه در بند من !مرا بخاطر خویشاوندی با نعمان نیز متهم نکنید که اگر هم اکنون مسلم فرمان دهد ،شبانه نعمان را از کوفه بیرون میکنم.
مسلم بن عقیل احساس کرد که باید از ادامه بحث جلوگیری کند.گفت:"و خداوند به شما خیر دها ک در یاری فرزند رسول خدا از یکدیگر سبقت میگیرید .اما من نه برای حکومت کوفه آمدم و نه سرنگونی نعمان و جنگ با پسر معاویه .فرزند رسول خدا مرا فرستاد ،فقط برای این که پاسخ امام را برای شما بخوانم و با بزرگان و سردادران و عالمان شما دیدار کنم .پس اگر سران اهل کوفه را آنگونه ببینم که با برادرش کردند او هرگز به کوفه نخواهد آمد.،اما اگر عزم کوفیان بر آن باشد که دین خدا را با یاری فرزند رسولش یاری کنند،او نیز باکی ندارد که با همه اهلش وارد کوفه شود و شما را به راهی هدایت کند که پدرش و جدش رسول خدا هدایت کردند.
عمروبن حجاج با این سخن هیجان زده بلند شد و گفت:
"به خدا سوگند آنقدر از مردان و زنان و حتی کودکانمان را برای بیعت با فرستاده حسین بن علی به این جا روانه کنم،تا صدق گفتار کوفیان بر تو و پسر فاطمه آشکار شود. البته اگر مختار اجازه حضور خیل مردم را به خانه اش بدهد."
مختار نیز برخاست و گرم عمرو را در آغوش گرفت و گفت:"هم خودم،هم خانه ام،ازآن یاران بهترین بنده خداست .
مسلم بن عقیل برخاست و در پی او شبث بن ربعی نیز بلند شد و دو دست خود دا پیش برد .شبث گفت:
"من هم با همه مردان قبیله ام از هم اکنون با تو بیعت میکنیم تا آنچه در اختیار داریم ،بری یاری حسین بن علی به کار گیریم.
مسلم نیز دو دست او را گرفت و گفت:
"خداوند به تو خیر و عزت دهد"
عمرو نیز مسلم را در آغوش گرفت و هر دو بیرون رفتند .مختار به بدرقه آنها بیرون رفت .
ابو ثمامه رو به مسلم کرد و گفت:
"پسر عقیل!دیگر تابم تمام شد.، پس چه وقت نامه امام را میخوانی؟"
هانی گفت :پسر عقیل منتظر آنان ماند تا برسند و پاسخ امام را بشنوند.،اما آنان منتظر نماندند که پاسخ امام را بشنوند .
مسلم نامه امام را از لباسش بیرون آورد و در دست گرفت و گفت :اگر آنها هم میدانستند که امام پاسخ مکتوب دادند،حتما میماندند.
ابوثمامه با ولع به نامه نگاه کرد .
****
محمد بن اشعث در حیاط خانه اش هم چنان در حال قدم زدن بود .ابن خضرمی از روی پله برخاست و رو به کثیر کرد و گفت :
"اگر کار ب همین روال باشد،کوفه از دست امیرالمومنان خارج میشود."
کثیر گفت:باید نعمان را خبر کنیم تا زودتر چاره ای بیندیشد .
ابن خضرمی گفت:نعمان ضعیف تر از آن است که بتواند چاره ای کند.
ابن اشعث گفت:مردم برای نماز او هم به مسجد نمی آیند.
ابن خضرمی گفت :کوفه به مردی چون زیاد بن ابیه -برادر معاویه-نیاز دارد. زیاد آنقد نماز را گرامی میداشت که شیرفروشی را که هنگام نماز بیرون مسجد بود و به جماعت نپیوسته بود،گرفت و کشت تا عبرت دیگران شود که نماز را کوچک نشمارند .کثیر گفت:با آن که میدانست شیرفروش از شهر دیگری آمده و از حکم او بی خبر است،اما گفت .،کشتن او به صلاح مسلمانان است .
ابن خضرمی با حسرت سر تکان داد و گفت :
"با وجود نعمان کوفه هر روز ضعیف تر خواهد شد ."
محمد بن اشعث رو به جمع کرد و گفت:
"به هر حال،او اکنون از سوی امیر المومنان حاکم کوفه است و نباید از حکم او سر بپیچیم ،من فردا به دیدار نعمان میروم و آنچه دیده و شنیده ام باز میگویم.شما هم خود را به مختار و مسلم نزدیک کنید و از خبر های خانه مختار غافل نمانید ."
محمد بن اشعث به داخل خانه رفت ،کثیر و ابن خزرمی نیز بیرون رفتند.
****
نزدیک قصر ،در راه نزدیک به مسجد کوفه،عمرو و سبث بن ربعی در حال گفت و گو به یکدیگر به مسجد نزدیک میشدند.عمرو گفت:
"تعجب میکنم که سلیمان بن صرد خزایی که پیش از همه به حسین بن علی نامه نوشت، چرا به دیدن مسلم نیامده بود."
شبث گفت:
"شاید او نیز از اینکه مسلم به خانه مختار رفته دلگیر شده"
『 آئینــــهےتربیت 』
#رمان_نامیرا #فصل_دهم چند تن از دیگر از بزرگان کوفه به جمع خانه مختار اضافه شده بودند. پیدا بود ب
عمرو گفت:
"به من کنایه میزنی؟"
شبث گفت:کنایه نیست،حقیقتی است که اگر مسلم در خانه مختار قدرت بگیرد،پس از آمدن حسین و سرنگونی یزید آیا کمترین پاداش مختار حکومت کوفه نخواهد بود؟
عمرو به فکر فرو رفت . در همین حال کثیر و ابن خضرمی را دیدند که از خانه ابن اشعث بیرون آمده ،با دیدن آنها سریع راه خود را تغییر دادند و دور شدند.
شبث گفت:گویا پسر اشعث هم میهمانانی دارد !
عمرو گفت:برای همین هست که میگویم تا طرفداران بنی امیه دست به کاری نزدند ،باید کار کوفه را یکسره کرد.
شبث نگران شد .گویی با خود سخن میگفت:
"آری باید کار یکسره شود "
و آرام به راه افتاد .عمرو نیز به دنبال او رفت.
*
بازار بنی کلب هر روز خلوت تر از پیش میشد .ربیع جلو مغازه بشیر آهنگر ،به کمک زید مشغول نعل کردن اسب خویش بود .بشیر نیز در مغازه مشغول کار بر روی یک زره فولادی بود.زبیر که با مشتری بر سر یک زیرانداز در حال چانه زنی بود ،در عین حال،رفت و آمد های بازار را نیز زیر نظر داشت.
در همین حال سواری غریبه وارد بازار شد.آرام از مقابل مغازه ها عبور کرد و جلو مغازه بشیر ایستاد.
"سلام برادر!"
بشیر گفت:سلام بر بنده خدا!
و دوباره به کار خود مشغول شد .مرد از اسب پیاده شد و سپر خویش را از گرده اسب برداشت و به بشیر داد تا تعمیرش کند. بشیر سپر را گرفت .زبیر مرد غریبه را از نظر دور نگه نمیداشت .بشیر پرسید:
"از کوفه می آیی؟ آری؟از کوفیان چه خبر؟"
غریبه گفت:کوفیان به زندگی خود مشغولند اگر بزرگانشان مجال دهند.
بشیر گفت:پس هیچ پاسخی از حسین بن علی نگرفتند!؟
"چرا!"
توجه ربیع جلب شد و به حرف های غریبه بیشتر دقت کرد.غریبه گفت:
"امام مسلم بن عقیل را فرستاده تا با بزرگان کوفه دیدار کند و از خواست و تصمیم آن ها اطمینان یابد ."
زبیر دید که ربیع و زید نیز کار خود را رها کرده اند و نزد غریبه رفته بودند و به سخنانش گوش میدادند .کنجکاو شد ،به خصوص وقتی که ربیع را خوشحال دید .بشیر سپر تعمیر شده غریبه را به او برگرداند .ربیع مشتاق از جمع جدا شد و به سوی دیگر بازار رفت .از مقابل مغازه زبیر با شتاب عبور کرد و او مجال نیافت از ربیع چیزب بپرسد .با دور شدن ربیع پرسشگر به سراغ بشیر رفت و پرسید :
"آن غریبه خبر های تازه داشت؟"
بشیر گفت:آری!
زبیر پرسید:"از کوفه میگفت؟"
"این روز ها همه از کوفه میگویند"
"ربیع با این شتاب کجا رفت؟"
بشیر گفت :رفت که خبر ورود مسلم بن عقیل را به عبدالله بن عمیر بدهد.زبیر که بیشتر کنجکاو شده بود،پرسید:
"مسلم بن عقیل!؟ به چه کاری آمده؟"
بشیر گفت:حسین بن علی او را فرستاده
زبیر جا خورد و به فکر فرو رفت.
****
عبدالله بن عمیر تنها در مسجد نشسته مشغول عبادت بود.سر از سجده برداشت که ربیع وارد مسجد شد.آرام جلو رفت و در گوشه ای منتظر ماند تا نماز عبدالله تمام شود.ربیع روبه روی عبدالله نشیت و عبدالله خون سرد به او نگریست.ربیع لبخند به لب داشت.عبدالله گفت:
"چخبر شده که بیگاه به مسجد آمده ای؟؟"
ربیع با هیجان گفت:
"حسین بن علی دعوت کوفیان را پذیرفته است."
عبدالله خونسرد پرسید:
"چه کسی این دروغ را به تو گفته؟؟"
"غریبه ای که خود از کوفه می آمد"
عبدالله گفت:"و تو چنان شاد شدی که من گمان کردم،فرزند رسول خدا،دعوت تو را پذیرفته!"
ربیع گفت:"مسلم بن عقیل اکنون در خانه مختار است.امام او را فرستاده تا پاسخ دعوت کوفیان را بر مردم بخواند."
حالا عبدالله نگران به او خیره شد.ربیع گفت:
"او خودش مسلم بن عقیل را دیده است .می گفت.،هر روز جماعت زیادی به خانه ی مختار می روند و مسلم برای آن ها سخن میگوید و نامه ی امام را برایشان میخواند."
عبدالله یکباره برخاست و به طرف در مسجد رفت.ربیع نیز به دنبالش رفت.عبدالله گفت:
"دنیا و هر آنچه در آن است ،برای حسین بن علی حقیر تر از آن است که برای به دست آوردنش ،هم خود را به زحمت اندازد و هم مردم را این چنین پراکنده کن."
جلو در ایستاد و به ربیع نگاه کرد. بعد گفت:
"اگر چنین است که تو میگویی،چرا خود به کوفه نیامده؟"
"نمیدانم!"
عبدالله گفت:"اما من میدانم و کوفیان را بهتر از تو میشناسم ،آن ها با اخبار دروغ،میخواهند همه قبایل را به کوفه بکشانند و به نام حسین بن علی بر نعمان بشورند تا یزید او را عزل کند و یکی از آنان را بر کوفه حاکم کند."
『 آئینــــهےتربیت 』
عمرو گفت: "به من کنایه میزنی؟" شبث گفت:کنایه نیست،حقیقتی است که اگر مسلم در خانه مختار قدرت بگیرد،پس
خواست بیرون برود که ربیع با سوالی او را نگه داشت .پرسید:
"و اگر خبر راست باشد و مسلم اکنون در کوفه باشد؟!"
عبدالله در کربلاس در ماند.از این پرسش به فکر فرو رفت .لحظه ای به ربیع نگریست،هنوز نمیخواست باور کند.نرم لبخند زد، گفت:
"انگار فراموش کرده ای که پیش از ماه حج ،باید عروست را به خانه بیاوری!"
و بیرون رفت.ربیع لحظه ای درنگ کرد.،بعد به دنبال عبدالله بیرون رفت.
*
ام ربیع در اتاق مشغول جمع و جور کردن وسایل بود و پیدا بود اتاق را با وسایل تازه،برای ربیع آماده میکرد. ام وهب نیز به او کمک می کرد.ام ربیع گفت:
"داماد کردن پسر بدون پدر،خیلی سخت است."
و به سراغ صندوقچه ای رفت و وسایل آن را بیرون رخت .ام وهب گفت:
"سخت تر از آن ،تنهایی تو بعد از ربیع است."
ام ربیع قبایی گلدوزی شده را از صندوق بیرون آورد و نگاه کرد و گفت:
"عباس هنوز با من است،این قبایی است که در خواستگاری به او هدیه دادم."
بغض کرد.مانع جاری شدن اشک خود نشد.گفت:
"خداوند کار بنی امیه را به انجام نرساند که همیشه خاندان رسول خدا را در رنج و عذاب نگه داشتند و شیعیان آن ها را در ماتم و عزا!"
ام وهب گفت:"کینه ی بنی امیه و بنی هاشم کهنه تر از این هاست."
ام ربیع گفت:وقتی خداوند مردی از بنی هاشم را به پیامبری برگزید ،پیران ابو سفیان چنان خود را به پیامبر نزدیک کردند که گویی میخواستند،وحی را نیز از آن خود کنند."
ام وهب گفت:"بنی هاشم نیز همیشه عبادت را بر خلافت ترجیح دادند."
به خدا چنین نیست،آن ها همیشه از حق خویش در خلافت گذشتند ،تا امت رسول خدا پراکنده نشوند ."
ام وهب این حرف را پسندید .گفت:
"حرف عبدالله نیز همین است.،که کوفیان نباید حسین بن علی را به راهی بکشانند که خون مسلمانان را تباه کنند و امت محمد را پراکنده.برای همین اصرار دارد ،به فارس برگردد ،نمیخواهد اجر جهاد با مشرکان را در همراهی با کوفیان ضایع کرده باشد."
"پس قصد بازگشت دارد؟"
ام وهب سر تکان داد .گفت:
"اما هنوز نگران ربیع است.
ادامه دارد....
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#سلام_آقا
«أَلسَّلامُ عَلَى الْمَهْتُوکِ الْخِبآءِ»
" سلام بر آنکه (حرمت) خیمهگاهش دریده شد"
#ناحیـه_مقدسـه #به_تـو_از_دور_سـلام
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
♥️ختم۱۱۰روزه #نهج_البلاغه
#روز_بیست_و_چهارم :
♡ نامه ۵۳ ♡
°(از مالیات دهندگان تا محرومان و مستضعفان)°
دیگران را نیـز بــه رفاقت با نهجالعشـقدعوتڪنید🌿
💠 سهم هر روز در 👇🏻
Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱
#رمان_نامیرا #فصل_یازدهم
عبدالله خیلی زود خشم خود را کنترل کرد. آرام به عمرو نزدیک شد ودلسوخته به او نگریست. گفت:«وقتی حسین پرچم جنگ با یزید برنداشته، روا نیست که کوفیان این پرچم را دست او دهند؟!»
عبدالله آرام مسجد را ترک کرد. عمرو به جماعت نگریست که در سکوت به او نگاه می کردند. عبدالاعلی نیز روبه عمرو کرد و با نگاه به او فهماند که هیچ کس از بنی کلب با او همراه نخواهد شد. یکباره ربیع از جا برخاست. گفت:«اما من به آنچه عمروبن حجاج می گوید، ایمان دارم. هرجا او بخواهد می روم و هرچه او بگوید انجام می دهم، که حق را جز در خاندان علی ندیدم، حتی اگر سرانجام کارم چون پدرم در شام باشد.»
زبیر از ربیع به خشم آمده، برخاست و رو به عبدالاعلی کرد. گفت:«می بینی! اگر همان روز او را به پیمان شکنی عقوبت کرده بودیم، الان با این گستاخی سخن نمی گفت.»
ربیع گفت:«به خدا سوگند، پدرم جز برای سخن حق گستاخی نمی کرد، چرا من مانند او نباشم! شما بخاطر پیمان قبیله ای خود، این چنین می آشوبید، ولی هنگامی که پیمان های خدا و رسولش شکسته می شود، سکوت می کنید.»
عمروبن حجاج با تفاخر و غرور لبخند زد و رو به ربیع کرد و گفت:«عمروبن حجاج از اینکه جوانی چون تو دامادش باشد، هرگز پشیمان نخواهد شد.»
ربیع از صف جماعت بیرون آمد و در کنار عمروبن حجاج ایستاد.
.....
عبدالله در حیاط خانه بر روی پله ای نشسته و چشم به آسمان داشت. ام وهب از خانه بیرون آمد و آرام به عبدالله نزدیک شد. عبدالله چنان در اندیشه بود که حضور ام وهب را درنیافت. ام وهب نزدیک تر رفت و کنار او ایستاد. عبدالله او را دید. ام وهب گفت: «هرگز در سرزمین غربت تو را این چنین پریشان ندیده بودم، که در خانه ات.»
«نفس کشیدن برایم سخت شده است.»
ام وهب گفت:« من هنوز تو را انقدر توانا می بینم که در سخت ترین شرایط بتوانی بهترین تصمیم ها را بگیری.»
عبدالله برخاست. گفت:« هیچ شرایطی برای من سخت تر از این نیست که ببینم مسلمانان بر خلیفه خویش خروج کرده اند، در حالی که همین کوفیان که سرداران بزرگ اسلام هستند، دوشادوش شامیان، بسیاری از سرزمین های شرک را فتح کردند.»
ام وهب گفت:«شاید حق این باشد که کار هر دو را به خدا واگذار کنیم تا خود بر آنها داوری کند.»
«شک ندارم که داوری خداوند نزدیک است، اما اکنون شمشیر است که میان آنها حکم می کند! و من می خواهم حکم شمشیر را بردارم.»
ام وهب گفت:«این تصمیم، اگر بهترین کار نباشد، یقین دارم که سخت ترین کار است.»
عبدالله شفیقانه به ام وهب نگاه کرد و گفت: «از خداوند بخواه که مرا در این راه یاری کند. تا این فتنه فرو نخوابد، نمی توانم به فارس برگردم.»
عمروبن حجاج با همراهان خویش در بیابان می تاختند. ربیع نیز همراه آنان بود و می کوشید از عمرو فاصله نگیرد. به همان برکه ای رسیدند که پیش تر، ربیع و مادرش گرفتار راهزنان شده بودند. همگی ایستادند. آب به سر و صورت زدند و مشک های خود را پر کردند و اسب ها را آب دادند. ربیع به نزد عمرو رفت و چون قهرمانی بزرگ به او نگاه کرد و گفت: «خدا را شکر می گویم که مرا با سرداری چون تو در یک صف قرار داد!»
عمرو به او لبخند زد. گفت:«اگر جز این بود، هرگز نامت را بر روی دخترم نمی گذاشتم.»
ربیع سر به زیر انداخت. عمرو گفت: « تو مرا در قبیله ات سربلند کردی. من نیز بر سر پیمان خود می مانم.»
سپس دست بر شانه ربیع گذاشت و گفت: «امیدوارم عروسی شما با ورود بهترین بنده خدا به کوفه، برکت پیدا کند.»
عمرو بلند شد و به طرف اسب رفت. ربیع نیز به دنبالش رفت و پرسید: «مسلم از حسین بن علی چه می گوید؟»
عمرو گفت:«از سخنان حسین بسیار برای مردم باز می گوید. او نیز منتظز است کوفیان بیعت خویش را کامل کنند تا پیکی برای حسین بفرستد و او را به کوفه فرا بخواند.»
ربیع بر اسب نشست. گفت: «زودتر برویم که از اشتیاق دیدن مسلم و شنیدن سخنان حسین بن علی، تاب ماندن ندارم.»
«کاش عبدالله بن عمیر چون تو اشتیاق داشت.» و بر است نشست.
ربیع گفت:«دلاوری هایی که از عبدالله شنیده ام، کمتر از آن است که در او دیده ام.»
عمرو گفت: «درباره عبدالله این گونه داوری نکن. راهی که تو با اشتیاق می روی، او با عقل می سنجد. شاید منتظر است ببیند کدام یک قوی تر است تا به او بپیوند.»
ربیع گفت: «من به اشتیاق خویش انقدر یقین دارم که برای نابودی بنی امیه از جان خویش نیز میگذرم.»
«تو جوان تر از آن هستی که از مرگ سخن بگویی، فقط به پیروزی بیاندیش که با وجود دلیران کوفه، حسین بن علی بر یزید چیره خواهد شد و آن چه را بنی امیه به زور و تزویر از کوفیان گرفتند،حسین به عدالت باز پس می گیرد.»
عمروبن حجاج حرکت کرد. دیگران هم به راه افتادند و ربیع با غرور به عمرو نگریست و مصمم به اسب هی زد و به دنبال او تاخت.
ادامه دارد....
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
. . . . . . . . . . . . . . .
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
جھت تبادل با این کانال بھ پیوے بنده مراجعہ کنید🌿
پیوے منـ👇🏻
@admin_tabadola
♥️ختم۱۱۰روزه #نهج_البلاغه
#روز_بیست_و_پنجم :
♡ نامه ۵۳ ♡
°(از اخلاق اختصاصی رهبری تا آخر)°
دیگران را نیـز بــه رفاقت با نهجالعشـقدعوتڪنید🌿
💠 سهم هر روز در 👇🏻
Join ➣ http://eitaa.com/aeineh_tarbiat
🌱🥀🌱🥀🌱🥀🌱
رفیق!
یه لحظه فکر کن!
همه ی این مصیبتهایی که من و تو میشنویم و براش دریا دریا اشک میریزیم، امام سجاد با چشم خودشون دیدن و ٣٠ سال با خاطره هاشون زندگی کردن...😥
شنیدن کِـے بود مانند دیدن؟؟؟
#صلی_الله_علیک_یا_علی_بن_الحسین
#وضعیت_استوری
#روز_دوازدهم_محرم
#موڪبِمجازے
#مڪتبِحــٰاجقـٰاسِــــم
@aeineh_tarbiat
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
#کلام_ولے
⚠️ اگر کسانی برای حفظ جانشان، راه خدا را ترک کنند و آنجا که باید حق بگویند، نگویند، چون جانشان به خطر میافتد، یا برای مقامشان یا برای شغلشان یا برای پولشان یا محبّت به اولاد، خانواده و نزدیکان و دوستانشان، راه خدا را رها کنند❌،
آن وقت حسینبنعلیها به مسلخ کربلا خواهند رفت و به قتلگاه کشیده خواهند شد..!
Join »› »› @aeineh_tarbiat