eitaa logo
آفرینش
233 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.6هزار ویدیو
382 فایل
تعلیم و تعلم عبادت است. امام خمینی(ره)
مشاهده در ایتا
دانلود
آفرینش
🌷قسمت بیست و ششم🌷 #اسم‌تو‌مصطفاست صدای موج آن قدر گوش نواز بود که به چارچوب پنجره تکیه دادم و اشک
🌷قسمت بیست و هفتم🌷 یک بار که رفته بودم تهرون خونه یکی از فامیلا، حال پرنده ای رو داشتم که اسیر قفس بود. مبادا بعد از من یه روز از اینجا بری تهرون برای زندگی کردن!)) _ بعد تو؟ این چه حرفیه! _ آره دیگه ممکنه پیش بیاد! شیطنتم گل کرد: ((آقا مصطفی تاهستی می تونی برای جا و مکان اقامت من تصمیم بگیری، اما بعد شما دیگه خودم مختارم کجا اقامت کنم!)) با محبت نگاهم کردی: ((حق با توه!)) زندگیمان جلو می رفت و روز به روز بیشتر از هم شناخت پیدا می کردیم. گاه که توصیه می کردم برای صرفه جویی با مترو این طرف و آن طرف بروی می گفتی: ((عزیز! من دوست ندارم سوار اتوبوس و مترو بشم، از شلوغی و پرس شدن بدم میاد!)) برای همین تا چشم مرا دور می دیدی، ماشین را برمی داشتی و می رفتی. _آ قا مصطفی هرروز می ری توی طرح. ماشین رو می خوابونن! اون وقت خر بیارو باقالی بار کن! _ یه جوری می رم که جریمه نشم! _ پرواز که نمی تونی بکنی! _ دعای غیب شدن بلدم! اما پرینت جریمه ها که می آمد، می فهمیدم چه دسته گلی به آب دادی! با توجه به گشت های شبانه ای که داشتی، صبح ها بیشتر وقت ها دیر از خواب بلند می شدی و چشم هایت سرخ بود، به حدی که پلک هایت از هم باز نمی شد. یک روز خواب مانده بودم، چشم که باز کردم از جا پریدم و گفتم : ((وای خدایا کلاسم دیر شد!)) خواب آلود گفتی: ((صبر کن خودم می رسونمت!)) خواب و بیدار لباس پوشیدی، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. سر فاز یک شهرک زدی کنار:((چیزی شده آقا مصطفی؟)) _ بذار بخوابم عزیز، نور افتاب خیلی اذیتم می کنه! عینک دودی دسته نگین دارم را دادم بهت: ((بیا بزن به چشمت و من رو برسون.)) گرفتی و زدی، اما پشت سرت را گذاشتی روی پشتی صندلی ات: ((بذار یه چرتی بزنم تا بعد.)) وقتی مرا رساندی که ساعت امتحان گذشته بود ، اما عینکم را پس ندادی و تا مدت ها می زدی. _ آقا مصطفی این عینک زنانه اس! _ می دونم ، حالا یکی از این عینک آبادانیا می خرم ،هرچی نباشه بچه جنوبم! بعضی روزها هم از رختخواب بیرون نمی آمدی. _ آقا مصطفی ساعت خودش رو کشت! مگه کلاس نداری؟ دارم اما پول ندارم! غلتی می زدی و خروپف می کردی. اهل پس انداز نبودی. اگر دویست هزار تومان هم داشتی، تا می رفتی مسجد و برمی گشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمی ماند. من هم دست به اختلاس می زدم. لباس هایت را که در می آوردی، پول هایش را برمی داشتم و دو سه تومانی ته جیبت می گذاشتم. بعضی موقع ها متوجه می شدی:((سمیه جان، من مرد خونه هستم ها! نباید پول تو جیبم باشه؟)) _ همین دو سه تومان بسه وگرنه همه رو می بخشی! بیشتر در آمدم از راه شستن لباس های تو بود، وقتی می خواستم آن هارا در لباسشویی بریزم . آخرین اختلاس من همین تازگی ها بود، بعد از شهادتت، یکی از لباس هایت را از روی رگال برداشتم که از داخل یکی از جیب هایت سی هزار تومان نصیبم شد. گاهی می گفتی: ((عزیز، داری پنجاه شصت تومان به من بدهی؟)) چشم هایم گرد می شد: ((پولم کجا بود؟ کارتت رو خالی کردی!)) _ اذیت نکن اگه داری بده،قول می دم اگه تو سمیه منی، کمتر از سیصد هزار تومان نداشته باشی! _ نه به خدا ۲۵۰هزار تومان بیشتر ندارم! می خندیدی: ((دیدی گفتم داری! حالا بلند شو و برای حاجی‌ت بیار!)) _ چشم ! اگه جیبای شلوارت نبودن کجا اینهمه پول داشتم! بعضی وقت ها هم پول ها را می گذاشتم زیر فرش. _ سمیه پول داری؟ _ اون گوشه فرش رو بزن بالا. بعدها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمی پرسیدی و خودت می رفتی سراغش، اما من هم جایش را عوض می کردم. آه آقا مصطفی، عزیزدل، این پول، پول خودت بود، فقط می خواستم زن بودنم را نشان بدهم. ادامه دارد...✅🌹 با ما همراه باشید در👇 https://eitaa.com/afarinesh1
🌺 عاقبت بخیری یعنی این... 🔰انقلابی باید قوی شود🔰 http://eitaa.com/joinchat/4235001869C41c082b340
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿غصه میخوری، ناامید میشی، افسرده میشی میدونی چرا؟؟؟!! 🦋چون احساس میکنی هیچ حامی و نیرویی بزرگتر از مشکلاتت تو دنیا وجود نداره 🌺🌿گاهی بایست و به خودت بگو خدای من بزرگتر از تمام مشکلاتمه اون اگه بخواد حله اگرم نخواد قطعا از من بیشتر میفهمه و چیزی رو که برام خوب باشه رو ازم دریغ نمیکنه پس اگر نداده مطمئنن حکمتی تو کارش بوده ❤️ آرامش سهم کسانی است که قلبشان  در تصرف خداست. 🦋 هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ ۗ وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا . 🌺🌿اوست که آرامش را در دل های مؤمنان نازل کرد، تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید. و سپاهیان آسمان و زمین فقط در سیطره مالکیّت و فرمانروایی خداست؛ و خدا همواره دانا و حکیم است.(فتح، آیه۴) ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🌼🌟🌼🌟🌼🌟🌼 هر روز یک هدیه عملی نذر ظهور😍🥰 🌸🍃امروز برای خشنودی و فرج امام زمان (عج) دعای فرج می‌خوانم زمان عج
🔹زدی - خوردی اسرائیل محسن فخری زاده را شهید کرد، ایران هم در عوض «آوی هار ایون» پدر و مغز متفکر موشکی و فضایی اسرائیل رو به هلاکت رساند! 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 فرازهایی از وصیت نامه و مناجات نامه شهیده سیاری: ✨ خدایا! قدرتی ده که شناخت اصیلی از اسلام داشته باشم. ✨ خدایا! قدرتی ده که سنجش میان عمل خوب و بدِ خود را داشته باشیم. ساعات عمر نزد ما مانند ظروفی هستند و خدا نکند که این ظروف پُر از معصیت و گناه و خالی از معنویات اخلاقی باشد. ✨ خدایا! قدرتی ده تا ظرف‌های درون خود را از معصیت پر نسازیم. 🌷 ۱۲ آذر؛ سالروز شهادت اولین طلبه شهیده جامعه الزهرا سلام‌الله‌علیها که در تاریخ ۱۲ آذر ۵۹ در راه نشر معارف الهی و ترویج مکتب قرآنی به شهادت رسید. https://jz.ac.ir/post/13781 🌹 ┄┅═══••✾••═══┅┄ @jz_news | کانال رسمی جامعه الزهرا
🌹آدرس امام زمان (علیه السلام) ♦️از علامه حسن زاده آملی پرسیدند: آدرس امام زمان (علیه السلام)کجاست؟ کجا می شود حضرت را پیدا کرد؟ ایشان فرمودند:آدرس حضرت در قرآن کریم آیه آخر سوره قمر است که می فرماید: (( فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر)) هرجا که صدق و درستی باشد،هر جا که دغل کاری و فریب کاری نباشد،هرجا که یاد و ذکر پروردگار متعال باشد، امام زمان (علیه السلام) آنجا تشریف دارند. الهم عجّل لولیک الفرج 🌺🌹
😁 یادش بخیر بچه که بودیم می خواستیم روزه کله بگیریم سحری رو میخوردم ، بعدش ، بعدشم که ، بعد از ظهرم به راه بوده ، و بعد لحظات شیرین ، شبم گشنم میشد میخوردم!😆😋😆 🌹🌷🌹🌷🌷🌷🌷 🏖 🌷🌹🌷🌹🌷 🍒 اگر شخص روزه دار در حال روزه یا از روی فراموشی چیزی بخورد روزه اش صحیح است و باطل نمیشود 🍑 احکام احکام شیرین
آفرینش
🌷قسمت بیست و هفتم🌷 #اسم‌تو‌مصطفاست یک بار که رفته بودم تهرون خونه یکی از فامیلا، حال پرنده ای رو دا
🌷قسمت بیست و هشتم 🌷 هر دختری دوست دارد وقتی باردار می شود یکی از اولین کسانی که خبردار می شود مادرش باشد. دوست دارد به خانه پدرش برود، در گوشه ای از اتاق، آنجا که افتاب روشنش کرده، دراز بکشد و حس کند در گهواره است. دوست دارد مادرش نازش را بکشد و بگوید:((بلند شو، بلند شو دختر، باید زیرت جا بندازم! مبادا پک و پهلوت رو سرما بدی!)) هر دختری دوست دارد مادر بالای سرش بنشیند موهایش را نوازش کند و بپرسد: ((کی بریم برای خرید سیسمونی، دیگه وقتی نداری ها!)) اما من از این چیزها در می رفتم. آن قدر نگفتم تا وقتی که پدربزرگ بعد از یک بیماری سخت، بستری شد بیمارستان و بعد هم فوت کرد و رفتیم دیلمان برای خاک سپاری. وقتی بابابزرگ خوب و مهربان را با دنیایی خاطره گذاشتیم زیر خاک ، گریان و نالان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف سیاهکل. من با ماشین پدرم و تو با ماشین برادرم. ماشین شما در آن هوای بارانی جلو بود و ماشین پدرم دنبال شما. وقتی برای یک لحظه بین ما فاصله افتاد، بعد از مدت زمان کمی متوجه شدید و آمدید سراغمان، تصادف کرده بودیم. آنجا بود که سراسیمه دویدی طرف ماشین و رنگ و رو پریده گفتی:((سمیه؟)) و مامان داد زد: ((مصطفی جان هول نکن ،بچه چیزیش نشده!)) در همان راه به او گفته بودم. گفته بودم تا غصه اش کم شود. تو داد زدی: ((بچه فدای سر سمیه!خودش چطوره؟)) آنجا نشان دادی که چقدر دوستم داری. با وجود حال بدی که مامان داشت،گل از گلش شکفت. کدام مادری است که از روابط خوب بین دختر و دامادش شاد نشود؟ ماه های اول بارداری افسرده بودم و بیشتر دوست داشتم گوشه ای دراز بکشم. حالم خوش نبود، اما بعد شدم یک پارچه انرژی. یک روز آمدی دیدی رفتم نشستم بالای اُپن آشپزخانه و نخود و لوبیا پاک می کنم و یک روز دیدی همان جا گوشت خرد می کنم. _اون بالا چه می کنی؟ نکنه سرگیجه بگیری و بیفتی؟ _نه بابا ! خوب خوبم! _ بچه عزیزه، اما مادرش عزیزتره ها! _ حالا بذار بیاد،اون وقت معلوم می شه خاطر کی رو بیشتر می خوای! _ به تو ثابت میکنم لب بود که دندون اومد! _ جوجه رو آخر پاییز می شمرن آقا مصطفی! اما آخر پاییز رسید و معلوم شد که تو راست می گفتی: ((باهمه عشقی که به بچه ها دارم، حاضرم اونا رو به خاطر تو قربانی کنم. می فهمی سمیه؟)) در طول دوران بارداری حواست بود چه ویاری دارم. مدام هم سفارش می کردی: ((دولا نشو سمیه! تقلا نکن سمیه! بذار بردار نکن سمیه!)) اما همه این ها تا وقتی بود که کارهای مهم،از آن نوع کارهایی که خودت میگفتی ((اگه سرم بره قولم نباید بره)) برایت پیش نمی آمد. اسفند ۱۳۸۷بود و قرار بود خانه تکانی کنیم. عید روز شنبه بود و من برنامه شستن دیوارها و آشپزخانه را گذاشته بودم برای روز پنجشنبه آخر سال که تو هم باشی. بعد یک شام خوشمزه و چای داغ گفتم: ((اقا مصطفی، فردا باید بمونی برای تمیز کردن دیوارای اتاق و آشپزخونه!)) _من که فردا نیستم! _نیستی؟ پس دیوارا رو کی باید بشوره؟ _فردا پنجشنبه اخر ساله و باید با حاج اقا بریم گدایی! _گدایی؟ _بله برای مسجد، طبق معمول سنواتی. صدای من بلنده و کمک می گیرم، کمک مردمی! با ناراحتی گفتم: ((چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه!)) _ ولی من باید برم! و رفتی. به همین سادگی. در فاصله ای که نبودی با سجاد به خرید رفتم. یک بلوز آبی روشن، یک شلوار طوسی و یک جفت کفش قهوه ای برایت خریدم. حتی شلوار را هم به پای او میزان کردم و دادم خیاط کوتاهش کرد. می دانستم نه بلوزی می پوشی که به تنت بچسبد و نه شلواری که فاقش کوتاه باشد. نه رنگ جیغ و نه کفش نوک تیز. برای همین ،خرید کردن برایت آسان بود. آن هارا کادو پیچ کردم. شب که آمدی کادویت را دادم و تو هم آن ها را پوشیدی و تشکر کردی. دیگر ناراحتی نماند، چون این یک قانون نانوشته بین ما بود که قهر بی قهر. ادامه دارد...✅🌹 با ما همراه باشید در👇 https://eitaa.com/afarinesh1