#طنز
آش صدام
روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود، توي كوچه پس كوچههاي شهر براي خودمان صفا ميكرديم. پشت ديوار خانه مخروبهاي به عربي نوشته بود: «عاش الصدام.»
يك دفعه راننده زد روي ترمز و انگشت به دهان گزيد كه: پس اين مرتيكه آش فروشه! آن وقت به ما ميگويند جاني و خائن و متجاوز!
كسي كه بغل دستش نشسته بود، گفت: «پاك آبرومون رو بردي پسر، عاش؛ بيسواد يعني زنده باد!»
#مجله_افکار_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#طنز
🔅دو قدم مانده که اخلاق به یغما برود
✍️سمیه رستمی، عضو تحریریه مجتهده امین
تقریباً هرسال حول حوش دو قدم مانده که پاییز به یغما برود و هجوم استوری باران روی شیشه، چغندر پخته و باقالی داغ با گلپر؛ وارونگی هوا هم رخی نشان میدهد، نشان دادنی. اینجور که به نظر میرسد هوای گرم برای هوای سرد شاخ میشود و میرود بالاتر از او میایستد. همزمان با این پدیده است که غول بیشاخودم آلودگی ظاهر میشود و مردم را با یک فن اِشگل گربه، خفت میکند. البته جای شکرش باقی است که وارونگی هوا و غول آلودگی هوا ته تهش دو ماه از سال سروکلهشان پیدا میشود. اما وارونگیهایی هم هستند که کل یوم شرف حضور دارند، صبح تا غروب مشغول کار خفتگیریاند. مثلاً وارونگی جیب که اغلبِ مردم را در مینوردد. واقعش این است که سابقبراین دخلوخرج مردم با هم میخواند. خوب هم میخواند. گاهی در دستگاه شور گاهی همایون. بلکه یک چیزی هم آن تهمَهها میماند، اسمش پسانداز بود. البته مدتی هست که منقرض شده. الان میزان خرج با اینکه کمتر از قبل است، اما بالاتر از میزان درآمد میایستد. اتفاقاً این وارونگی جیب هم تولید غول فقر میکند لاکردار که این یکی بهمراتب از آلودگی هوا بدپیلهتر بوده و دارای تعداد قابلتوجهی دم و شاخ است. کلاً جوری است که شاعر میفرماید: «از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود، زنهار از این مخارج، این غول پرشاخ و دم»
🔗متن کامل در صفحه شخصی نویسنده
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#طنز
📌فحاشی به سبک اهل فرهنگ و ادب
✍️سمیه رستمی،عضو تحریریه مجتهده امین
در کتاب احوالات مریدان لاکچریه فی خانقاه غیر انتفاعیه باب سخن و مهارتهای کلامی آمده است: روزی مریدان دسته به دسته با نظم و ترتیب برجای بنشسته. چشم و گوش فرانهاده که پیر چه گوید و پیر در بحر تفکر و سکوت غرقه همی. که ناگاه با فریاد گفت: ای فرزند دشنام و ناسزا، فحش فضحیت، دری وری و لیچار و حرف چارواداری همگی به اتفاق یکی باشند و خود را گولْمال ننمایید، همه فحش غیر فرهنگی هستند و دور از شأن آنکه رخت علم بر تن دارد. چرت بعضی مریدان از فریاد او پاره پوره گشته و بعضی زهره بترکید. یکی از مریدان که با پارتی به خانقاه اندر شده بود گفت: ای پیر! گاهی ادب حکم میکند به فحش دادن! پیر آه محکم از نهاد بلکه حتی گزارهاش هم برخاست که: مرا خواندن یاسین در گوش چهارپایان خوشتر تا گفتن حکمت نزد بعض شمایان. مرید دیگری گفت: در نزد اهل فتوت و جوانمردی یکی را باید دو تا پاسخ گفت، نه هیچ، که شرط انصاف و عدالت این باشد.
پیر از جای بِجَست و گفت: کلاس را کنسل میکنم و به تربیت چهارپایان همت میگمارم که مرا امیدی به این جمع نیست. کمی پا به پا شد بلکه مریدان اصرار به ماندن کنند. مریدان همه سر در گوشی و بیخبر از حال وی. بچه درس خوان کلاس گفت؛ ای پیر! قبل رفتن در باب فحش فرهنگی ما را نصیحت و پندی ده که کلام بیفحش چون املت بی گوجه باشد.
پیر چون این بشنید گفت: حال که التماس میکنید میمانم و برجای تالاپی نشست و گفت: چه نیکو پرسشی بود. از عقل اندک خود بهره بردی یا از جایی خواندی؟ مرید گفت: حالا! و از جواب امتناع کرد. پیر ضایع گشت اما به سبب شوق علمآموزی به روی خویش نیاورد که مریدان جوانند و خام و از قدیم گفته باشند آنچه پیر در خشت خام بیند جوان در اینستاگرام نبیند.
پیر نگاهی عمیق به مریدان کرد و گفت: فحش فرهنگی لازمه ادبیات عصر کنونی است و یک جور مهارت کلامی است. آن را که در طریقت کسب معرفت است از واجبات باشد. مبادا روزی ساحت علم و ادب فروگذارد و فحش غیر فرهنگی از خود در بدهد. پس فراگیری ساخت فحش فرهنگی به تناسب احوالات و شرایط زمانه واجب است. مریدی چاپلوس گفت: ای پیـــر! پیر گفت: خموش! مرا حافظه اندک است. میان کلام من نپر چون غوک. زمان و مکان از یاد برم و فحش غیر فرهنگی حواله دهم تو را. مریدان چشم گرد کردند و گفتند: غوووک؟! و پنداشتند که کار از دست بشد و پیر فحش غیر فرهنگی بداد. پیر گفت: ای بابا! اعصاب بر آدمی باقی نمیگذارید. غوک همان وزغ است بیسوادها!همان قورباغه خودمان. پس مریدان به آسودگی نفس کشیدند و اولین فحش فرهنگی را فراگرفتند.
پیر دستی به ریش خویش کشید و گفت: پس بدان ای فرزند! فحش باید مناسب سن بوده و رعایت سایز شود. اگرچه سن یک عدد است اما رعایت آن حکم ادب است. پس بالای پنجاه شصت را از شاهنامه بهره برده و بگویید: ای پلشت زشت کردار! ای دیو سرشت بیمقدار! خدا را! خدا را! به رعایت حال ضعیفان و بیماران به هنگام فحش گفتن. پس آنان را فحش ویتامینه بدهید. از میوهجات چون شفتالو و زردآلو و صیفی جات چون خیار چنبر و خربزه و دستمبو و سبزیجات چون کرفس و کلم و شنبلیله. فحش فرهنگی باید نقطه زن باشد و صاحب فحش بداند از کدام نواحی مورد اصابت قرار همیگرفته و همچنین باید تولید داخل باشد. مبادا فحش خارجی بر لب آرید که تهاجم فرهنگی است.
مریدی گفت: ای پیر!میشود با فحش جذب توریست کنیم. مگر نه آنکه از قدیم گفتهاند: فحش را بینداز صاحبش آن را مییابد. فحش خارجی بدهیم تا خارجیها برای برداشتن فحششان بیایند. حال کردید فکر اقتصادی را؟! پیر در وی نگاهی انداخت حاوی انواع و اقسام فحشهای آب نکشیده و گفت: مگر در خارجه قحطی فحش است که برای یک مشت فحش ناقابل به این دیار سفر کنند. مرید بسی خز شد.
پیر ادامه داد: فحش باید که بیس علمی و تخصصی داشته باشد. مریدی پنهانی از بغل دستی خویش پرسید: بیس را معنی چه باشد؟ مرید بغل دستی گفت: تو چگونه بدین خانقاه درآمدی که معنی بیس نمیدانی؟ بیس را معنی پایه و بنیان است. افتاد؟! پیر پچپچ ایشان بشنید و گفت: این سرو صدا از کدام پدر محترقه بود و مریدان را چشمها گردالی گشت که پیر این دفعه دیگر فحش غیر فرهنگی ناجور بداد. پیر گفت :هرگز مباد که کرسی تدریس و تعلیم به فحش غیر فرهنگی آلوده کنم. پدری که دچار احتراق درونی شده باشد را پدر محترقه گویند و این نوعی فحش سازی بر پایه علم لغت و صرف و نحو است.
مریدان همه در شگفت شدند از علم و بلاغت پیر چندان که یقهها چاک دادند و از خانقاه بیرون دویدند و پیر برای جمله ایشان غیبت همی رد کرد.
❇️منتشر شده در دفتر طنز حوزه هنری تهران
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#طنز
✍️طاهره ابراهیم نژاد آکردی
خانهام باغ بهشتی که شده تفکیک بود
حال من؟ حال کسی که جمعه در پیک نیک بود!
عطر چای دارچینی خانه را برداشته
میز شام آماده و چینش به غایت شیک بود
خانمم لبخند می زد کیف ایشان کوک کوک
خنده پشت خنده اش آماده شلیک بود
شام آن شب بس که چسبید و چنان خوشمزه بود
اصلا انگاری که روی سفره مان شیشلیک بود
گفت: زیر پای مادرشوهران! باشد بهشت!
در سند اما روایت قابل تشکیک بود!
دیدم او را خواهرم را روی چشمانش گذاشت!!
این خلاف اصل خواهر شوهر و اپتیک بود
جاری اش را مثل خواهر توی آغوشش فشرد
این چه سمی بود؟! در حد اسید اوریک بود
آن وسط مادر زنم گویا سفیر صلح بود
پیش از این ها من مسلمان بودم و او سیک بود
خوش زبان بود و علی الظاهر سر جنگی نداشت
گرچه در ذهنش هزاران حربه و تاکتیک بود
همسرم آن شب صدایم زد «خدای قلب من»
در طریق عاشقی قبلا ولی لائیک بود
رفت روی چار پایه ماه را از جاش کَند
کرد تقدیم من این صحنه کمی ریتمیک بود
این همه خوشبختی و من، یک محال اندر محال
این همه ترفیع یکجا در خور تبریک بود
فکر کردی خواب و رؤیا بود این اشعار من؟
باز هم اشتب زدی ، نه! روز زن نزدیک بود
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
11.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز
✍️سمیه رستمی، عضو تحریریه مجتهده امین
خبرخند ۷۸ رو تو یه روز برفی تقدیمتون میکنیم
پسر کو ندارد نشان از پدر و این صوبتا!!
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#طنز
تربیت فرزند به سبک پارینهسنگی
✍️سمیه رستمی
یکی از شیوههای برتر تربیت فرزند درگذشته مقایسه دو کودک بوده که این شیوه بهاندازه عمر بشر قدمت دارد؛ یعنی حتی انسانهای اولیه هم از این روش بهره میبردند. البته اوایل دوران پارینهسنگی به علت کمبود جمعیت، الگوهای متنوعی برای مقایسه کردن وجود نداشت و انتخابها محدود بود؛ بنابراین چارهای نبود جز اینکه از همان امکانات اولیه استفاده کنند و بچهشان را با بچه گرگ و پلنگ مقایسه کنند. مثلاً اگر میخواستند بچهشان دونده فوقالعادهای باشد، مسابقهای با یک قلاده یوزپلنگ وحشی ترتیب میدادند. البته در مواقع مقتضی مجبور به مداخله میشدند، چون یوزپلنگ حرف حساب حالیاش نبود و نمیفهمید این رفاقتهاست که میماند نه رقابتها. یا برای قوی شدن سرپنجه کودک او را با حریف تمرینی مثل خرس گیریزلی، پنجه در پنجه میکردند. بهاینترتیب باگهای تربیتی و شخصیتی بچه میریخت. معلوم میشد بچه در کدام زمینه ضعف دارد.
ازآنجاکه گاهی این حریفهای تمرینی قضیه را خیلی جدی میگرفتند؛ انسانهای اولیه به این نتیجه رسیدند که با این روش انسانهای آخرین خواهند شد و نسلشان مثل دایناسورها به فنا خواهد پیوست، تصمیم گرفتند بین بچههای خودشان به مقایسه بپردازند. صبح تا شب توجهشان به این باشد که بچه همسایه چه ویژگیهایی دارد که بچه خودشان ندارد، همان را چماق کنند دقیقاً بزنند وسط سر بچهشان. برای مثال روزی مادری گفت به فرزند خویش که پسر غار بالایی از پوست پلنگهایی که دیروز شکار کرده ست پالتو، پوست و کلاه و دستکش برای مادرش دوخته است. آنوقت پسر ما از شیر و پلنگ چندشش میشود. صبح تا شب روی دیوار نقاشی میکند برای آیندگان.
در غار بالایی هم همین بحث بهگونهای دیگر در جریان بود. مادر خانواده میگوید: بچه تو چرا صدایت مثل ماموتها بلند و گوشخراش است؟! از پسر غار پایینی یاد بگیر که صدا از طبقات این غار درمیآید اما انگار سیستم صوتی روی این بچه نصب نشده. امروز مادرش میگفت پسرش آیندهنگر است و دارد درباره زندگی ما به آیندگان اطلاعات مفید میدهد. کاش مقداری از او یاد میگرفتی!
این شیوه آتش حسادت را در وجود بچهها شعلهور میکرد. جوری که چشمهایشان از حدقه درمیآمد و بدنهای آنها را برای مبارزه باهم گرم میکرد. بااینکه انتخاب با خود آنها بود که در این آتش مغزپخت شوند یا جزغاله اما چون آتش حسادت دودودم زیادی دارد و چشم را کور میکند، آنها جزغاله شدن را انتخاب میکردند؛ مثلاً فردای آن شب، پسر غار پایینی با یک عدد کبودی نچرال و فوق هنری به غارشان برگشت و یکراست به سراغ غار نوشتههایش رفت و تاریخ را تحریف کرد. او برای پسر غار بالایی دم گراز، گوش الاغ، پای پلاتی پوس و دماغ فیل کشید که موجب شد باستانشناسان قرنهایهای متمادی دربهدر به دنبال بقایای چنین موجودی در میان فسیلها بگردند.
پسر غار بالایی که برای جلب رضایت مادرش دو سه گله از حیوانات را قلع و قم کرد و دچار نوعی خشم پنهان بود که روانشناسان آن موقع متأسفانه تشخیص ندادند. پسر غار پایینی هم که احساس ناکافی بودن داشت دست از ابداع خط جدید انسانهای اولیه برداشت و دچار افسردگی حاد شد. مهمترین ویژگی این شیوه تربیتی شاخ نشدن فرزندان برای والدینشان بود. آنها تا آخر عمر احتیاج داشتند که کسی خوب و بد را نشانشان بدهد چون فکر میکردند خودشان عرضه ندارند.
والدین اولیه به این نتیجه رسیدند که مقایسه کردن بچهها با یکدیگر خیلی کار غلطی است. چون میدیدند کودکانشان از هر فرصتی برای ضربه زدن و کِنِف کردن یکدیگر استفاده میکنند و اتحاد قبیله دارد به فنا میرود. از طرفی راههای تربیتی دیگر مثل؛ پرورش استعداد، انتظارات واقعگرایانه و محک زدن آن موقع کشف نشده بود. والدین اولیه خیلی که به مخ و مخچه اولیهشان فشار وارد کردند، تصمیم گرفتن از همان روش قبلی مقایسه با حیوانات منتها برگردند، منتها حیوانات سبکتری استفاده کنند. مثل آهو، خرگوش، گربه و حتی مرغهای اولیه شیر مرغوبی تولید میکردند ولی به دلایلی نامشخص در همان دوران پارینهسنگی منقرضشدهاند.
🔗منتشر شده در نشریه خانه آرام
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز
خبرخند ۸۰
✍️سمیه رستمی، عضو تحریریه مجتهده امین
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
عزیز نسین یک دسامبری مغرور بود
نویسنده: سمیه رستمی
عزیز نسین طنزپرداز یک دسامبری مغرور و شگفتانگیز بود. البته این اسم مستعارش بود. اسم اصلیاش مِحمَت نصرت بود. برخلاف همه که بچهننه میشوند، او بچهبابا بود و اسم پدرش که «عزیز» بود را انتخاب کرد.
«نسین» به ترکی یعنی «تو چه کارهای؟!» یا «تو چی هستی؟!». پدر عزیز نسین برایش مقدار معتنابهی ارث؛ از فقر باقی گذاشت. همین ارثیه بعدها دستمایه اصلی طنزهای وی شد.
پس به او حق بدهید که بخواهد نام پدر را زنده نگاه دارد. حاصل این ارثیه هنگفت ۱۰۰کتاب شد که به ۳۰ زبان ترجمه شد.
در ایران نیز هر کسی یک اپسیلون داعیه روشنفکری داشته باشد، باید کنار کتابهای جوجو مویز و سمفونی مردگان و بیگانه کامو، حتماً حتماً کتاب «برهای که گرگ شد»، «پخمه» و «برید کنار سوسیالیسم داره میاد!» را خوانده باشد و گهگاه از وی نقلقول کند گاهوبیگاه با ربط و بیربط یک داستان از این نویسنده خفت کند و بچپاند لای صحبتهایش.
البته که پر بیراه هم نگفته است. با کمی اغماض میشود فرهنگ و سیاست و اجتماع دو کشور دوست و برادر یعنی ایران و ترکیه را خواهر برادرناتنی از مادر سوا از پدر جدا دانست که مشترکاتی دارند. همین مشترکات موجب شده نویسندگانی مثل ثمین باغچهبان و شاملو و چند نفر دیگر وظیفه خودشان بدانند که آثار عزیز نسین را ترجمه و راهی بازار نشر کنند.
العهده علی الراوی، راوی یعنی همین ویکیپدیای خودمان که گفته....
ادامه در لینک زیر
http://dtnz.ir/?p=318012
#طنز
https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263
مجله افکار بانوان حوزوی
1⃣7⃣ «غلام نرگس مست تو تاجدارانند» ✍طیبه فرید، عضو تحریریه مجتهده امین عطرش شبیه عطر حاجی ها نب
1⃣8⃣
#طنز
«آتشم و آتش گرفتهام»
✍سمیه رستمی، عضو تحریریه مجتهده امین
اول احساس نمودم که کرک و پشم نداشتهام به آنی و حتی کمتر از آنی از جمیع اعضا و جوارحم فروریختند از آن نعره که شنیدم. متحیر فروماندم که این نعره از حنجره این جانب چگونه برخاست که سابقبراین نیز از خود نعره دهشتناک همی درداده بودم؛ ولی نه اینطور خفن. اول بار هنگامی که بعد سالیان سال عبادت بر مشتی خاک سجده نکردم و اصلاً چش چال، دیدنش نداشتم که نرسیده، اشرف مخلوقات شده بود و من لعین پروردگار. دوم بار چنان به زمینگرم خوردم که جایش هنوز درد میکند و اندام تحتانیام دچار احتراق درونسوز شد و دود سیاهی از آن برخاست. ما میگوییم «هبوط»؛ کلاس داشته باشد وگرنه شوتشدن بود با تیپایی. سوم بار آن زمان که فرشته خودشیرین؛ جبرئیل امین، آمد و فرزند آدم را گفت: «بخوان!» در دلم انواع فحشهای سزاوار فرشته مقرب را گفتم و سویش فوت نمودم و حالا «ولایت و اکمال دین!» این را کجای دل آتشینم بگذارم؟!
اندکاندک جمع یاران و فرزندان همی رسیدند. همه لرزان چون بید که گویی ناغافل بر میخی، سیخی، چیزی نزول کرده باشند و قرار از کف بداده. دستپاچه و آسیمهسر گفتند: بالاخره شد آنچه نباید میشد و اسرافیل در آن صور واماندهاش دمید. یکی از میان ایشان که نخودی، مغز بیشترش بود گالیلهوار پرسید: پس چگونه باشد که هنوز زندهایم؟! یکی دیگر که بهقاعده لوبیاچشمبلبلی کمتر از دیگران داشت، گفت: لابد چونان گرمیم و هیچ حالیمان نیست چه درافتاده و شعله حیات در ما پتپتی کرده و خاموش شده. پس صیحهای زد و موی وزوزی خویش پریشان کرد که دیدی جوانمرگ شدم؟! هزارسال و اندی سنی نبود برای به جهنم رفتن! و وی از همه خنگتر بود و او را مأموریت در جهان وسوسه چون ابوموسی اشعریها میگماردم که لیاقتش همان بود.
آن را که نخودی بیشتر مغز بود و اندکی پاچهخوارتر از دیگران، گفت: ای شعله تو روز بهروز سوزانتر/
وی مکر تو کل یوم افزونتر...
که حوصلهام سر رفت و گفتم؛ چون آدمیان بنال! وی که ضایع همی گشته بود، دستوپای خویش جمع کرد و گفت: خود بفرما این صدای دهشتناک از که بود؟
گفتم: از من!
گفتند: بهبه کم الله! تبارکالله احسن الاصوات فی جمیع الکُرات!
ینی خاک عالم و حتی آدمهای کلأنعام بل هم اضل بر فروق سرشان که همزمان پاچهخوار من و خدایند.
یکی که حتی بهقاعده ذرة مثقال هم وی را از مغز بهره نبود، گفت: مهیب صدایی بود بهراستی از کجایتان در دادید؟ سالها بود که چنین مستفیض نشده بودیم؟ و مرا ظرفیت فضولی در کار خلقت چنان پر بود که توان آن نبود که خداوند را بپرسم این موجود از بهر چه آفریدی که به هیچ کار نیاید که یکی زان میان تازه از گرد راه رسید و او را ندا داد؛ گر حرف نزنی نگوییم لالی!
گفتم: ز چه دیر ماندی؟ گفت: آن صدا مرا به خود چنان خیساند که یک و دو مرا در هم و اندر گشت و حسابی سه شد و با جامه آلوده حضور نشاید.
گفتم: تا مرا چنین یارانی است
روزهایم یکبهیک بارانی است
آن خنگتر گفت: مقصود شاعر از باران در اینجا اشک است یا شماره یک؟ و چنان در وی نگریستم که ملکالموت را چاره نماند جز قبض روحش و راحت شد.
گفتم امروز دین خدا کامل گشت و دیگر انسان نافرمانی خدا نکند. چگونه فریاد بر نیاورم که من باختم! بدم باختم... من که از آتشم به مشتی خاک باختم؛ هیچ ننگی از این بالاتر نیست! پس بگذارید به دوزخ برررم.
آنکه نخودی بیشتر بود گفت: شتاب مکن که قدیمیها گفتهاند: عجله را کار شیطان است و بس.
جمله جمع ابلیسان و شیطان در وی پوکر فیس نگریستند.
گفت: البته همان قدیمیها گفتند در مثل مناقشه نیست و اِهمی نمود و ادامه سخن بگرفت که
یادمان نمیرود تو همانی که موجب راندن آدم، ابوالبشر از بهشت گشتی و لامصب چه خوب او را فریفتی بابا، دست خوش! و پاچهخواری وی مرضی ذاتی بود.
و چون تراپیستانی که به منبر میروند گفت: اندکی جیگر تازه بگیر و دندان طمع بر آن بِنه و دو پر هم به ما بده که تکخوری زشت است، حتی میان ما.
بدان که همه این قوم بچهمثبت نباشند و شیشهخرده در جنسشان بهوفور یافت همیشود و خوب به ما افسار میدهند و ایشان را با بهشت کاری نیست و جمله مقصد ایشان حال و هول دنیایی است همینها برای مقصود ما کافی است که خداوند عزوجل روزی را مِنْ حَیثُ لایَحتَسِب میرساند.
و دیگر خیلی رویش افزون گشت و گفت: عصیان پروردگار کردی به کنار، اینقدرها هم کافر که نیستی لاکردار!
و با این گفته وی نیز مرا میان جمع ضایع کرد. با خود عهد کردم او را مأموریتی دهم صعب و دشوار، جهت گمراهی یکی از آدمیان بسیار کاردرست که وی هرچه پاچه بگیرد؛ محل سگی ننهد که بیمحلی بدترین سلاح است و چنین انتقام بکشم و وی را خز دارم، حتی به عَون الله تعالی!
#غدیر_خم
#یاامیرالمومنین
#پویش_غدیری_ام
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#طنز
"اندر احوالات بیمارستان"
✍فاطمه میری طایفهفرد
قدر عافیت کسی داند که به بیمارستان گرفتار آید، آنوقت اگر بیمارستان خصوصی باشد، قطعاً بیشتر دستگاه عافیتسنجیاش کار میکند. کافیست دوسه شبانهروز برای یک چکاپ ساده بستری شوی، تا یکیدو مرض باپدرمادر به اعضاء و جوارحت نچسبانند، بیخیالت نمیشوند. جوری درون جانت را میجورند که انگار نان شبشان را جا گذاشتهاند. از منوی شیک روی یخچال بیمارستان که از رستورانهای چندستاره قشنگتر است خوشحال نشوید، کمی به غذای بیمارستان نمک میزنند و همان را جلویت میگذارند و پولش را دولاپهنا با شما حساب میکنند. پرستار هم که کلی برای خودش کلاس دارد، کار داشته باشی باید از قبل وقت بگیری، تازه اگر کفش پاشنهدارش بگذارد و زود به بالینتان برسد. اما به فکر مریضها هستند و موسیقی ملایمی با پاشنه کفششان در راهرو بیمارستان مینوازند. اگر بوتاکس بگذارد یک لبخند ژکونتی هم تحویل میدهند که بعداً در صورتحسابتان لحاظ میشود. مورد داشتیم بیمار برای چککردن قندش تا ایستگاه پرستاری آمده تا نکند روحیه لطیف پرستار بخش مکدر شود.
اما انسان باید همیشه نیمه پر لیوان را ببیند؛ پرستارها برای حال خوب و نشاط بیماران کمی، فقط کمی به خودشان میرسند، آنهم از جیب خودشان. اینقدر مناعت طبع در دنیا مثالزدنیست، بله مثالزدنی، از این حیث که طبق قوانین بینالمللی نباید اینقدر آرایش داشتهباشند و مثلاً ناخن بلند در قوانین واهواه است، ولی خب آنان که نشاط بیمار را به خاطر چهارتا قانون دستوپاگیر ول نمیکنند. کجای دنیا پرستار برای بیمار، اینقدر جانفشانی میکند که در این شرایط اقتصادی، ژل تزریق کند، ناخن بکارد، ابرو هاشور کند، دماغ عمل بکند، حالا رنگ مو و کراتین را بیخیال میشویم...
این احساس وظیفه در کارگران بیمارستان هم وجود دارد، آنها هم برای زیبایی محیط از هیچ کاری فروگذار نمیکنند، از تمیزی با وایتکس و جوهر نمک گرفته تا پاکسازی پوست خودشان. آنقدر به خودشان میرسند که اصلاً رویت نمیشود بگویی گلاب به رویتان این نمونه را به آزمایشگاه ببرید. مورد داشتیم بیمار دکتر را با مستخدم بیمارستان اشتباه گرفته و...
نگهبانان دم بیمارستان هم مثل آرنولد و جمشید هاشمپور عمل میکنند، اصلاً ساعت ملاقات هم جرأت نداری به ملاقات بروی.
با این تفاسیر باید برگردیم به اصل خودمان و روی بیاوریم به طب سنتی، اما تجربه ثابت کرده چای نبات خانمجان چیز دیگریست و غیر از قطع عضو بقیه امراض را خوب میکند.
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
#طنز
دانشجو کیست؟
✍سمیه رستمی
ماهیت دانشجو سالهاست که ذهن نظریهپردازان را چنان به خودش مشغول کرده که مدتهاست نتوانستهاند حتی یک استوری از قهوه و شمع و جملات کتابهای انگیزشی بگذارند تا پز روشنفکری خونشان شارژ بشود. اساساً نظریهپردازان بر اساس تجربیات، دریافتهای عمیق و دقیق و شخصی خودشان از دوران دانشجویی نظریاتی از خود صادر کردند که آنها را به چهار دسته تخصصی؛ دسته اول، دسته دوم، دسته سوم و دسته چهارم تقسیم کرده است.
دسته اول؛ آنهایی که ملاک شناخت دانشجو را علم و سواد و دانش میدانند و اعتقاد دارند دانشجویان خوره که نه!... اما قرین کتاب و جزوه هستند و جزوههایشان اکثراً با چهار رنگ خودکار نوشته شده. اینها در ردیف اول صندلیهای کلاس سکنی میگزینند و جوری بر گفته ابوریحان بیرونی که «بدانم و بمیرم به که بمیرم و ندانم» قفل کتابی زدهاند؛ روح فقید مرحوم بیرونی دچار مشکلات درونی شده و گفته کلاً بمیری به! حالا ما یه چی گفتیم آخر عمری. وا بده!
دسته اول نظریهپردازان معتقدند دانشجوها بازمانده جویندگان علم در دوران پارینهسنگی هستند که در هر سوراخسمبهای برای کشف حقایق جهان سرک کشیده و بشر تا ابد باید سپاسگزارشان باشد و استوری و پستهایشان را لایک کند.
اگرچه سایر نظریهپردازان با دسته اول از در مخالفت وارد شده و گفتهاند: اوهوک بابا! موجوداتی با این مشخصات سالهاست منقرض شدهاند؛ اما دسته اول درِ مخالفت به انضمام چهارچوبش را در پکوپوز مخالفین خردکرده و ادعا کردند خودشان از همین قسم دانشجوها بودهاند و پای پستهای مخالفین «التماس تفکر» کامنت گذاشتند.
دسته دوم نظریهپردازان به ضرس قاطع مدعی هستند؛ دانشجو موجودی است که قوت غالبش تخممرغ است و اصالت وجودی در خلقت را با تخممرغ میداند نه مرغ. تحقیقات این دسته نشان میدهد دانشجو جوری در هر سه وعدهغذاییاش تخممرغ را میگنجاند که مرغها او را به نسلکشی متهم میکنند. از نظر دسته دوم دانشجو از ردیف اول صندلی کلاس بیزار بوده و آن صندلیها متعلق به کسانی است که به سرویس نرسیده، جامانده باشند.
دسته سوم نظریهپردازان در واقع همان اعتقادات دسته دوم را دارند. فقط چون خیلی زیاد بودند و ظرفیت دسته دوم برایشان کافی نبود، سرریز شدهاند در دسته سوم. بالاخره هرچه باشد دستهبندیهای تخصصی علم که مثل خوابگاه دانشجویی نیست ظرفیت نامحدود داشته باشد هر چه آدم روی هم بچپانند باز هم جا داشته باشد.
دسته چهارم نظریهپردازان معتقدند دانشجو موجودی است که در فن پیچاندن کلاس به مقام استاد تمام رسیده باشد و فقط سر بزنگاههای خاص شرف حضور پیدا کند. اگر به هر دلیلی نتوانست کلاس را بپیچاند از لحاظ مکانیابی در کلاس، گوشهای را انتخاب میکند که ماهواره جاسوسی نیز قادر به رصد وی نباشد تا چرت مرغوب بزند. این دسته از دانشجوها در انشای کلاسی علم بهتر است یا ثروت ادعا کردهاند «ز گهواره تا گور فقط مدرک بجو!»
نشریه دانشجویی دانشگاه صدا سیما
https://eitaa.com/joinchat/1246494986C0b4ebac263
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI