.
دعوت
✍چمن خواه
پدر و مادرم تصمیم گرفته بودند به زیارت امام رضا (علیهالسّلام) بروند. قرار بر این بود که من و خواهرم را به خواهر بزرگترم که در اصفهان زندگی میکرد بسپارند و خودشان راهی مشهد شوند. شبی که بلیط مشهد گرفته بودند از راه رسید. آن زمانها قطار یکسره به مشهد نبود. زائران میبایست با ماشین به تهران میآمدند و از آنجا با قطار به مشهد میرفتند. تاکسی برای بردن آنها به گاراژ (پایانه مسافربری)، جلوی درب خانه ایستاده بود. من که آن زمان ۸ یا ۹ ساله بودم زودتر از آنها سوار تاکسی شدم. هرچه مادرم اصرار کرد که پیاده شوم، پیاده نشدم. خودم را گوشه تاکسی به در چسباندم. پدرم گفت رهاش کن دامادمان او را برمیگرداند. وقتی رسیدیم به گاراژ، من زودتر از همه رفتم توی اتوبوس. گوشه چادرنمازم را به دندان گرفتم و دستهایم را محکم به میلههای پشت صندلی جلویی قفل کردم. هر چه پدر و مادرم اصرار کردند که پیاده شوم ، از جایم تکان نخوردم و مرتب میگفتم من هم میخوام بیام پیش امام رضا(علیهالسّلام). مادرم گفت برای تو هیچی برنداشتم، دفعه دیگه میبریمت. ولی کو گوش شنوا، عشق زیارت من را کر کرده بود. توی دنیای خودم سیر میکردم. بالاخره پدرم اصرار من را برای زیارت دید به مادرم گفت بزار بیاد حتما دعوت شده. به هر حال به تهران رسیدیم. بلیط را از قبل تهیه کرده بودند و من بلیط نداشتم. به همین خاطر، هر زمان که مامور قطار برای کنترل بلیتها به کوپه ما سر میزد، من زیر نیمکت کوپه پنهان میشدم؛ تا اینکه به مشهد رسیدیم. برای من یک دست لباس کامل خریدند و با خودشان به زیارت بردند. از دیدن آن همه جلال و جبروت و زیبایی به وجد آمده بودم. گنبد زرین و صحن و سرای طلایی چشمم را خیره کرده بود. چند روزی که آنجا بودیم هر روز به زیارت میرفتیم و چون کوچک بودم و نمی توانستم دستم را به ضریح برسانم. من را بغل میکردند تا ضریح را ببوسم. هیچگاه این سفر را فراموش نمیکنم. چون فکر میکنم واقعا امام رضا(علیهالسّلام) من را دعوت کرده بود که به دیدنش بروم.
☆خاطرهای از اولین سفر به مشهدالرضا علیهالسّلام ☆
#دهه_کرامت
#میلاد_امام_رضا
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI