eitaa logo
حدیث عشق
462 دنبال‌کننده
2هزار عکس
359 ویدیو
3 فایل
#استادپناهیان 🎙 هدف‌مآرسیدن‌بہ جآیۍاسٺ‌ڪه‌بتوآنیم بہ‌رآحتۍ از"راحـتے"بگذریم..:)🌱 ارتباط با ادمین کانال: @kharazi_h
مشاهده در ایتا
دانلود
📝وقتی رفتم بالا مادرم پرسید چرا زنگ نزدی، گفتم اتوبوس خراب شد و معطل شدم، گفت چه خبر از شناسایی؟ گفتم ولش کن، خبر داری قرار است گاز و آب محل یک هفته قطع بشه؟ مادرم تعجب کرد و گفت، از کجا میدونی؟ گفتم اطلاعیه زدن توی کوچه! مادرم گفت بی خود کردن، چطوری زندگی کنیم، تو این سرما بدون گاز و آب نمیشه کاری کرد! آب شرب رو میشه خرید ولی مصرف های دیگه ی آب رو چی کار کنیم؟ گفتم قرار ه تانکر آب بیاد سر کوچه، تانکر نفت ته کوچه و بریم بگیریم. تعجب ش بیشتر شد و گفت: نمیشه که آخه، خیلی سخت میشه!! گفتم مامان یک هفته است، بعدش درست میشه . گفت میدونم یک هفته است ولی یک روز اش هم نمیشه تحمل کرد. سریع به مادرم گفتم ببین مادر، یک روز اش هم برای ما سخته، میدونی اینجایی که رفتم شناسایی مثل کوچمون ۱۶۰ خانواده زندگی میکنن وضعیتشون همینطوریه، آن هم نه به مدت یک هفته بلکه کل روزهای سال، مادرم که تازه متوجه منظوره این آسمان ریسمان بافی هایم شده بود یه کم متاثر شد و گفت خب مسئولین چی کار میکنن!!؟ گفتم این که اونها چی کار میکنن مهم نیست الان، مهم اینه که من مسلمان میتونم ایام عید برم اونجا و یه باری رو بردارم از دوش یک مسلمان دیگه، ولی چه کنم که مادرم راضی نمیشه! صدای الله اکبر موذن بلند شد و مادرم یه قدری رفت توی خودش و گفت بذار نماز بخونیم بعد حرف میزنیم، رفتم لباس عوض کردم و نماز خوندیم. مادرم بعد از نماز گفت: از اونجا عکس و فیلم هم داری؟ گفتم دارم ولی اگر ببینی حجت بهت تموم میشه و اگر اجازه ندی برم... حرفم و قطع کرد و گفت آب مهریه ی حضرت زهراست و عده ای زن و مرد ه شیعه ی امیرالمونین از این نعمت محرومند، من کی باشم اجازه ندم، نشانم بده، عکس ها را نشان اش میدادم، چشمه ای که در تابستان خشک میشد و اندک آبی هم که ازش می آمد، انقدر آلوده بود که ما لباس هایمان را هم به اکراه در آن میشستیم، خانه های کاه گلی و... (با گوش چشم نگاه کردم به مادرم، بغض کرده بود) عکس ها که تمام شد، مادرم گفت پدرت که از سفر آمد خودم راضی اش میکنم که بری، فقط عید امسال با فاطمیه همزمان است، ما رو هم دعا کن! من که به کل کف کرده بودم، گفتم مطمئنی مامان، یعنی عید نیام مسافرت، گفت خودت که هیچ اگر میشد ما هم میومدیم، ولی چون شرایط این جهاد برای ما نیست، از خانم های فامیل پول جمع میکنم برای اونجا، خوبه ؟ هیچ چی نگفتم و فقط دستش رو بوسیدم.. 🌐گروه جهادی افسران ولایت استان بوشهر 🆔 @afsaranevelayat
🔸 🔸 رفتہ بودم چارتایـے؛ روستای چارتایـــــے! جاییست در جنوب کرمان؛ شهرستان قلعہ‌گنج. یک چیزی سرم آمد کہ برای کسی مثل من کہ سال‌ها هیئت رفتہ‌ام و روی برخـے چیزها خیلـے حساسم حسابـے داشت. دوربین دستم گرفتم و رفتم وسط مثلا کلاس مثلا مدرسہ‌ی روستا؛ (اگر بشود اسم یک بیست متری را گذاشت مدرسہ!) گفتم یک تیر بزنم و چند نشان؛ هم تہ دل بچہ‌ها را بفهمم و هم مستند سازی کرده‌ باشم؛ خیلـے صریح و پوست ‌کنده رفتم سراغ اصل مطلب، گفتم: بچہ‌ها شما چـے میخواید؟ جواب ندادند! کودکانہ‌تر گفتم: ببینید، الآن هر چـے بخواید من براتون درست میکنم! خب چـے میخواید؟؟ هر جور بود با خجالتشان کنار آمدند و گفتند: عمو ما میخوایم... آب نداریم ... سرم داغ شده بود، فریاد می‌زدم‌، اشک می‌ریختم... ! چه کار مےکردم؟ وسط برای خودم ذکر گرفتم: عمو… آب… عمو… آب… خیلـے سخت بود و چند ماهـے طول کشید کہ پول کافـے را جور کردیم و دست بہ بیل و کلنگ شدیم و چاه آبـے حفر شد و لولہ‌کشـے شد برای همہ خانہ‌های روستا. 🙏 ✌️ 🌐گروه جهادی افسران ولایت استان بوشهر 🆔 @afsaranevelayat
🔸 📽 هر وقت میخوام پامو از خونہ بذارم بیرون ده بار مےرم جلو آینہ و سرتا پامو چک میکنم...روسریم صاف باشه چادرم خاکے و چروک نباشه و ازین حرفا... حالا منہ سوسول تصمیم گرفتہ بودم برم جهادی!! روز اول کہ رفتیم اسکان رو بالش و پتو و هر چے كہ مے تونستم ملافہ کشیدم😅 کل اونروزو غر میزدم با خودم کہ خدایااااا اینجا کجاس پاشدم اومدم چرا آب کمـہ چرا گرمـہ چرا اینقد جکُ جونور داره اینکہ میگم جک و جونور ینے از انواع حشرات گرفتہ تا جوندگانے چون موش! اما بعد چن روز دیگہ مجبور بہ همزیستے مسالمت آمیز شدیم با دوستان😶 روز دوم کہ برای اولین بار میخواستیم بریم روستا من تر و تمیز و مرتب منتظر بودم کہ صدامون کردن گفتن برید فلان جا سوار شید 🚜 رفتم دیدم یـہ مزدا وانت منتظرمـہ! اول فکر کردم اشتباه شده با این وسایلو میخوان بیارن بابا ما آدمیما مثلا..ولے دیدم نہ خیلے جدی همہ دارن میشنینن پشت ماشین!!! خلاصہ کہ ما هم تو رودربایستے نشستیم پشتشو تا برسیم پنجاه بار بالا پایین شدیم و کلے خاک خوردیم! یہ شبم كہ داشتم از گشنگے تلف میشدم وقت شام کہ شد با ذوق اومدم نشستم سر سفره اول نون آوردن و هندونہ گفتم عههه دستشون درد نکنہ هندونہ هم میدن کنار شام!🍉 کہ یکے گفت کنار چیہ بابا این الان خودش شامه😪😅 دو سہ روز کہ گذشت کلا یادمون رف کہ گرمہ کہ آب کمہ کہ هے خاکے میشیم... دیگہ دل بستیم بہ مردم مهربون روستا و یاد گرفتیم کمتر غر بزنیم.... واقعا مسئلہ ی مهمیہ.. بیاین کمتر غر بزنیم به زندگے مون✌😉 👤 👥 🌐گروه جهادی افسران ولایت استان بوشهر 🆔 @afsaranevelayat