eitaa logo
حمید آقاسی زاده
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
20 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا خنده داره 🤣 این پیرزن و پیرمردها انگار تازه دارن میرن مهد 😂 چکاریه خوب... اینا برعندازن، بهشون قول ساندویچ و آبمیوه دادن برن تجمع برلین🤣🤣🤣 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب پلیس به خانمی که دستاش برده بالاو میگه مسلح نیستم چرا اسلحه کشیدی؟ به این میگن پلیس مهربان و مقتدر...😕 یه دفعه راحتت میکنه. نمیزاره زجر بکشی😉 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
هدایت شده از خاطراتانه
امروز دادگاه اول برگزار شد و ستاد امر به معروف هیچ نقشی نداشت نه حضورا و نه معنوی و.... این یعنی ترک فعل و به نظر مقام معظم رهبری ترک فعل ، حرام است. حالا ما تلفن تهدید آمیز افراد ناشناس و.... رو میذاریم کنار ولی جناب رضایی کاش جواب تلفن میدادید حداقل ما از گردن خودمون رد کنیم که شما مطلع هستید یا مثلا اینقدر مشغول احیای واجب فراموش شده هستید که نمیرسید اصلا جواب بی ارزش هایی مثل مارو‌بدید.... که ما هم مجبور نشیم ۵ هزار نفری با شما حرف بزنیم! مسئول ؛ از اسم مفعول میاد یعنی کسی که مورد سوال قرار میگیره و باید پاسخگو باشه البته اگه الان باز به کسی بر نمیخوره 😊
انفعال ستاد امر به معروف تا کجا؟ 🙄آمر مشهدی : "امروز دادگاه اول برگزار شد و ستاد امر به معروف هیچ نقشی نداشت.نه حضورا و نه معنوی و.... این یعنی ترک فعل، و به نظر مقام معظم رهبری ترک فعل ، حرام است. حالا ما تلفن تهدید آمیز افراد ناشناس و.... رو میذاریم کنار ،ولی جناب رضایی کاش جواب تلفن میدادید حداقل ما از گردن خودمون رد کنیم که شما مطلع هستید یا مثلا اینقدر مشغول احیای واجب فراموش شده هستید که نمیرسید اصلا جواب بی ارزش هایی مثل مارو‌بدید.... که ما هم مجبور نشیم ۵ هزار نفری با شما حرف بزنیم! مسئول ؛ از اسم مفعول میاد یعنی کسی که مورد سوال قرار میگیره و باید پاسخگو باشه البته اگه الان باز به کسی بر نمیخوره" ✅شایان ذکر است، هفته گذشته ،پرسنل و مشتریان کافه ب (بلوار وکیل آباد) ضمن ممانعت از امر به معروف ،جسارت به آمر کداشته اند که با دستور مقام محترم قضایی تاکنون سه نفر شده و با همراهی پلیس اماکن کافه گردید. و این در حالی است که ؛شنیده ها حاکی است ستاد امر به معروف با اینکه رسالت ذاتی دارد و رده بودجه اختصاصی جهت تسهیل حمایت از آمرین دارد،حتی از اختصاص وکیل هم برای آمر خودداری کرده است و در جلسه اول متهمان وکیل داشته و آمر بدون وکیل حضور داشته اند.لذا از دست اندرکاران ستاد روشنگری دارم حمیدآقاسی زاده، 📲 @agha30zadeh
هدایت شده از گوهرسآ
🔰 با حضور: حجه الاسلام دکتر حجه الاسلام خانم دکتر حجه الاسلام و... 1️⃣از منتخبین دوره درمدارس، مساجد ، هیئات ،ایستگاه های ایجابی استفاده میگردد 2️⃣پیش ثبتنام 👈 @goharssa 3️⃣❌مهلت فقط تا امشب ساعت ۲۲❌ ✅ضمنا دوره بصورت برگزار میگردد و صرفا در خدمت ۳۰ نفر از متقاضیان خواهیم بود. 🔴•❥🌺━¤•••┅┄┄ به (تنها رسانه کارگروه عفاف و حجاب مشهد) بپیوندید.👇🏻 •❥🌺━┅┄┄ ✅ایتا: eitaa.com/gohar_sa ✅اینستاگرام: insta.com//:gohar.sa ✅سایت: https://goharssa.ir
ایران تا از چنگال شما شیاطین به دور است . . . ‼️آزاد است . . .‼️ معنای ما از آزادی با معنای شما زمین تا آسمان فرق می‌کند . . . آزادی ما آزادی عقلی و شغلی و زندگیست . . .😉 آزادی شما برهنگی . . . 😏 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
حمید آقاسی زاده
#داستانک #راحیل‌ونرگس  #قسمت_دوم 💚🍀...... .... با نگاهی پرسش آمیز به مادر نگاه کردم! متوجه شدم ماد
۳ 💚🍀...... ... از دیدن رنگ پریده مادر، خشکم زده بود.... پیش مادر نشستم دستهایش را گرفتم، دستهایش یخ کرده بود. پرسیدم مادر چه شده چه خبر!  آقا رفیع از پدر خبر داشت؟🤔 مادر گفت آقا رفیع تا دیروز پدر را در کوه دیده است ولی باری که پدر قبول کرده بوده بیش از توانش بوده و او از بین راه تصمیم می گیرد از راه کوتاه تر ولی سخت تر، بار را بیاورد! ولی الان یک روز گذشته آقا رفیع از راه طولانی تر رسیده ولی پدرت ....😔 اینبار دیگر، هر سه باهم گریه می کردیم!!!!😭 نمی دانستم چه باید بکنم؟! مادر سردرگم و بی قرار بود. و دوباره چادرش را سرکرد و راهی خانه خاله مهتاب شد. مدتی بعد مادر و خاله وارد خانه شدند. من و نرگس، خاله را بغل کردیم. خاله زیر چشمی به من اشاره کرد که جلو نرگس و مادر بیمارم، گریه زاری را بس کنم بعد هم گفت بابا چی شده مگه، باباتون یک کم دیر کرده! پاشین، پاشین حاضر شین باهم بریم خونه ما آش پختم باهم بخوریم. راحیل خانم ملکه! حتما شام هم درست نکرده بودی ها! منتظر بودی من بیام شام دعوتتون کنم! خاله مهتاب علاوه بر اینکه  شیرزن بود، شیرین زبان هم بود.🙂 با حرفهایش مارا آرام کرد و کمی هم نرگس را خنداند.😅😂 مادر به خاله گفت‌: من خانه می مانم شاید ابالفضل برگردد. بی زحمت شما بچه ها رو ببرید. ولی خاله قبول نمی کرد تا اینکه ناگهان صدای در زدن آمد😐😕. مادر مثل مرغ سرکنده پرید دم در! من و نرگس هم با خوشحالی پشت سر او رفتیم، ولی پشت در، پدر نبود!! آقا رفیع آمده بود خبری بگیرد انگار اوهم نگران شده بود! خاله مهتاب من و نرگس را داخل خانه روانه کرد و با آقارفیع مشغول صحبت شدند. من که دیگر روی زمین وارفته بودم نرگس هم گرسنه و خسته بود. دستان کوچکش را روی صورتم گذاشت و با نگاه غمگین و معصومانه اش پرسید: راحیل پدر چی شده! دوست دارم زود برگرده خونه! دستانش را بوسیدم وگفتم خواهر کوچولوی من فقط دعا کن. دیر آمدن پدر، کم کم داره طول می کشه. دعا کن پدر صحیح و سالم برگرده.🤲🏻🙁  دعای دخترکی پاک و مهربان مثل تو برای پدرش حتما می گیرد! نرگس شروع کرد به دعا کرد. از من خواست تا سوره ای که تازه یادش داده بودم برایش بخوانم. و باهم خواندیم و دوباره از اول خواندیم. خاله و مادر بعد از صحبت با آقا رفیع تصمیماتی گرفته بودند. اما تصمیمشان برای ما این بود که من و نرگس به خانه خاله مهتاب برویم و پیش بی بی بانو، ندیمه ی خاله مهتاب بمانیم تا مادر و خاله به پلیس و مرزبانی خبر دهند و آقا رفیع هم با چندتا از کولبرهای کاربلد بروند دنبال پدر. خاله مارا به خانه اش برد. شام آماده و سفره پهن بود، من و نرگس که دیگر طاقت نداشتیم سرسفره نشستیم و خاله مهتاب غذای ما را داد. اما مادر میلی به غذا نداشت خاله به زور کاسه ای آش به مادر داد و گفت اگه نخوری از حال می ری، بخور ! بعد باهم می ریم پیِ ابالفضل... مادر آش را خورده نخورده بلند شد و همراه خاله راهی شدند.... و من ماندم و کوهی از دلواپسی!😕 نویسنده:📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
🔸️بعلت تلاقی با با یک هفته تاخیر برگزار میگردد 🕗زمان: (هفته آینده) پنجشنبه ۱۲ آبان ماه 📍مکان: کافه دارکوب ،آدرس احمدآباد... 👈ثبت نام: @royesh135 📲 @agha30zadeh
دانشگاه تبریز رشته ادبیات عرب ندارد . . . تبریز میدان انقلاب ندارد . . ‌. برعنداز هم سواد ندارد . . .😉😏 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انفعال ستاد امر به معروف تا کجا ⁉️ 🔸️پیسنهاد میدهم؛ در بحبوحه ناآرامی های کنونی؛بعضی از متولیان دستگاه های ارزشی بجای شکایت از حقیر به دستگاه قضایی و بیانیه کنایه دار به دنبال وظایف ذاتی خود باشند! 🔸️ از دیروز ظهر کرارا دوستان ؛متنی را برای حقیر ارسال می کنند که در خبرگزاری یکی از دستگاه های ارزشی علیه حقیر تنظیم شده ،تا جایی که حتی بجای بردن نام حقیر مانند کار کردن خبر یک اختلاسگر از "ح آ" نام برده شده😅 🔸️دوستان عزیز در این نهاد ؛ باور بفرمایید در این شب و روزها کارهای مهمتری هم هست که باید پیگیری کنید؛عقده گشایی با حقیر بنظرم بماند برای بعد از ناآرامی ها؛ لذا مجددا از مغر متفکر ستاد مطالبه میکنم صبوری بخرج داده و رفتارهای# هیجانی را از ستاد دور کند و عملکرد ستاد را در موارد ذیل بفرمایند: 1️⃣سیاست ستاد در برخورد با ضعف مدیریت مسئولین جهت کشف حجاب شهروندان چیست؟ 2️⃣بیلان مالی (سود و زیان ستاد) از برگزاری نمایشگاهی که در تیرماه بنام عفاف و حجاب برگزار شد و بسیاری از موارد هنجارشکنی در آن دیده شد چیست؟ 3️⃣سیاست ستاد در برخورد با تهدید شدن همه روزه آمرین به معروف و حمایت از ایشان چیست؟ 🔸️در انتها عملکرد ستاد را به واگذار کرده و ضمن دعوت دوستان به دیدن کلیپ بالا(تعداد دفعات تماس آمری که مورد جسارت قرار گرفته بود به دبیر ستاد و عدم پاسخگویی درست !) از محترم تقاضامندم تدبیری اساسی لحاظ گردد. حمید آقاسی زاده 📲 @agha30zadeh
حمید آقاسی زاده
#داستانک #راحیل‌ونرگس #قسمت_۳ 💚🍀...... ... از دیدن رنگ پریده مادر، خشکم زده بود.... پیش مادر نشس
💚🍀...... .... من ماندم و کوهی از دلواپسی!😕 نرگس که شامش را خورد کمی بهانه گیری کرد ولی با ترفندهای مادرانه ی بی بی بانو، خیلی زود آرام گرفت و خوابش برد. خواهر کوچولوی قشنگم را آرام بلند کردم و به اتاق بردم،☺️ بی بی بانو رختخوابی نرم و گرم آماده کرده بود ، یک لحاف قدیمی مخمل ، که رنگ زرشکی اش مرا به یاد دانه های انار باغچه مان می انداخت و دانه هایی از مروارید که تک به تک روی مخمل زرشکی دوخته شده بود. و نرگس که آرام خوابیده بود. کنارش نشستم دلم گرفته بود چشمانم منتظر تلنگری بود تا ببارد. 😢 بی بی بانو که متوجه حال من شده بود به بهانه کمک در جمع کردن سفره مرا صدا زد. مشغول جمع کردن و شستن ظرفها شدیم. بی بی بانوی دوست داشتنی شروع کرد به تعریف خاطرات جوانی اش ! از ماجرای خنده دار ازدواجش گفت ! آن وقتی که عروس خانمی که خودش باشد به اشتباه با دمپایی های کهنه داخل حیاطشان راهی خانه بخت شده بود و کمی بعد در بین راه فهمیده بود چکار کرده آن وقتی که دیگر چاره ای نداشت، جز ادامه راه! فقط یواشکی به آقای داماد گفته بود!و تا خانه بختشان‌کلی باهم خندیده بودند😂 بی بی بانو زنی سختی کشیده بود و خاطرات ریز و درشت تلخی داشت ولی برای شاد کردن من، فقط از خاطرات بامزه اش می گفت. اما تمام حواس من به پدر بود و مادر بیمار و نگرانم ....😔 ساعتی گذشت و چشمانم غرق خواب شده بود ناگهان با صدای در حیاط از جا پریدم سراسیمه وارد حیاط شدم مادر و خاله مهتاب بودند. بی تاب از مادر پرسیدم چه شد خبری از پدر هست؟😟 مادر که آرام بنظر می آمد گفت: دو نفر از کلانتری برای یافتن پدر اعزام شده اند ! آقا رفیع هم با چند کولبر دنبال پدر هستند ! دخترم نگران نباش رئیس کلانتری گفت چون کوله بار پدر سنگین بوده حتما جایی در کوه پناه گرفته تا استراحت کند و هنگام روشنایی سحر با جانی تازه راه بیوفتد. آرامشی که در صورت زیبای مادرم بود مرا دلگرم می کرد. نفس عمیقی کشیدم و دست در دست مادر داخل اتاق شدیم. تا نگاه مادر به نرگس افتاد ، رفت و کنار دخترکش دراز کشید ، گویی دیگر توان نداشت ولی آرام بود حالا دیگر امیدوارانه منتظر پدر بود.🙂 این حال مادر مرا متعجب کرده بود ولی از طرفی نوید آمدن پدر را می داد. دو ساعتی بود همگی خوابیده بودیم که با صدای خروس خاله مهتاب برای نماز صبح بیدار شدیم. به مادر گفتم : مادر! یعنی الان پدر چکار می کنه؟ حتما با گرگ ومیش سحر متوجه وقت اذان شده؟ ناگهان مادر رویش را از من پوشاند و گفت: آره دخترم، پدر نمازشو همیشه اول وقت می خونه!😊 سرم راخم کردم تا روی مادر را ببینم!🙃 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
برای زن زندگی آگاهی . . . برای مرد غیرت آبادی . . . شماره ۲۳۲ کفش تو از اقامون عباس (ع) تحویل بگیر . . . 🙃 هنوز نفهمیدیم اینا هدف شون چیه؟؟؟ چطوری باید بگن میخوان ایران سوریه بشه تا ما بفهمیم؟؟؟ بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
۵ 💚🍀...... ...سرم راخم کردم تا روی ماه مادرم را ببینم!🙃 چشمانش پف کرده و قرمز بود! فهمیدم آرامش دیشب و خوابیدن کنار نرگس، مهر مادرانه ای بوده تا خیال من آسوده شده و کمی استراحت کنم. و مادر تا سحر زیر روسری اش پنهانی اشک می ریخته...😭 پیشانی اش را بوسیدم و قربان صدقه او و پدر رفتم. اینبار من بودم دلداریش می دادم که: حتما پدر با آقا رفیع می آید. 👌🏻🌿 نماز صبح را خواندیم و مشغول دعا شدیم. خاله گفت: بی بی بانو کتابچه های دعارو از طاقچه بیار تا باهم حدیث کِساء بخونیم، هر جا این دعای جلیل القدر خونده بشه هم و غم از اون خونه و اهل خونه بر طرف میشه ان شاالله. همه باهم دعا رو خوندیم وسط های دعا، نرگس چشماشو بازکرد و اومد تو بقل مادر! ☺️ وقتی نرگس بیدار شد باخودم گفتم الان یادش میاد که دیشب پدر نیومده و ناآرومی می کنه!و تا آخر دعا نگاهم بهش بود! ولی نرگس تو حال بچگیش، بازیگوشی می کردو با نخ های گوشه روسری مادر، صورت مادرو قلقلک می داد! نگاهش طوری بود که انگار بزودی خبرهای خوشی از پدر میاد. 😊💚 آخر دعا خاله مهتاب گفت من دعا می کنم شما آمین بگید و خدارو به ۵ تن آل عبا و حضرت ابالفضل علیهم السّلام قسم داد تا بابا ابالفضل را صحیح و سلامت بهمون برگردونه، ماهم آمین گفتیم. خاله و بی بی،صبحانه را آماده می کردند، من و مادر هم مشغول مرتب کردن رختخوابها شدیم. مادر گفت: راحیل جان بعد صبحانه می ریم خونه، تو و نرگس خونه باشید تا من برم کلانتری و چند جای دیگه خبر بگیرم. من گفتم : میشه نرگس پیش خاله بمونه، منم باهاتون بیام! آخه دیگه از موندن و منتظر شدن خیلی اذیت شدم. حتی با خودم فکر می کنم کوله پشتیمو بردارم برم دنبال پدر!! با این حرف من، مادر ناراحت و عصبانی شد، گفت: این چه فکریه آخه! می خوای یه غصه دیگه درست بشه! حرفم را جدی گرفته بود البته دلیل هم داشت چون قبل تر از اینها یکی دوبار دسته گل به آب داده بودم! از مادر عذرخواهی کردم و ادامه دادم : لطفا منم بیام... خداروشکر مادر قبول کرد. صبحانه را خوردیم و آماده رفتن شدیم. خاله مهتاب هم تصمیم داشت بیاید اما وقتی که دید اگر بیاید نرگس پیش بی بی بانو غریبی می کند، ماندگار شد. در راه کلانتری تندتند صلوات می فرستادم تا خبر خوشی از پدر بشود. راه کلانتری کمی دور بود اما بالأخره رسیدیم. به طرف اتاق رئیس کلانتری رفتیم، سرباز دم در گفت که باید منتظر شویم تا اجازه ورود بگیرد. سرباز وارد اتاق شد ولی بجای سرباز خود آقای رئیس بیرون آمد! و فقط به مادر اجازه ورود داد!😐 باخود گفتم نکند خبر بدی شده که اجازه ورود به من ندادند! از خدا می خواستم که سرباز دم در حواسش نباشد تا گوشم را روی در بگذارم و بفهمم چه اتفاقی افتاده.... در همین حین سرباز را از اتاق بقلی صدا زدند و من زیرکانه پشت در اتاق رئیس رفتم! گوشم را آرام به در چسباندم و صدای مادرم را شنیدم که می گفت : من طاقتشو دارم خواهش می کنم حقیقت را بگویید! چه اتفاقی برای همسرم افتاده!؟ 🤨😔 چشمانم از نگرانی گرد شده بود گوشم را محکم به در چسبانده بودم، که جواب رئیس کلانتری را بشنوم..... نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
🔸️ بعد از چندین ساعت موتور سواری و... چند دقیقه استراحت امت حزب الله💪 📲 @agha30zadeh
استوری امشب الناز رکابی🙄 نتیجه جذب حداکثریت رو ببین! 📲 @agha30zadeh
😓 تسلیت
با لوله فاضلاب ها آشنا شوید . . . بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
!!! شنیده ها حاکی است ، یکی از نزدیکان حوزه شهرداری که با موضعگیری های خاص و شاذ خود درباره فرهنگ شهر،هزینه ها بر شهر امام مهربانیها ایجاد کرده بود، و شهره آفاق شده بود. دیشب به دست نهادهای امنیتی دستگیر شده است. @agha30zadeh اطلاعات تکمیلی متعاقبا...
حمید آقاسی زاده
#داستانک #راحیل‌ونرگس #قسمت_۵ 💚🍀...... ...سرم راخم کردم تا روی ماه مادرم را ببینم!🙃 چشمانش پف کر
۶ 💚🍀...... چشمانم از نگرانی گرد شده بود گوشم را محکم به در چسبانده بودم، که جواب رئیس کلانتری را بشنوم..... آقای رئیس گفت: خداروشکر گشت کوهستان ما، دیشب همسرتون را در کوه پیدا کردند و ایشون را برای معاینه و اطمینان از حالشون پیش دکتر بردن! مادر پرسید: کدوم دکتر؟ رئیس کلانتری گفت: بیمارستان واحدی !🌿 مادر سریع تشکر و خداحافظی کرد و بیرون آمد. دستم را گرفت و شتابان راهی بیمارستان شدیم. هنگامی که به بیمارستان رسیدیم، با پرس و جو و کمی این طرف و آن طرف رفتن. اتاقی که پدر آنجا بود را پیدا کردیم با کمی مکث وارد اتاق شدیم... وای... خدای من پدرم! چه به حال صورت و دستش آمده؟ کل صورت پدرم پانسمان داشت و دست چپش آتل بسته و پر از زخم بود.. مادر از دیدن پدر نفس راحتی کشید، و هر دو او را بقل کردیم و گریستیم.... مادر سجده شکر کرد و گفت کجا بودی ابالفضلم؟!😢 پدر که زیر آن باندهای خونین اشک می ریخت‌، گفت : به آبروی آقام ابالفضل نجاتم دادند!! در این لحظه بود که فهمیدم دعای خاله مهتاب موقع نماز صبح، مستجاب شد... مادر که دیگر تاب نداشت تا جریان را بداند، از پدر خواست ماجرا را بگوید. پدر حس و حال خوبی نداشت ولی مارا منتظر نگذاشت و کل اتفاقات را به سختی تعریف کرد: روزی که از خانه رفتم، راهی مرز شدم تا بار بگیرمو برگردم. لب مرز آدمهای زیادی داد و ستد می کنند من منتظر ماندم تا صاحب باری پیدا کنم، کمی بعد مردی پیشم آمد و بدون پرسیدن اسم و رسمم، بارش را به من سپرد و گفت، وقتی به شهر رسیدم بار را به خانه ای که آدرس داده بود ببرم. و در آخر یک جمله‌ مبهم گفت: بار سنگینه چون دیدم قوی هستی بهت دادم، از اینجا یک راست می بری به آدرس. سربسته، نه حرفی نه نگاهی! با این حرف کمی جا خوردم ولی قبول کردم چون می خواستم خودمو نشون بدم که بعدهاهم بهم کار بدن!🙃 باری که قبول کردم خیلی سنگین بود، ولی راه افتادم. با رفیع کولبر همسایمون بودیم بین راه دیدم دیگه نمی کِشم باید میان بر بزنم، از رفیع جدا شدم. رفیع گفت نرو راهش بده ولی ... بین راه جایی نشستم نون، نمکی بخورم، یه طرف دره یه طرف کوه بود. یهو سربالا کردم دیدم دوتا گرگ وحشی از روبرو دارن میان طرفم...😱 انقدر بزرگ بودن که خیلی وحشت کردم! چوبی کنار وسایل جا داده بودم، برداشتم، داد زدم که بترسنو فرار کنن ولی یکیشون خیلی جَری بود پرید بهِم! اونجا بود که اَشهدمو خوندم.... گفتم کارم تمامه! یهو پام سر خوردو لیز خوردم بطرف‌پایین کوه. گرگه هم با من سر خورد ولی خیلی عجیب شد که ناگهان از من کنده شدو رفت ته دره و من وسط راه به سنگا گیر کردم! گرگ دیگه هم یِکم موند دید دستش بهم نمی رسه رفت!نفس عمیقی کشیدم.🙂 اما مثل مرده نمی تونستم تکون بخورم! دستم شکاف کوچیکی خورده بود صورتم می سوخت، می دیدم‌که هوا تاریک و تاریکتر می شد که دیگه از حال رفتم.... نیمه های شب به هوش اومدم هوا خیلی سرد بود، نفسم بالا نمیومد. درد و خونریزی و سرما، داشت روحم را از تنم جدا می کرد! خیلی ناامید بودم به یاد شما افتادم که الان منتظرمید! پدر مرا به سینه اش فشرد و گفت : به یاد راحیل و نرگس جانم! شروع کردم با خدا حرف زدن! با خانم فاطمه زهرا س... گفتم یاحضرت زهرا س من همنام علمدار کربلایم منو اینطوری ازین دنیا نبرید، منو بحق آقام ابالفضل فدای حسین جانم کنید......😍 گفتمو ناله کردم... مادر می گفت یا فاطمه زهرا... پدر ادامه داد: نه نوری بود نه صدایی... جز صدای باد و زوزه گرگا! ساعتی گذشت دیدم چراغی داره سوسو می زنه. می خواستم داد بزنم نتونستم، گلوم تنگ شده بود یهو به ذهنم اومد یه سنگ بردارم بکوبم به سنگ دیگه! محکم می زدم تا صداش بلند بشه! هی می زدم... تا بالاخره سرو صدامو شنیدن. صدارو دنبال کردن بعد بار کنار راهو دیدن! بعد پیدام کردن.. دیدم دوتا سرباز درشت هیکلن که برای نجات من اومدن... از خوشحالی باصدای گرفته داد زدم : خدا جان .... یا زهرا .... یازهرا. او جوونمردا با طناب کشیدنم بالا. تمام اون مسیر سختو نوبتی کولم کردن. خدا حفظشون کنه! تا جایی رسیدیم که با ماشین آوردنم اینجا.‌‌‌.. 🙂🙃 اما الان خیلی نگران بارهای تو راه مونده ام! نمی دونم بار امانت چی شد؟! جواب صاحب بارو چی بدم؟! من گفتم : پدر ناراحت نباشین من می دونم بارتون کجاست؟!!!!....😊🤔 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
❌به نشانه اعتراض؛ بعلت کشف حجاب میهمانان مجتمع دانشجویی امام رضا مکان برگزاری دوره تغییر کرد! 🔸️شایان ذکر است؛ همسنگران کارگروه عفاف و حجاب در اولین روز برگزاری دوره تربیت مبلغ در مجتمع دانشجویی امام رضا؛ برنامه آموزشی را به نحوی شروع کردند که چندین دختر دانشجوی میهمان مجتمع دانشجویی امام رضا متعلق به آستان قدس! در حیاط عمومی مجموعه، آزادانه با کشف حجاب و در منظر مردان در حال رفت و آمد بوده و نه تنها به تذکر مومنین پایبند نبوده بلکه مسئول ایشان که از نهاد رهبری دانشگاه تهران مامور برگزاری اردو بوده ، از عملکرد خود دفاع می نمود. لذا آمرین به معروف به حراست آستان قدس ؛ رئیس سازمان فرهنگی آستان قدس و مدیر مجتمع تذکرات لازم را داده و همچنین ،اهمال مسئولین برگزاری دوره از سوی دادستانی مشهد و مسئول محترم نهاد رهبری کشور در حال پیگیری می باشد. ✅مکان جایگزین (ساختمان یاسین،امام رضا ۳۵) جهت برگزاری آخرین روز دوره ، میزبان دانش پژوهان دوره می باشد. 📲 @agha30zadeh
شرمنده ایم رقص شما در میان خون مانند رقص امینی ها دلپذیر نیست😞.... بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh
‼️مشهدی ها میزبان شهدای شاهچراغ‼️ تشییع ۱۱ شهید مظلوم جنایت تروریستی حرم حضرت شاهچراغ (ع) در مشهد الرضا (ع) شنبه راس ساعت ۱۵ از میدان بسیج به سمت حرم مطهر امام رضا (ع) 👈 را گسترش دهید . . . بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh