eitaa logo
محفل تبلیغی معارج
188 دنبال‌کننده
64 عکس
6 ویدیو
24 فایل
محفلی برای ارائه : محتوای علمی اصیل روشی جدید ارتباط با ادمین کانال: @Ahtth3
مشاهده در ایتا
دانلود
🎙 حسین جان ای حسین جانم فـدایت فدای آن سر از تن جــــــــــدایت
نمونه اشعاری که با این سبک اجرا می شود
2⃣ 💠کیفیت خواندن خطبه عقد دائم 🔹صیغه عقد دائم مباشری(توسط خود زوجین) زوجه: «زَوَّجْتُکَ نَفْسى عَلَى الصَّداقِ الْمَعْلُومِ» زوج: «قَبِلْتُ التَّزْویجَ»🔹 🔸صیغه عقد دائم وکالتی از ناحیه طرفین (دو نفره) وکیل زوجه: «زَوَّجْتُ مُوکِّلَتِى فٰاطِمَهَ مُوَکِّلَکَ اَحْمَدَ عَلَى الصَّداقِ الْمَعْلُومِ» وکیل زوج: «قَبِلْتُ التزویجَ لِمُوَکِّلى اَحْمَدَ عَلى الصَّداقِ المعلومِ»🔸 🔹از ناحیه طرفین (یک نفره) وکیل زوجه: «زَوَّجْتُ مُوکِّلَتِى فٰاطِمَةَ مُوَکِّلی اَحْمَدَ عَلَى الصَّداقِ الْمَعْلُومِ» وکیل زوج: «قَبِلْتُ التزویجَ لِمُوَکِّلى اَحْمَدَ عَلى الصَّداقِ المعلومِ»🔹 🔸وکالت از ناحیه زن وکیل زوجه: «زَوَّجْتُکَ مُوکِّلَتِى فٰاطِمَةَ عَلَى الصَّدٰاقِ الْمَعْلُومِ» خود زوج: «قَبِلْتُ التَّزْویجَ لنَفسی عَلى الصَّدٰاقِ المعلومِ»🔸 🔹وکالت از ناحیه مرد خود زوجه: «زَوَّجْتُ مُوَکِّلَکَ اَحْمَدَ نَفْسی عَلَى الصَّدٰاقِ الْمَعْلُومِ» وکیل زوج: «قَبِلْتُ التزویجَ لِمُوَکِّلى اَحْمَدَ عَلى الصَّدٰاقِ المعلومِ»🔹
هارون بر خود قرار داد که هرکس حرف حکیمانه و شیرینی زد به او کیسه ی زری ببخشد، روزی دید پیرمردی پشت خمیده، با حالت زار، مشغول کاشت درخت زیتون است!!! هارون گفت : ای پیرمرد تو با این سن و سال زیتون می کاری و حال آنکه عمر تو کفاف برداشت میوه ی آن نمیکند؟ پیرمرد گفت: ای خلیفه! دیگران کاشتند و ماخوردیم ما میکاریم، دیگران بخورند!!! هارون خوشش آمد بدره ی زری به او داد... پیر مرد گفت : درختان مردم بعد از سالها میوه میدهد ولی درخت ما در حال میوه داد!!! هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ای دیگر زر به او داد... پیر مرد گفت : درختان دیگر سالی یکبار میوه میدهد اما درخت ما دوبار به بار نشست!!! هارون بیشتر خوشش آمد کیسه ی زری دیگر به او داد و زود از آنجا عبور کرد و میگفت : اگر بایستیم خزانه را خالی خواهد کرد.....
🗣 نمونه برای ایجاد انگیزه با داستان، موضوع: دعا برای امام زمان ماشاءالله به بعضی از این اصفهانیهای زرنگ! در عصر امام هادی  یه اصفهانی بنام عبدالرحمن، ساکن اصفهان و پیرو مذهب تشیع بود (با توجه به اینکه در آن زمان ، شیعه در اصفهان کم بود). از عبدالرحمن پرسیدند؛ چرا تو امامت امام هادی را پذیرفتی،[و شیعه شدی]؟ در پاسخ گفت: من فقیر بودم، ولی در جرات و سخن گفتن قوی. در سالی همراه جمعی از اصفهانی ها به عنوان اینکه به ما ظلم می شود، برای شکایت به شهر سامره نزد متوکل (دهمین خلیفه عباسی) رفتیم، کنار در قلعه متوکل منتظر اجازه ورود بودیم، ناگهان شنیدم که متوکل دستور احضار امام هادی  را داده تا او را به قتل برساند. من به یکی از حاضران گفتم: این کیست که فرمان به احضار و سپس اعدام او داده شده است؟ در جواب گفت :این کسی است که رافضی‌ها(شیعه ها) او را امام خود می‌دانند، من تصمیم گرفتم در آنجا بمانم تا ببینم کار به کجا می‌کشد. بعد از ساعتی دیدم امام هادی سوار بر اسب آمدند، مردم تا او را دیدند در طرف راست و چپ اسب او، به راه افتادند، همین که چشمم به امام هادی خورد محبتش بر دلم جای گرفت، دعا کردم که خداوند وجود نازنینش را از شر متوکل حفظ کند، همچنان ناراحت و نگران بودم و دعا می کردم که امام در میان جمعیت به من رسید و فرمود: خداوند دعایت را مستجاب می کند، و مال و فرزند و عمرت زیاد خواهد شد. من از اینکه امام چنین از نهان خبر داد متحیر شدم، بطوری که رنگم تغییر کرد. حاضران گفتند چه شده؟ چرا چنین حیرت زده‌ای؟ گفتم: خیر است، ولی اصل ماجرا را به کسی نگفتم. بعدا که به اصفهان برگشتم، کم کم بر مال و فرزندم افزوده شد و غنی شدم، و اکنون بیش از هفتاد سال دارم. این بود علت تشیع من که این گونه به حقیقت رسیدم. نکته اینجاست که، اگر کسی برای امامش دعا کند ، امام برای او دعا می‌کنند. حال موضوع دعا در حق امام زمان ... . [ الثاقب فی المناقب: صفحه ۵۴۹،؛ کشف الغمه: جلد ۲، صفحه ۳۸۹ ؛ بحار، جلد ۵۰، صفحه ۱۴۱، حدیث ۲۶ و …]
🗣 نمونه برای ایجاد انگیزه با داستان موضوع: تفکر در شهر مشهد در جوار بارگاه ملکوتی و منور آقا جانمان ثامن الحجج، حضرت علی بن موسی الرضا در کنار قطعه‌ای از بهشت، جائیه به نام مدرسه عباسقلی خان! ظاهرا کاروان سرا بوده، قدیمیها بلدن، همه شماها حتما دیدین در خیابان نواب صفوی، صاحب این مدرسه یعنی مرحوم عباسقلی خان، یک شب پسرش و صدا می‌زنه می‌گه بابا! یه چراغ بیار بریم یه سری به جای جای این کاروانسرا بزنیم. پسر چراغ و آماده می‌کنه و می‌افته جلو تا نور چراغ، مسیر رو برای هردو روشن کنه. هر دو قدم زنان، به راه می‌افتن. در بین راه عباسقلی خان به پسرش گفت: پسرم! اگر من مردم! این کاروانسرا رو خراب کن و به جاش یه مدرسه علمیه بساز. پسرش گفت: خدا نکنه! خدا بهتون طول عمر با برکت عنایت کنه! ولی برای چی مدرسه علمیه؟ جواب داد: پسرم! برای این‌که طلبه‌ها بیان و درس بخونن و عبادت کنن و ... تا ثوابی به من و تو برسه. چراغ که دست پسر بود آورد پشت سر بابا، پدر گفت: چراغ و بیار جلو! چراغ خوبه نور از جلو بده، من که نور پشت سر خودم و نمی‌بینم. پسر سریع جواب داد: بابا! همونطور که نور پشت سر به درد نمی‌خوره، پس کار خوب پشت سر هم به درد نمی‌خوره دیگه! عجب نکته‌ای! چه حرف خوبی؟ بابا رو تحت تأثیر قرار داد، بابا حسابی به فکر فرو رفت! به طوری که فردا صبح، مرحوم عباسقلی خان پدر دستور داد: کاروانسرا رو کوبیدن و دست به کار شدن و مدرسه کنونی را برپا کردن. چرا؟ چون با این حرف خوب پسرش، چند دقیقه به فکر فرو رفت. چه خوب است ما هم، همیشه اهل تفکر باشیم. بحث امروز ما در مورد تفکر ... .
🎭 نمونه برای تحریک احساس با خاطره موضوع: معجزه قرآن در تانک دست‌نوشته‌ی شهيد حسين شهرياری در قرآن غنيمتی عراقی: عراق عملیات کرده بود، مهران رو گرفت‌، ما حمیدیه بودیم ما را بردند مهران. اين قرآن يادگاری است از جبهه‌ی مهران. آن شب عملیات کردیم، تپه‌ی رضا آبادِ مهران را که گرفتیم. صبحِ فردا عراق پاتک کرد، با 6 تانك آمد جلو، برادران یکی از تانک‌ها را زدند، آتش گرفت و عراقی‌ها از ترس، 5 دستگاه تانک ر‌ا سالم گذاشتند و خودشان فرار كردند. بعد دستور دادند که تانک‌هایی که مانده‌اند، بروید منفجر کنید، خودم و یکی از برادران با آرپی‌جی7 رفتیم 100 متری تانک، هر کدام 7 عدد موشک زدیم بر تانک‌ها، ولی موشک به تانک می‌خورد، تانک چیزی نمی‌شد؛ برگشتیم پشت خاکریز‌، گفتم جریان این است کمی صبر کردیم، دوباره با یکی از برادران رفتیم جلو تا 50 متری تانک پشت تپه، آرپی‌جی را مسلح کردم، بلند شدم هدف گرفتم تا بزنم، یک دفعه صدای تانک را شنیدم، دیدم تانک روشن است، گفتم این تانک سالم است نمی‌زنمش. به آن برادری که پیش خودم بود گفتم: برادر یکی از این تانک‌ها روشن است، من می‌روم آن تانک را بیارم عقب، تو هوای من رو داشته‌باش گفت: باشه. از پشت تپه رفتم آن طرف، 5 ، 6 قدم رفتم دیدم، 50 متر پشت تانک‌ها، عراقی‌ها یک خاکریز کوچک داشتند پشت خاکریز، مستقر بودند آنها مرا دیدند؛ گفتم: اگر تانک را بیارم مرا دیدند؛ گفتم می‌زنند. برگشتم عقب پشت خاکریز خودمان، به فرماندهی گفتم: برنامه این است یه تانک روشن بود؛ نزدیم رفتم بیارم آنها دیدند مرا، کمی صبر کنیم، غروب بیاریم. قبل از اینکه، ما برویم از گردان دیگر آمدند گفتند: تانک‌ها را باید منفجر کنیم‌، گفتم: برادر تانک سالم است قرار بر این است هوا تاریک شد تانک‌ها را بیاریم عقب ... آنها گفتند: باید تانک‌ها را منفجر کنیم، عراقی‌ها تانک‌ها را می‌برند. شب رفتند جلو 8 نفر بودند آنها هم 30 موشک برای تانک فرستادند تانک چیزی نمی‌شد آنها مجبور شدند هر کدام یک عدد نارنجک انداختند، تانک‌ها را منفجر کردند، تانک‌ها آتش گرفتند فقط يكی از تانك‌ها، سالم ماند؛ آتش نگرفت. آن شب گردان کوثر، رفت جلو یک کیلومتر خاکریز زدند، مستقر شدند، تانک‌ها ماندن عقب، بعدا رفتم پیش تانک‌ها دیدم 4 عدد سوخته و يكی از تانک‌ها سالم مانده بود. گفتم برم تو ببينم شاید نارنجک نینداخته‌اند، این سالم مانده، ولی نارنجک هم انداختند منفجر شده، صندلی راننده و فشنگ تیربار هم کمی سوخته بودند ولی تانک آتش نگرفته بود. گفتم حالا با جرات این تانک را روشن كنم ببرم عقب. استارت زدم روشن نشد. نه برق داشت و نه باد‌، گفتم شب شد با لودر تكانش می‌دهيم، روشن می‌شود‌، کمی وسايل دور و برصندلی ‌بود‌، ريختم بيرون. اين قرآن هم دیدم رو داشبرد است بعداً متوجه شدم اين تانك که آتش نگرفته، اين قرآن تو تانک بوده، تانك را هم شب روشن كرديم برديم عقب. والسلام 20/2/1365 حسین شهریاری
🎭 نمونه برای تحریک احساس با خاطره موضوع: استخاره در اصفهان شخصی که عجیب گرفتار بود محضر آیت‌الله محمد ابراهیم کلباسی مراجعه کرده و تقاضای کمک می‌کنه: که وضع مالیم بده، خونم خرابه و موقع وضع حمل خانممه، لطفا به من کمک کنید. مرحوم کلباسی استخاره می‌گیره بد میاد و کمکی نمی‌کنه می‌فرماد ببخشید استخاره بد اومد نمی‌تونم کمک کنم. شخص گرفتار به سراغ عالم دیگری در اصفهان می‌ره به نام آیت‌الله سید محمدباقر شفتی و همان تقاضا رو عرض می‌کنه که: وضع مالیم بده، خونم خرابه و موقع وضع حمل خانممه، لطفا به من کمک کنید، مرحوم شفتی دستور می‌ده: که بیا فعلا در خونه‌ی من گرم شو و استراحت کن که خیلی خسته‌ای. در زمان استراحت او آیت الله شفتی دستور می‌ده، برید خانمش و از آن خونه‌ی خراب بیارید و بهش رسیدگی کنید تا وضعِ حمل نماید. خلاصه چند روز آن شخص بیچاره رو تو خونه‌ی خودش نگه‌داشته و حسابی رسیدگی می‌کنه تا خونه‌ش هم تعمیر بشه و بعد می‌فرماد حالا بفرما برو خونت! فرد خوشبخت مورد نظر از شدت خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجه و به خونش می‌ره و ... ولی از برخورد متفاوت دو عالم در یه شهر بسیار متعجب و حتی ناراحت بود تا این‌که یه روز به سراغ مرحوم کلباسی رفته و گلایه می‌کنه و شرح حالش رو می‌گه: در همون لحظه بر تعجبش و ناراحتیش افزوده می‌شه چون مشاهده می‌کنه که مرحوم آیت‌الله کلباسی به جای این‌که ناراحت بشه و عذرخواهی کنه و ... خوشحال می‌شه و شروع می‌کنه به خندیدن! علتش و که پرسید: این مرجع بزرگوار مرحوم کلباسی جواب می‌ده: پس به خاطر این بود که استخاره بد اومد! اگه خوب می‌اومد من کمک اندک و ناچیزی به تو می کردم و دیگر تو به سراغ سید شفتی نمی‌رفتی! تازه متوجه می‌شه چه خبره؟ خوشحال و قانع می‌شه و برمی‌گرده. حالا ببینید قرآن استخاره‌ش هم عجیبه اینا از ویژگی‌های قرآن عظیمه!
📌 نمونه برای اسلوب تشبیه موضوع: دنیا جاده معمولا 9 مرحله مهم دارد: 1. صاف 2. دست‌انداز 3. سر بالایی 4. سراشیبی 5. گردنه 6. پل 7. تونل 8. میان بر 9. توقفگاه دنیا هم مثل جاده محل گذر است و لذا 9 مرحله فوق را دارد ، به دنیا آمدن برای بندگی خداست ، حال دنیا جاده بندگی است پس مراحل جاده بندگی بصورت زیر تشبیه می شود: 1. صاف= عافیتهای زندگی 2. دست‌انداز= گرفتاریهای زندگی 3. سر بالایی= انجام واجبات 4. سراشیبی= ارتکاب گناهان 5. گردنه= ابتلائات بزرگ 6. پل= انتخابات زندگی 7. تونل= ابهامات زندگی 8 . میان بر= توبه ، شهادت و ... 9 . توقفگاه= محاسبه اعمال
📌 نمونه برای اسلوب تمثیل موضوع: لذت‌های دنیا روزی انسانی از دست شتر مست گریخت؛ شتری كه اگر به آن انسان می‌رسید، حتماً او را می‌كشت. آن انسان در نزدیكی خود چاهی دید با دو بوته در بالای آن چاه؛ با دو دست خود از شاخه‌های آن دو بوته گرفت و به چاه آویزان شد، تا از چشم شتر مست مخفی شود. از شدت ترس و اضطراب فقط به بیرون چاه نگاه می‌كرد، ولی از داخل چاه غافل بود. در همان حال كه بیرون را نگاه می‌كرد، با خودش اندیشید كه باید برای پاهایم تكیه‌گاهی پیدا كنم تا جایم امن شود. پاهایش را به كناره‌های چاه زد تا یك تكیه‌گاه برای پای راست و یك تكیه‌گاه برای پای چپش پیدا كرد. كمی‌خیالش آسوده شد كه جایش امن‌تر گردید. پس از مدتی با خودش فكر كرد بگذار به ته چاه نظری بیندازم. آیا چاه عمیق است یا خیر؟ آب دارد یا ندارد؟ آیا اگر بخواهم برای مدت زیادی این‌جا بمانم، امكان دارد یا ندارد؟ همین كه به ته چاه نگاه كرد، ناگهان دید اژدهای مهیبی در ته چاه دهانش را باز كرده و منتظر افتادن اوست. به شدت ترسید؛ حتی ترسی كه در مقایسه با ترس از شتر خیلی زیادتر بود. آخر دیگر راه فراری نداشت. اژدها به مراتب خطرناك‌تر از شتر و مرگ حتمی ‌بود. كمی ‌به خودش آمد و به تكیه‌گاه پاهایش نظر كرد؛ دید پای راستش روی سر دو مار كه از سوراخی بیرون آمده‌اند، واقع شده‌ و همین طور پای چپش هم روی سر دو مار دیگر قرار دارد. به ترس او افزوده شد، چون تكیه‌گاه پاهایش واقعاً تكیه‌گاه نبود؛ چرا كه هر آن ممكن بود مارها حركت كنند و زیرپایش خالی شود، یا این كه مارها بخواهند او را نیش بزنند. سپس به دست‌هایش و آن شاخه‌ها نگاهی كرد كه‌ آیا آنها مطمئن هستند یا خیر؟ با تعجب فراوان دید كه یك موش سیاه شاخه سمت راست و یك موش سفید شاخه سمت چپ را می‌جود؛ دیگر داشت قبض روح می‌شد. در همین اثنا دید در لبه‌ی چاه چیزی برق می‌زند و می‌درخشد. خشكش زد و به آن خیره شد. بله، مقداری عسل بود كه نور خورشید هم مستقیم به آن می‌تابید و بر جذابیت و طراوت آن می‌افزود و واقعاً دل می‌برد. آن‌قدر آن عسل به نظرش زیبا و شیرین جلوه‌گر شد كه همه‌ی آن اژدها و مارها و موش‌ها و . . . یادش رفت. دهانش را جلو آورد و مشغول خوردن عسل شد تا این كه موش‌ها شاخه‌ها را بریدند، مارها حركت كردند و‌آن انسان به دهان اژدها افتاد و ... . در این تمثیل زیبا: انسان: انسان‌؛ چاه: دنیا؛ اژدها: مرگ؛ مارها: در طب قدیم كه چهار عنصر در وجود انسان مورد بررسی قرار می‌گرفت: (صفرا، سودا، بلغم و خون كه هركدام ازآنها اگر ذره‌ای حركت می‌كرد، یعنی كم یا زیاد می‌شد، باعث مرگ انسان‌هامی‌شدند)؛ موش سیاه: شب؛ موش سفید: روز؛ شاخه‌ها: عمر انسان؛ عسل: زیبایی‌های فریبنده‌ی دنیا، كه باعث غفلت انسان می‌شود و انسان مشغول آنها می‌گردد و همه چیز، حتی مرگ را هم فراموش می‌كند
📣 نمونه منبر کوتاه یا بین نماز، موضوع: مکافات عمل مرد فقیری بود که همسرش کره می‌ساخت و او آن را به یکی از بقالی‌های شهر می‌فروخت، آن زن کره‌ها را به صورت دایره‌های یک کیلویی می‌ساخت. مرد آن را به یکی از بقالی‌های شهر می‌فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را می‌خرید. روزی مرد بقال به اندازه کره‌ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمی‌خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار می‌دادیم.