بحران سوریه در ۱۶ فوریه ۲۰۱۱ (۲۷ بهمن ۱۳۸۹) از شهر ۸۰.۰۰۰ نفری درعا در جنوب این کشور شروع شد.
اولین جرقه زمانی بود که دانشآموزان مدرسهای در "درعا" روی دیوار مدرسه برعلیه بشار اسد شعار نوشتند.
دستگاه امنیتی سوریه دانشآموزانی که شعار نوشته بودند را دستگیر کرد.
الجزیره از آزار و شکنجه آنان خبر داد، سپس راهپیمایی و درگیری شهری و ...
و به این ترتیب آتش فتنه در سوریه مشتعل شد؛
"#دمشق_شهر_عشق" داستان دانشجویی سوری که در تهران زندگی میکند را نقل میکند و ...
اساس این داستان واقعی است از عاشقانه دفاع دختر ایرانی از حرم حضرت زینب علیهاالسلام
هرشب یک قسمت خدمت شما؛
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
#داستان ۲
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_اول
یک ساعت از یک بامداد میگذشت،
کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی؛ "هفتسین" سادهای چیده بودم
برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر چه ایرانی نبود ولی دلم میخواست حداقل به این همه خوشسلیقگیام توجه کند.
باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد،
سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده
باز از این همه سرگرمیاش کلافه شدم
تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم.
با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد
همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد
خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :
«هر چی خبر خوندی، بسه!»
به مبل تکیه زد،
هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :
«شماها که آخر حریف نظام ایران نشدید، شاید ما حریف نظام سوریه شدیم!»
لحن محکم عربیاش وقتی در لطافت کلمات فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد
برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم
به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
به صفحه گوشی نگاه کردم،
سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه
دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :
«با این میخوای انقلاب کنی؟»
نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد:
«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید
سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود
خندید و بیمقدمه پرسید:
«دلستر میخوری؟»
میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد
بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود
به جای جواب، شیطنت کردم:
«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
دستش را از پشت سرش پایین آورد،
از جا بلند شد
همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند:
«مجبوری بخوری!»
اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود
گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه مبارزه بینتیجه، نجوا کردم:
«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت،
دوباره کنارم نشست
نجوایم را به خوبی شنیده بود
شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد:
«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
خیره نگاهش کردم
به خوبی میدانست چه میگوید
با لحنی مهربان دلیل آورد:
«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟»
من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم
صدایم سینه سپر کرد:
«ما با همون کارها خیلی به نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت:
«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم!»
سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد:
«از همه مهمتر! این پسر سوریهای عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!»
ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/7302
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ:
هواشناسی اسلام اعلام کرد!
ابرهای رحمت خدا درماه رجب
24 ساعته
ثانیه به ثانیه
درحال بارشند!
لطفا هرگونه
"چترگناه" را
از روی سرخود بردارید،
تا دل وجانتان خیس باران لطف و رحمت الهی شود.
🌺 حلول ماه رحمت و برکات الهی برشماوهمه ی مسلمین جهان مبارک باد.🌺
هدایت شده از 🇮🇷روزی یک حدیث🇵🇸