eitaa logo
میدان جنگ فضای مجازی
103 دنبال‌کننده
566 عکس
198 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوشکاچی
🤲🏻 با دلی شکسته در کربلای ایران 📖 ... غروب هجدهم دی‌ماه در مرکز تطبیق آتش بودم. هوای سردی بر منطقه حاکم بود. عدم موفقیت ما در عملیات کربلای4 تأثیرات نامطلوبی بر روحیه نیروها گذاشته و همه را در غم فرو برده بود. ایام شهادت حضرت زهرا (س) هم بود و بیشتر کسانی که توی سنگر بودند، حال و هوای عجیبی داشتند. به پیشنهاد یکی از آنها دعای توسل خواندیم. با هر فراز این دعا، اشک‌ها ریخته می‌شد و از هر گوشه سنگر صدای گریه به گوش می‌رسید. همه دل‌شکسته بودند. هر کسی در گوشه‌ای کز کرده بود و زیر لب چیزی می‌گفت. یکی با خدا راز و نیاز می‌کرد و می‌گفت: «خدایا! ما آماده‌ایم، اما خودت باید کمک‌مان کنی، اگه تو نباشی ما هیچیم.» دیگری دست‌هایش را بالا آورده بود و می‌گفت: «خدایا! به حق پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) کمک‌مان کن تا بر دشمن پیروز بشیم.» ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 (س) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
هدایت شده از دوشکاچی
🏴نذارید دل امام غمگین بشه 📖ایام شهادت حضرت زهرا(س) هم بود و بیشتر کسانی که توی سنگر بودند، حال و هوای عجیبی داشتند. به پیشنهاد یکی از آنها دعای توسل خواندیم. با هر فراز این دعا، اشک‌ها ریخته می‌شد و از هر گوشه سنگر صدای گریه به گوش می‌رسید. همه دل‌شکسته بودند. دعا تمام شد، اما هر کسی در گوشه‌ای کز کرده بود و زیر لب چیزی می‌گفت. یکی با خدا راز و نیاز می‌کرد و می‌گفت: «خدایا! ما آماده‌ایم، اما خودت باید کمک‌مان کنی، اگه تو نباشی ما هیچیم.» دیگری دست‌هایش را بالا آورده بود و می‌گفت: «خدایا! به حق پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) کمک‌مان کن تا بر دشمن پیروز بشیم.» در گوشه‌ای از سنگر صدای ضعیف‌تری به گوش می‌رسید که ائمه معصومین(ع) را واسطه قرار می‌داد و می‌گفت: «شما را به خدا، نذارید دل امام غمگین بشه و مردم هم ناامید بشن.» ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 (س) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
هدایت شده از دوشکاچی
⛓وقتی معبر باز شد! 📖... به حضرت زهرا(س) متوسل شدم و خدا را به حق ایشان قسم دادم تا ما را از این معرکه به سلامت خارج کند. آن‌چنان غرق در افکارم شده بودم که یکی از بچه‌ها به آرامی دست روی شانه‌ام زد و گفت: «بلند شو. معبر باز شد. باید حرکت کنیم.» با دلی آرام از جایم بلند شدم و خدا را شکر کردم. با بچه‌ها از معبر عبور کردیم. آن معبر درست از زیر سنگرهای دشمن می‌گذشت و اگر آنها متوجه حضور ما می‌شدند، بسیاری از نیروها را در دم به شهادت می‌رساندند. در حین حرکت، اسلحه انفرادی‌ام را که قبلاً مسلح کرده بودم، به آرامی از حالت ضامن خارج کردم و روی تک‌تیر گذاشتم ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 (س) (ص) 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi