🌈 رنگارنگ🌈
#گلاویژ #17 نشستم روی مبل و اونم مقابلم نشست و پای راستشو روی پای چپش انداخت و سیگاری روشن کرد وگ
#در_جستجوی_آرامش
#گلاویژ
#18
با آرامش بلند شد و بهم نزدیک شد..
مثل اشیاعی بی ارزش بهم نگاهی انداخت وباهمون آرامش اما تن صدایی عصبی گفت:
_چه فکری باخودت کردی که میتونی اینجا تور پهن کنی؟
_من دنبال کار میگردم آقــــا... (عمدا آقارو باکنایه گفتم که نیشش بزنم) نه دنبال تور پهن کردن اشتباه به عرضتون رسوندن!
به کیفم چنگ زدم واومدم برم که رضا وارد اتاق شد وبا نگاهی ترسیده پرسید؛
_چه خبرشده؟
باصدایی که ازشدت عصانیت میلرزید گفتم:
_گویا ایشون شغل خانوادگیشونو میخوان به من بچسبونن!
اومدم از کنار رضا برم کنار که باصدایی بلند وعصبی گفت:
_صبرکن میگم!
روبه عماد کرد وگفت:
_قرارمون این بود؟
_برو بیرون رضا تاقبل ازاینکه.....
رضا که انگار کوه آتشفشان شده بود روبه کرد وگفت:
_خواهش میکنم 5دقیقه بیرون از اتاق بمون و خواهش میکنم همونجا بمون!
نگاه چندشی به اون میمون بیشعور انداختم و رفتم بیرون!
دست هام میلرزید..
راست میگه خب.. من چی دارم که اومدم اینجا؟ چی ازخودم دارم جز یه مدرک دبیرستان مسخره؟ من کی هستم اصلا؟
قطره اشک سمجی که روی دماغم راه گرفته بود رو پاک کردم دندون هامو روی هم ساییدم!!
فقط دعا کن اینجا نمونم آقای واحدی چون اگر بمونم بدجوری تلافی میکنم!
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼