یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️❤️❤️
فدای مولائی که هرکسی بره در خونه اش دست خالی برنمیگرده❤️❤️❤️❤️
ماجرای دختر سنی که تو حرم آقام علی علیه السلام شفا گرفت تو کانال سنجاق شده ببینید حتما👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🕊
http://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🕊
🕊
جوان ۱۸ ساله دارابی در اثر یک دعوای خانوادگی قربانی شد😔😔
به گزارش ایسنا مسعود رضایی جوان ۱۸ ساله دارابی که قصد ازدواج داشت به دلیل سن پایین با مخالفت شدید خانواده روبرو شد و دعوای شدید بین آنها رخ داد که متاسفانه این حادثه به قربانی شدن مسعود انجامید
جهانگیر رضایی پدر مسعود بعد از اظهار تاسف دیر هنگام گفت:
بعداز این که پسرم گفت قصد ازدواج دارد به دلیل سن کمش احساس کردم زود است که ازدواج کند و مخالفت کردم
و بعد از درگیری از خانه متواری شد و بعد از دو هفته با دریافت یک عکس از یک شماره ناشناس
که حاوی عکس شناسنامه پسرم بود متوجه شدم که مسعود نام خانوادگی خود را به قربانی تغییر داده😔😔😔
خواستم بگم از این به بعد بهش بگین مسعود قربانی دیگه رضایی نیست
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول صبی یه کوشولو بخندیم😂😂
@aksneveshteheitaa
نامش،
اثرِ انگشتش،
چشمانش...
شده بود رمزهاى زندگى ام
از وقتى ندارمش
زندگى ام قفل شده!
#علی_قاضی_نظام
🍃🌺
@aksneveshtehEitaa
چشمهايش، بزرگ را به همه جا رساند
من را به ناكجا !
#س_مشرقی
#اللهم الرزقنا به زودی
@aksneveshteheitaa
قلب
وسعتـے دارد
به اندازه حضور خدا
مقدس تر از قلب
سراغ ندارم ...
قلبتاڹ پر ازعشق به خدا💕
🌴💎💎🌹💎💎🌴
@aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شانزدهم
صدای پریماه را شنیدم که گفت:بهراد جان... تو برو دیرت نشه من پیشش هستم...
آرمان دوباره به پاهایم آویخت و با التماس گفت: نه بابایی نرو.... باباجون من می ترسم...
نگاه ساعت کزدم،دیرم شده بود...کلی کار عقب افتاده توی شرکت داشتم و از طرفی هم دلم طاقت نمی آورد توی اون شرایط رهاش کنم و برم.
پریماه که متوجه نگاهم شد به سمتمان آمد و گفت:بیا عزیزم بابایی کار داره باید بره...بیا بریم می خوام یه چیز خوب بهت بدم...
آرمان با ترس بهم چسبید و گفت: نه نمیام ... می خوام پیش بابایی بمونم...
پریماه خم شد و همانطور که او را در آغـ ـوش می کشید گفت: نمی شه عزیزم بابایی الان کار داره...
و بالاخره آرمان را با گریه ازم جدا کرد و از پله ها بالا رفت..... اشک هایم دلم را به درد می آرود اما چاره ای نداشتم و باید می رفتم .... فوق العاده دیرم شده بود...
به سمت آشپزخانه رفتم و لیوان شیری را که اخترخانم برایم گذاشته بود از روی میز برداشتم. تمامد محتویاتش را یک نفس سرکشیدم و بعد از تشکر کوتاهی از خانه بیرون زدم.
رحمان دستمالی برداشته بود و مشغول پاک کردن شیشه های ماشین بود.
رحمان در اصل سرایدار خانه مان بود اما از وقتی مشتی قربون و اختر خانم به جمعمان اضافه شده بودند،بار مسئولیتش کمتر شده بود و گاهی اوقات کارهای نگهداری از باغچه و رسیدگی به گل ها را انجام می داد و از همان اول که به خانه ام آمده بود در اتاقش که دقیقا کنار اتاق مشتی قربون بود، به تنهایی زندگی می کرد.بارها سعی کردم برایش آستین بالا بزنم و چند تا دختر خوب هم از اقوام و دوستانم بهش معرفی کردم اما هیچکدام را قبول نکرد و زیربار ازدواج نرفت.همیشه بهم می گفت که تنهایی را بیشتر ترجیح می دهد و حرفش این بود که وقتی خودم ندارم بخورم و احتیاجات خودم را تامین کنم چرا باید دختر مردم رو بدبخت کنم اون که گناه نکرده می خواد بیاد با یه آدم آس و پاس که خونه ای هم از خودش نداره زندگی کنه.من هم همیشه دلگرمش می کردم به کار و پشتش بودم اما می دانستم که دروغ می گوید دلش چیز دیگری بود و به گفته ی خودش بعد از فوت خانمش دیگه به هیچ دختر و زنی حتی فکر هم نکرده بود.برای همین منم زیاد بهش پیله نمی کردم.
با لبخند نگاهش کردم و تک سرفه ای زدم که به خودش آمد.
مثل برق گرفته ها دست از کارش کشید و با هول گفت:سلام آقا.... صبحتون بخیر..شرمنده حواسم به کارم بود متوجه شما نشدم آقا....
سرم را تکان دادم و گفتم:اشکالی نداره... بدو که امروز حسابی دیرم شده رحمان....
سری به معنای تایید حرفم تکان داد و گفت:چشم آقا...اطاعت می شه...
دستمالش را به کناری انداخت ،ماشین را دور زد و در سمت من را باز کرد که سریع سوار شدم و کیفم را جلوی پایم گذاشتم.
وقتی ماشین را به حرکت درآورد،دستم را به سمت پخش بردم و طبق عادت هرروزه دکمه اش را فشردم.
صدای موزیک ملایمی که پخش شد باعث شد چشمانم را ببندم و در آرامش به صدای خوش موزیک محبوبم گوش بسپرم.
با صدای تک بوقی که رحمان زد،چشمانم را آرام باز کردم و خودمان را مقابل ساختمان شرکت دیدم.
هنگامی که از نگهبانی رد می شدیم،نگهبان را دیدم که به احترامم از جایش بلند شد و سلام کرد.
با سرجواب سلامش را دادم و لبخندی نثار چهره ی خسته اش کردم.
باز رحمان در را برایم باز کرد و از ماشین پیاده شدم .
وقتی که آسانسور در طبقه ی هشتم ایستاد،کلید را از جیبم بیرون آوردم و داخل قفل چرخاندم...
در با صدای بدی باز شد ، وارد ساختمان شدم و کتم را از تن بیرون آوردم.
به جای خالی پرهامی نگاه کردم و لبخند عمیقی روی لبانم نقش بست.
اولین روزی بود که احساس آرامش می کردم و بدون جنجال وارد محیط کارم شدم.
🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 #کانال_عکس_نوشته_ایتا ارتحال ملکوتی #امام_خمینی_ره روخدمت عزیزان تسلیت عرض میکند.🏴
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸زنگِ تفریح 🌸🍃
🍃💚یه کلیپ طنزِ قشنگ در موردِ یه بچه طوطی😊😍.
@aksneveshteheitaa