فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈••❀࿐❁💖❁࿐❀••┈•
❣️ مهدی احمدوند❣️
😍 به هر دری زدم 🥀 👑 ❣️
@aksneveshtehEitaa
چقدر خوب است یک نفر باشد
آدم را همانطوری که هست دوست بدارد
قدش را،
وزنش را،
کارش را،
حتی دیوانه بازیهایش را...🍃
❤️❤️❤️🍃🍃🍃
@aksneveshtehEitaa
به حوالی عشق که رسیدی
دل دل نکن
بگو دوستت دارم
این قشنگترین بلاییست
که به سرت خواهد آمد ♥
@aksneveshtehEitaa
عشــق جانَــم...
"دوسـ ـت داشـتنت"
بدجور به دلـــم میچسبد
تُ..♡ يک اتفاق فوق العـــاده اى
كه بـــودنت تا
بى نهایت اوج "عاشـ ـقيست"♥️✨
@aksneveshtehEitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_بیست_نهم
آرمان از صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین به شوق آمده و مرتب می خندید و ذوق می کرد....
حتی صدای آرمان هم باعث نشد که سرم را برگردانم و نگاهی به آینه بیندازم.....
سکوت سنگینی فضای داخل ماشین را پرکرده بود.....
اعصابم از این همه سکوت در هم ریخته بود....
برای فرار از سکوت و برای اینکه نشان دهم بی تفاوت هستم ،دستم به سمت سی دی داخل پخش نشانه رفت....
صدای موزیک ملایمی فضای داخل ماشین را پرکرد.....
غم خاصی توی صدای خواننده بود که ذهنم را بیشتر درگیر خودش می کرد و باعث می شد حالم بیش از پیش گرفته شود....
آهنگ را عوض کردم و به جاش آهنگ شاد دیگری گذاشتم و صدایش زا زیاد کردم.....
آرمان به محض پخش شدن صدای موزیک روی صندلی عقب شروع به دست زدن و شادی کرد...
دلم ضعف می رفت برای خنده های شیرینش....
همیشه با صدای خنده های پسرم شارژ می شدم، لبخند عمیقی زدم و با سرانگشتانم روی فرمان ماشین ضرب گرفتم.....
می خواستم به این وسیله نشان دهم که تا چه اندازه بی تفاوت هستم.....
جلوی در بزرگ باغ لحظه ای مکث کردم و بعد دستم را روی بوق گذاشتم.....
با باز شدن در ،دستم را از روی بوق برداشتم و ماشین را به حرکت در آوردم....
ماشین های زیادی داخل فضای باغ پارک شده بودند....
جلوی ساختمان باغ نگه داشتم ...بدون اینکه به عقب نگاهی بیندازم دست دراز کردم و کتم را از صندلی عقب برداشتم....
از ماشین پیاده شدم.... نگاه پرحسرتم دور تا دور باع می چرخید....
این باغ و درختان سربه فلک کشیده اش من را می برد به خاطرات ایامی دور......
ایامی که من بودم و ماهان ....
یادم می یاد همیشه وقتی بابا می گفت می خواد به دیدن عمو منصور بیاد دیگه سر از پا نمی شناختم و از ذوفم جلوتر از بابا و مامان حاضر و آماده توی ماشین بودم....
چشمانم بین درختان پیر و کهن به گردش در آمد ...چقدر از آن زمان ها می گذشت...اونموقع حتی این درختا هم جوون و سرزنده بودند اما حالا چی....
همه شان قد خم کرده و کهنه شده بودند....
درست از زمانی که عمو منصور رفته بود باغ هم صفای خودش را از دست داده بوده.....
حتی یاد آن روزگاران هم دلم را به درد می آورد....
اگر فقط یک لحظه بی توجهی بابا و اون تصادف لعنتی پیش نمی اومد اینطور نمی شد و الان عموی عزیزم زنده بود.....
اما افسوس که گردش روزگار مثل گردبادی تند اعضای این خونه بخصوص عمو منصور را بیرحمانه در خود بلعید و برد....
کاش عمو زنده بود اون وقت شاید وضع ماهان فرق می کرد....
اگر فقط خودش بالاسر ماهان بود دیگر این چیزها پیش نمی اومد.....
صدای نگهبان را شنیدم که گفت: آقای آریا شما تشریف نمی برید داخل....؟
با گیجی سرتکان دادم و گفتم: چرا ...چرا ...الان می رم.....
سوییچ ماشین را به دستش دادم و گفتم: یوسف آقا زحمت می کشی ماشین رو برام جابجا کنی؟
دستی به شکم گنده اش کشید و گفت:بله آقا البته ...شما بفرمایید داخل من درستش می کنم....
نگاهم را به عقب ماشین انداختم ....اثری از پریماه و آرمان نبود.....
گرهی بین ابروانم نشست.... سنگی که جلوی پام بود را با حرص شوت کردم و زیر لب بر خودم لعنت فرستادم.....
انقدر غرق در خاطرات گذشته شده بودم که حتی حضور پریماه و آرمان را فراموش کرده بودم
دستم را درون جیب شلوارم فرو بردم و از پله ها بالارفتم....
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
#بیانعشق🌹🌿
شبنم از دیدن خورشید نمی گردد سیر...☀️
چشمصائب ز تماشایتوچونسیرشود؟!🙈❤️
صائب تبریزی
@aksneveshtehEitaa
عــاشـــق شدن💖
چیز ساده ای ست👌
آنقدر كه همه ی انسان ها
توان تجربه کردن آن را دارند✌️
مهم عاشق ماندن است♥️🦋
#بي_انتهــا
#بي_مــنّــت
#تا_ابــد💖
@aksneveshtehEitaa
IRANEZIBAbikalam3.mp3
5.48M
آهنگ بسیار زیبا و شنیدنی
❤️❤️❤️🍃🍃
@aksneveshtehitaa
فقط ۲ نفر
همیشہ تورو میفهمنت
یڪے ڪسے ڪہ مشڪلات تو رو تجربہ ڪرده
و یڪے ڪسے ڪہ دیوونہ وار دوست داره...
@aksneveshtehEitaa
کسی که به امید شانس نشسته باشد، سالها قبل مرده است.- زندگی
جمله ی امروز 👆👆
🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃
#مخاطب_خاصم
#شنبه است,,,
زندگی از نو آغاز شد،
خورشید تابان شد،
عشق آشکار شد،
قلم رقصان شد،
این من، بیدار شد،
و دوست داشتن تو اما باز
به تکرار ، تکرار شد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@aksneveshtehEitaa
دلم تا برایت تنگ میشود،
مینشینم اسمت را مینویسم
مینویسم...مینویسم
بعد میگویم:
این همه او...
«پس دلتنگی چرا؟!»
@aksneveshtehEitaa
•┈••❀࿐❁💖❁࿐❀••┈•
با اونی که پیشته پیر میشی
با اونی که تو قلبتِ میمیری
@aksneveshtehEitaa
تعرفه های کانالامون
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_سی_ام
دو تا از مـ ـستخدم های خانه عمو با لباس های سفید یکدست در را به رویم باز کردند....
به نشانه ی احترام کمی خم شدند و کتم را ازدستم گرفتند.....
صدای بلند موزیک کل فضای خانه را پرکرده و شیشه های پنجره های قدی اتاق را به لرزه در اورده بود....
اکثر چراغ ها خاموش بودند و فقط نور کمی از داخل سالن بیرون می زد .....
از کنار چند تا دختر و پسر می گدشتم که یکی از دخترها خنده ی مـ ـستانه ای کرد نمی دونم در گوش اون یکی چی گفت که هردو برگشتند و با خنده به سمت من نگاه کردند....
زیر نگاه های خیره ی آن ها داشتم ذوب می شدم.....
بوی تند عطر و ادکلن با بوی اسپند مخلوط شده بود و حالم را بد می کرد......
دست انداختم و گره ی کراواتم را شل کردم.......
حالم از گرمای زیاد خانه بد شده بود.....
عده ای وسط سالن در حال شادی و پایکوبی بودند و عده ای هم کنار سالن مشغول خوش و بش و حرف زدن.....
صدای شوخی و خنده ی دختران حاضر در جمع لحظه ای قطع نمی شد.....
از این همه همهمه و شلوغی کلافه شده بودم.....هنوز چشمم به ماهان و پرهامی نخورده بود....
بالاخره صندلی خالی را گیر آوردم و نشستم....
سرجایم معذب بودم اما توی آن همه شلوغی و همهمه باز همین هم غنیمت بود.....
کنار دستم دختر و پسر جوانی نشسته بودند و با هم صحبت می کردند....
وسط سالن پربود از جمعیت دختر و پسر که مشغول شادی و پایکوبی بودند اما من هیچ از رقص های عجیب و غریبشان سردرنمی آوردم.....
صدای خدمتکار نگاهم را از آن سمت جدا کرد....
توی تاریک و روشنی نور سالن صورتش را تشخیص نمی دادم اما متوجه شدم سینی محتوی نوشیدنی را جلوم گرفت....
اول متوجه منظورش نشدم اما دستش را که نزدیک تر آورد بوی تندی توی بینیم پیچید....
با تندی دستش را پس زدم و از جام بلند شدم.....
واقعا که حالم دیگه داشت از این نمایشات مزخرف بهم می خورد.....
عصبی کسانی که از کنارم رد می شدند را پس زدم و به گوشه ای تقریبا خلوت پناه بردم.....
همانطور که زیر لب هزاران بار برخودم لعنت می فرستادم که اصلا چرا به این جشن مضحک آمدم، چشمم به ماهان و پرهامی خورد.....
ماهان دست نوعروسش رو در دست گرفته بود و پرهامی هم با ناز و عشوه سرش را روی شانه های ماهان گذاشته بود.....
دیگه واقعا حال خودم را نمی فهمیدم.....با دیدن ماهان و پرهامی خشم تمام وجودم را گرفته بود......
دستم را درون جیب شلوارم فرو بردم و از پله ها بالارفتم....
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa