خنده کده🤩🤩🤩🤩
سلام اینجا پر از طنزهای موجه هست،،،
کمی بخند😊😊 به آینده فکر کن🤔🤔 گذاشته ها رو بریز دور🌺🌺 بیا اینجا حالت خوبه خوب میشه😊😊😊😊
💞دلو بزن به دریا و عضو شو☺️☺️☺️
اینم اینکش👇👇👇👇
https://eitaa.com/khandeh_kadeh
#السلام_علیک یا #اباعبدالله
بهتر از این نمیشه👌👌
#از_زندگی_ائمه
تا هرچی که دلت بخواد
#کمال_بندگی
#داستانهای_بی_نظیر
#متن_های_دلنشین
#جملات_ناب
#عکس_نوشته_های_عالی
#سخنرانی_های_مفید_وتاثیرگذار
#مداحی_های_زیبا
مطالب این کانال رو کمتر جائی پیدا میکنی🔹🔹🔹🔹🔹
بیا پشیمون شدی نمون♦️♦️♦️♦️👇👇👇👇👇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
سلام :صبحزیباتونبخیروخوشی
🍃💖خدایا وجودمان در هر لحظه با یاد و نام تو آراممیگیرد...
🍃💚الهی به امید تو و با توکل به اسم اعظمت ؛ روزمان را آغاز میکنیم ...
💙الهی یاری و نصرتمان ده...
@Aksneveshteheitaa
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای تجلی آبی ترین آسمان امید
دلــــها به یاد تو می تپد
و روشــــنی نگاه #منتظران
بہ افق #خورشید ظهـور توست
بیا و گــَرد #گامہـایت را
توتیاے چشــمانمان قرار ده.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@Aksneveshteheitaa
Podcast OstadRaefipour-Ashura Va Zohour.mp3
2.93M
🌸🍃
🏴 «اصلا گره خوردست عاشورا و ظهور»
☑️ سالی اتفاق میفته که شیعه آماده شده و عاشورا تکرار نمیشه
@Aksneveshteheitaa
کسی از حال کسی آگه نیست!
حالی نیست!
گاهی در آیینه به خود می گوییم:
حیف از بُز
آدمی
مالی نیست…!
@Aksneveshteheitaa
🌹🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_دوم
....نگاهم به جاي خالی پیرمرد افتاد
....آه عمیقی کشیدم و نگاه حسرت بارم را از آن سمت گرفتم
با امروز دقیقا سه روز می شد که پیرمرد رفته بود و من بیش از همه جاي
....خالیش را حس می کردم
.....به حضور همیشگیش عادت کرده بودم
همین که همیشه در حال فعالیت می دیدمش بهم کلی انرژي مثبت می داد و
....تحمل اینجا را برام آسان تر می کرد
تازه یکی رو پیدا کرده بودم که مثل خودم بود اما اون هم مثل بقیه تنهام
.......گذاشت و رفت
خدایا آخه چرا انقدر من رو بدبخت آفریدي؟ یعنی بدبخت تر از من هم پیدا
می شه؟
*
....حدود یک هفته از اقامت مامان و بابا به خانه ي ما می گذشت
توي این یک هفته هیچ تغییري توي روابطمان به وجود نیامده بود و آتش تند
....کدورت و سردي همچنان بینمان شعله ور بود
تنها تفاوتی که با بقیه ي وقت ها داشت این بود که صحبتمان از حد سلام و
علیک معمولی کمی فراتر رفته و در چند تا واژه ي بی معنی خلاصه می
....شد
نه من نه پریماه هیچکدام تلاشی براي از بین بردن سردي و کدورت بینمان و
...نزدیک تر شدن روابطمان نمی کردیم
حس می کردم در یک دوئل تن به تن شرکت کردم و تنها بازیکنان این صحنه
....فقط من و پریماه بودیم و بقیه تماشاچی بودند
البته فکر کنم مامان هم تا حدودي متوجه سردي رفتارمان شده بود اما بخاطر
.....بابا به روي خودش نمی آورد و حرفی نمی زد
بابا ناراحتی قلبی داشت و تا کنون دو بار بخاطر عمل قلب توي بیمارستان
...بستري شده بود
دکترش سفارش اکید کرده و گفته بود که کوچکترین ناراحتی و شوك به قلب
...بابا مساوي با مرگش
بخاطر همین همه از وقتی شنیده بودیم خیلی ملاحظه ش را می کردیم و
....نمی گذاشتیم آب در دلش تکان بخورد
اما چیزي که برام عجیب به نظر می رسید این بود که مامان اینا این بار مدت
....اقامتشان طولانی شده بود
....سابقه نداشت مامان و بابا انقدر طولانی پیشمون بمونند
مامان عادت نداشت هیچ وقت جایی طولانی بمونه چون همیشه اعتقاد داشت
.....هیچ جا مثل خانه ي خود ادم نمی شود
....اما هرچه در این مورد فکر می کردم کمتر چیزي دستگیرم می شد
یکی از همان روزها توي آشپزخانه پشت میزصبحانه نشسته بودم و مشغول
....هم زدن چاییم بودم
....بابا روي صندلی مقابلم نشسته و آرمان را در آغوشش گرفته بود
.....مامان هم عینکش را زده و مشغول بافتن شال گردن براي آرمان بود
سرم را پایین انداخته بودم و با قاشق کوچک محتویات درون فنجان را هم می
.... زدم
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌸ت✨و را #میجویم فراتر از
🌲انتظارو آنچنان #دوستت دارم😍
🌸 که نمی دانم #کدامیک از ما
🌲 غایب است...
🌸ولی در آخر به این #نتیجه میرسم ؛
🌲 که غایب من هستم!
🌸 زیرا ت❣و همیشه بوده ای؛
🌲 ولی #چشمان من تو را #نمی بینند!!!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
@Aksneveshteheitaa
دل را به صفای صبح پیوند بزن
بر پایِ شب سیاهِ غم ، بند بزن
هرچند که دلسوختهای،
چون خورشید بر شوخی روزگار
لبخند بزن
سلااااام صبح بخیر
@Aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_سوم
شنیدم که مامان رو به بابا گفت: حمید اون قضیه اي که بهت گفتم رو
چیکارش کردي؟ به کجا رسید؟
....بابا روي سر آرمان را بوسید و گفت: جی رو چیکار کردم
مامان چپ چپ نگاه بابا کرد که بابا خندید و گفت: خیلی خب خانم چرا
اونطوري نگاه می کنی ؟
دیروز با اوس رحیم صحبت کردم گفت یه جاي خوش آب و هوا برامون سراغ
... داره خونه قدیمی سازه و دو طبقه هستش
....حیاطش هم خیلی بزرگه صاحبش هم رفته خارج از ایران زندگی می کنه
ظاهرا خونه رو براي فروش گذاشته.....اگر خواستی یه قرار با بنگاهی بذارم بریم
....خونه رو با هم از نزدیک ببینیم
مامان لب هایش را جمع کرد و گفت: باشه من حرفی ندارم بهتر از این
....بلاتکلیفیه به دیدنش می ارزه
....مهري هم می گفت دیگه جا نداره بخواد اثاثا رو بیشتر از این نگه داره
.........محتویات چایی توي گلوم پرید و به سرفه افتادم
....مامان با هول از جایش پرید و محکم به پشتم می کوبید
...دستم را به علامت اینکه دیگه کافیه بالا آوردم
....مامان دست از کارش کشید و دوباره روي صندلیش نشست
با نگرانی نگاهم کرد و گفت: چت شد یدفعه عزیزم؟ تو حالت خوبه بهراد...؟
.....چشمانم از شدت سرفه ي زیاد به اشک نشسته بود
....سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:آره خوبم ممنون ...چیزي نیست
....مامان نفسی از سرآسودگی کشید و گفت: خدا رو شکر
رو به بابا کرد و همانطور که بافتنی می بافت ادامه داد: نگفت خونه چند متره
کجا هست؟
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه پیش دستی کردم و گفتم: اینجا چه خبره می شه
....به منم بگید
بابا شانه اي بالا انداخت و با حنده گفت: من هیچکاره ام پسرم...از مامانت
....بپرس
مامان از زیر عینک مطالعه اش نگاهم کرد و گفت: سرخونه داریم صحبت می
....کنیم عزیزم
....با بابات یه جا رو دیدیم قرار شده بریم محضر و کار رو یکسره کنیم
....نگاه متعجبم روي بابا و مامان به گردش در آمد و روي مامان ثابت موند
خیره نگاهش کردم و گفتم: یعنی دارید می یاید تهران؟
... حیف نیست خونه ي اونور
....آب و هواي تمیزاونجا رو ول کنید و بیاید توي این شهر پر دود و دم
مامان عینک را از چشمش درآورد،بافتنی را کناري گذاشت و گفت: نه
عزیزم.....خیلی وقت بود این تصمیم رو گرفته بودیم اما بالاخره این بار
....تونستیم عملیش کنیم
....ما دیگه طاقت دوري از تو و پریماه و آرمان رو نداریم بهراد
...دلمون می خواد این آخر عمري تنها نباشیم
....سرمون رو با خیال راحت بذاریم زمین و بمیریم
خداي من اینا چی داشتند می گفتند؟
آخه این چه شانسیه که تو داري بهراد؟..... هیچ فکر کردي اگه اونا بیان و
دائمی بخوان لاینجا باشن چی می شه ؟
بی شک اگه تا حالا هم متوجه نشدند اونموقع کامل در جریان قهر و دعوا و
.....اختلافات بین پریماه و تو می شند
زود باش یه کاري کن... یه فکري کن ....به حرفی بزن....نشین لال مونی بگیر
....لعنتی
... آب دهانم را قورت دادم
نگاه مامان که لقمه هاي کوچک دهان آرمان می گذاشت کزدم و گفتم: ولی
....اخه
آقا ...آقا تروخدا زودتر آماده شید ....آماده شید که فکر کنم رسما بدبخت _
....شدیم.... اي واي خدا مرگم بده خد منو بکشه این روزا رو نبینم
متعجبانه نگاهش کردم و گفتم: چی شده مشتی قربون...تو چرا اینجوري
شدي؟
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
صبح است و
خورشیــد
با انگشتان طلایــی
می کوبد بر پنجـره
بیدار شو!
بگذار زندگـــی
از دریچه ی چشمان تــو آغاز شود...
@Aksneveshteheitaa
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
او حاضرو ما #منتظران پنهانیم
هرچند که از غیبت خود #میخوانیم
با این همه ای #روشنی جاویدان
تا فجر فرج منتظرت می #مانیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┄┄┅─ 💚✵─┅┄
@Aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_چهارم
پرهراس نگاهم کرد و گفت: آقا تروخدا شما فقط آماده شید توي راه بهتون
....می گم
....چنگی به کتم زدم و کت را از روي میز برداشتم
از جام بلند شدم که مامان متعجبانه نگاهم کرد و گفت: اتفاقی افتاده بهراد...؟
می خواي منم باهات بیام؟
دل توي دلم نبود زودتر خودم را به مشتی قربون برسانم تا ببینم چه اتقاقی
افتاده.....؟
....دلم نوید بد بهم می داد
....سرم را به معناي منفی تکان دادم و گفتم: نه احتیاجی نیست...من رفتم
....صداي نگران بابا را از پشت سرشنیدم که گفت: صبرکن باهات بیام بهراد
....بی توجه به بابا قدم هام را به سمت حیاط تند کردم
....مشتی قربون کنار ماشین منتظر ایستاده بود
....با دیدنم سریع در جلو رابرام باز کرد و سوار شدم
وقتی ماشین به حرکت درآمد نگاهش کردم و گفتم: چی شده مشتی قربون؟
به نیم رخ مضطربش چشم دوختم و وقتی جوابی ازش نشنیدم،عصبی برسرش
فریاد کشیدم و گفتم: می گه چی شده یا نه مشتی قربون...دیوونم کردي؟
....پرهراس به سمتم برگشت،چشم هاش سرخ شده بود
حالا دیگه مطمئن شده بودم که اتفاقی افتاده و مشتی قربون نمی تونه بهم
....بگه
دهان باز کردم حرفی بزنم که مشتی قربون به گریه افتاد و گفت: آقا خواهش
می کنم هرچی می خواید به من بگید ...کتک بزنید....فحش بدید...اما فقط
خودتون رو ناراحت نکنید باشه؟
....با دهان نیمه باز نگاهش می کردم
اخم هایم کم کم در هم رفت و این بار با صداي بلندتري فریاد کشیدم: می
گی چی شده یا نه لعنتی؟
گریه اش بیشتر شد و گفت: چی بگم آقا....؟
اشک هایش را با پشت دست پاك کرد و ادامه داد: کاش خدا منو مرگ می
....داد و این روز رو به شما نمی دیدم
بیچاره شدیم آقا.... نمی دونم کدوم از خدا بی خبري توي حساباي شرکت
....دست برده و همه ي حساب کتابا بهم ریخته
الان کلی طلبکار و شاکی توي شرکت ریخته و پلیسا هم مثل مور و ملخ اونجا
....ریختن
...از شنیدن حرف هایش مثل یخ وارفتم
....تمام هیجانی که براي شنیدن حرفاش داشتم به یکباره فروکش کرد
....حتی قدرت حرف زدن را هم از دست داده بودم
...زیانم توي دهانم سنگینی می کرد
مشتی قربون با چشمانی اشک بار نگاهم کرد و گفت: خدا مرگم بده آقا چتون
....شده...آقا تروخدا سکوت نکنید
....اصلا بزنید من رو بکشید ولی خواهش می کنم اینطوري سکوت نکنید
اصلابه نظرم الان شرکت نریم بهتره چون قانون الان همه چی رو از چشم شما
...می بینه براتون خیلی بد می شه آقا
می گم می خواید چند روز ببرمتون ویلاي لواسون؟
.....حتی نگاهش هم نکردم فقط توانستم بگم: نمی خواد...برو شرکت
.....سري تکان داد و پاش را برروي پدال گاز فشرد
هرچی به شرکت نزدیک تر می شدیم قلب ناآرامم بیشتر به درون قفسه سینه
....ام می کوبید
....خداي من این چه بدبختی بود به سرم نازل کردي
.... جلوي ساختمان شرکت حمعیت زیادي حمع شده بود
چند نفر داشتند داد و بیداد می کردند و بعضی ها هم به سمت در هجوم می
....بردند که مامورها جلویشان را می گرفتند
.....چند تا ماشین نیروي انتظامی آن جا پارك شده بود
....آب دهانم را قورت دادم و از ماشین پیاده شدم
🌹🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa