eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
پرهراس نگاهم کرد و گفت: آقا تروخدا شما فقط آماده شید توي راه بهتون ....می گم ....چنگی به کتم زدم و کت را از روي میز برداشتم از جام بلند شدم که مامان متعجبانه نگاهم کرد و گفت: اتفاقی افتاده بهراد...؟ می خواي منم باهات بیام؟ دل توي دلم نبود زودتر خودم را به مشتی قربون برسانم تا ببینم چه اتقاقی افتاده.....؟ ....دلم نوید بد بهم می داد ....سرم را به معناي منفی تکان دادم و گفتم: نه احتیاجی نیست...من رفتم ....صداي نگران بابا را از پشت سرشنیدم که گفت: صبرکن باهات بیام بهراد ....بی توجه به بابا قدم هام را به سمت حیاط تند کردم ....مشتی قربون کنار ماشین منتظر ایستاده بود ....با دیدنم سریع در جلو رابرام باز کرد و سوار شدم وقتی ماشین به حرکت درآمد نگاهش کردم و گفتم: چی شده مشتی قربون؟ به نیم رخ مضطربش چشم دوختم و وقتی جوابی ازش نشنیدم،عصبی برسرش فریاد کشیدم و گفتم: می گه چی شده یا نه مشتی قربون...دیوونم کردي؟ ....پرهراس به سمتم برگشت،چشم هاش سرخ شده بود حالا دیگه مطمئن شده بودم که اتفاقی افتاده و مشتی قربون نمی تونه بهم ....بگه دهان باز کردم حرفی بزنم که مشتی قربون به گریه افتاد و گفت: آقا خواهش می کنم هرچی می خواید به من بگید ...کتک بزنید....فحش بدید...اما فقط خودتون رو ناراحت نکنید باشه؟ ....با دهان نیمه باز نگاهش می کردم اخم هایم کم کم در هم رفت و این بار با صداي بلندتري فریاد کشیدم: می گی چی شده یا نه لعنتی؟ گریه اش بیشتر شد و گفت: چی بگم آقا....؟ اشک هایش را با پشت دست پاك کرد و ادامه داد: کاش خدا منو مرگ می ....داد و این روز رو به شما نمی دیدم بیچاره شدیم آقا.... نمی دونم کدوم از خدا بی خبري توي حساباي شرکت ....دست برده و همه ي حساب کتابا بهم ریخته الان کلی طلبکار و شاکی توي شرکت ریخته و پلیسا هم مثل مور و ملخ اونجا ....ریختن ...از شنیدن حرف هایش مثل یخ وارفتم ....تمام هیجانی که براي شنیدن حرفاش داشتم به یکباره فروکش کرد ....حتی قدرت حرف زدن را هم از دست داده بودم ...زیانم توي دهانم سنگینی می کرد مشتی قربون با چشمانی اشک بار نگاهم کرد و گفت: خدا مرگم بده آقا چتون ....شده...آقا تروخدا سکوت نکنید ....اصلا بزنید من رو بکشید ولی خواهش می کنم اینطوري سکوت نکنید اصلابه نظرم الان شرکت نریم بهتره چون قانون الان همه چی رو از چشم شما ...می بینه براتون خیلی بد می شه آقا می گم می خواید چند روز ببرمتون ویلاي لواسون؟ .....حتی نگاهش هم نکردم فقط توانستم بگم: نمی خواد...برو شرکت .....سري تکان داد و پاش را برروي پدال گاز فشرد هرچی به شرکت نزدیک تر می شدیم قلب ناآرامم بیشتر به درون قفسه سینه ....ام می کوبید ....خداي من این چه بدبختی بود به سرم نازل کردي .... جلوي ساختمان شرکت حمعیت زیادي حمع شده بود چند نفر داشتند داد و بیداد می کردند و بعضی ها هم به سمت در هجوم می ....بردند که مامورها جلویشان را می گرفتند .....چند تا ماشین نیروي انتظامی آن جا پارك شده بود ....آب دهانم را قورت دادم و از ماشین پیاده شدم 🌹🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
پرهراس نگاهم کرد و گفت: آقا تروخدا شما فقط آماده شید توي راه بهتون ....می گم ....چنگی به کتم زدم و کت را از روي میز برداشتم از جام بلند شدم که مامان متعجبانه نگاهم کرد و گفت: اتفاقی افتاده بهراد...؟ می خواي منم باهات بیام؟ دل توي دلم نبود زودتر خودم را به مشتی قربون برسانم تا ببینم چه اتقاقی افتاده.....؟ ....دلم نوید بد بهم می داد ....سرم را به معناي منفی تکان دادم و گفتم: نه احتیاجی نیست...من رفتم ....صداي نگران بابا را از پشت سرشنیدم که گفت: صبرکن باهات بیام بهراد ....بی توجه به بابا قدم هام را به سمت حیاط تند کردم ....مشتی قربون کنار ماشین منتظر ایستاده بود ....با دیدنم سریع در جلو رابرام باز کرد و سوار شدم وقتی ماشین به حرکت درآمد نگاهش کردم و گفتم: چی شده مشتی قربون؟ به نیم رخ مضطربش چشم دوختم و وقتی جوابی ازش نشنیدم،عصبی برسرش فریاد کشیدم و گفتم: می گه چی شده یا نه مشتی قربون...دیوونم کردي؟ ....پرهراس به سمتم برگشت،چشم هاش سرخ شده بود حالا دیگه مطمئن شده بودم که اتفاقی افتاده و مشتی قربون نمی تونه بهم ....بگه دهان باز کردم حرفی بزنم که مشتی قربون به گریه افتاد و گفت: آقا خواهش می کنم هرچی می خواید به من بگید ...کتک بزنید....فحش بدید...اما فقط خودتون رو ناراحت نکنید باشه؟ ....با دهان نیمه باز نگاهش می کردم اخم هایم کم کم در هم رفت و این بار با صداي بلندتري فریاد کشیدم: می گی چی شده یا نه لعنتی؟ گریه اش بیشتر شد و گفت: چی بگم آقا....؟ اشک هایش را با پشت دست پاك کرد و ادامه داد: کاش خدا منو مرگ می ....داد و این روز رو به شما نمی دیدم بیچاره شدیم آقا.... نمی دونم کدوم از خدا بی خبري توي حساباي شرکت ....دست برده و همه ي حساب کتابا بهم ریخته الان کلی طلبکار و شاکی توي شرکت ریخته و پلیسا هم مثل مور و ملخ اونجا ....ریختن ...از شنیدن حرف هایش مثل یخ وارفتم ....تمام هیجانی که براي شنیدن حرفاش داشتم به یکباره فروکش کرد ....حتی قدرت حرف زدن را هم از دست داده بودم ...زیانم توي دهانم سنگینی می کرد مشتی قربون با چشمانی اشک بار نگاهم کرد و گفت: خدا مرگم بده آقا چتون ....شده...آقا تروخدا سکوت نکنید ....اصلا بزنید من رو بکشید ولی خواهش می کنم اینطوري سکوت نکنید اصلابه نظرم الان شرکت نریم بهتره چون قانون الان همه چی رو از چشم شما ...می بینه براتون خیلی بد می شه آقا می گم می خواید چند روز ببرمتون ویلاي لواسون؟ .....حتی نگاهش هم نکردم فقط توانستم بگم: نمی خواد...برو شرکت .....سري تکان داد و پاش را برروي پدال گاز فشرد هرچی به شرکت نزدیک تر می شدیم قلب ناآرامم بیشتر به درون قفسه سینه ....ام می کوبید ....خداي من این چه بدبختی بود به سرم نازل کردي .... جلوي ساختمان شرکت حمعیت زیادي حمع شده بود چند نفر داشتند داد و بیداد می کردند و بعضی ها هم به سمت در هجوم می ....بردند که مامورها جلویشان را می گرفتند .....چند تا ماشین نیروي انتظامی آن جا پارك شده بود ....آب دهانم را قورت دادم و از ماشین پیاده شدم 🌹🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
سیگارم بیرون آوردمش و نگاهش کردم..... پاکت سیـ ـگار رو توی دستم فشردم و روی زمین انداختم.... نگاه پاکت مچاله شده کردم..... زندگی من هم شده بود مثل این بسته ی سیـ ـگار..... پوچ و توخالی و مچاله شده زیر دستان بی رحم سرنوشت و در آخر سوختن در آتش حسرت آرزوهای گذشته.... اخمی کردم و کف پام روی پاکت فشرده شد..... با تمام قدرت زیر پا لهش کردم..... حالم دیگه داشت از خودم و این زندگی و این دنیای مسخره که کارش شده بود بازی دادن آدماش، بهم می خورد..... مامان.....مامان.... پام....مامان ..... با شنیدن صدای جیغ ها و گریه های بچه ناخودآگاه پاهام شل شدند و از جرکت ایستادند........ نگاهم به اون سمت کشیده شد..... دختربچه روی زمین ولو شده و تمام صورتش از اشک خیس شده بود.... مادرش هم بی اعتنا داشت راه خودش را می رفت.... نفهمیدم چی شد که قدم هام به سمت دختربچه کج شد.... بابا...بابایی...پام درد می کنه.... بابا جونم ....پام..... دستم را به سمت دختربچه دراز کردم.... صداها توی سرم می پیچید...... انگار صداش از جایی نزدیک می اومد.... بابا بهراد....پام ...ببین داره خون می یاد ازش.... به سمت صدا برگشتم.... آرمان روی زمین نشسته زانوهاش را در آغـ ـوش گرفته.... جیغ می کشید و گریه می کرد و ازم طلب کمک می کرد.... روی زانوش خراش کوچکی برداشته بود.... برق اشک رو می تونستم توی چشمام حس کنم... پاهام به اون سمت نزدیک و نزدیک تر می شدند .... دست لرزانم را به سمتش دراز کردم.... اما نرسیده بهش همه چیز در نظرم محو شد.... سرم را با گیجی تکان و بغض خفه ام را قورت دادم.... دستام عصبی توی جیبام مشت شد..... سنگ جلوی پام رو با حرص شوت کردم و توی جوب انداختم..... واقعا انگار دارم دیوونه می شم.... همه ی زندگیم شده پر از خاطرات اون لعنتی و .... خدا لعنتت کنه پریماه..... سرم را عصبی تکان دادم..... نگاه جای خالی دختربچه کردم..... انقدر حواسم پرت شده بود که نفهمیدم دیگه چه بلایی سر دختربچه اومد.... نگاه غم زده ام را از آن سمت گرفتم و به راه افتادم.... ساعت دوازده ظهر بود..... باید برمی گشتم.... خیلی وقت بود که از خانه بیرون زده بودم.... اما قبلش باید دنبال کلید ساز می رفتم..... باید به حرفم عمل و قفل درها رو عوض می کردم.... چهره ی گستاخ و وحشی دختر در نظرم آمد و اخمی روی صورتم نشست..... کارش که تمام شد کلیدها را توی دستم گذاشت و گفت: این خدمت شما جناب آریا.... امر دیگه ای با بنده ندارید؟ با رضایت خاطر نگاهی به کلید ساز انداختم.... نیشخندی روی لـ ـبم نشست.... حالا دیگه نمی تونی وارد خونه ی من بشی خانم مادمازل و پرونده ت برای همیشه بسته می شه.... کلیدها را ازش گرفتم.... در را که بستم لبخند عمیقی لب هایم را پوشاند.... دستم را توی جیب شلوارم فرو بردم و سوت زنان به سمت آشپزخانه رفتم.... شکمم حسابی درد گرفته بود.... دستی به شکم صاف و عضلانیم کشیدم..... وقتش بود که از خجالتش حسابی در بیام.... دو تا تخم مرغ از توی یخچال با سیب زمینی برداشتم و در یخچال را بستم.... داخل ماهیتابه روغن ریختم و سیب زمینی های حـ ـلقه شده را توی روغن ریختم.... قاشق چوبی را برداشتم.... یک دستم را به کمـ ـرم زده و با دست دیگه سیب زمینی ها را به هم می زدم..... نگاهم به عکسی از دختر روی هود افتاد.... انگشت اشاره ام را محکم به عکس زدم و عکس نقش بر زمین شد.... با صدای زنگ در، دست از کار کشیدم.... پیش بند را از دور کمـ ـرم باز کردم.... قدم هام به سمت در حیاط تند شد.... از پشت چشمی نگاه کردم.... با دیدن دختر که با قیافه ای مضطرب پشت دز ایستاده بود عقب رفتم.... چهره ام بی اختبار در هم رفت.... پوزخندی روی لـ ـبم نشست و بی اعتنا به مشت و لگدهایی که به در می زد به سمت آشپزخانه رفتم..... بوی سوختگی بدی به مشامم خورد که باعث شد با شتاب به سمت آشپزخانه بدوم.... عصبی زیر غذا را خاموش کردم .... پوفی کردم و تکیه ام را به گاز دادم..... صدای لگدهای مجکمی که به در می خورد و فریادهای بلند دختر اعصابم را بیشتر بهم می ریخت.... اخمی روی صورتم نشست..... 🔶🔶🔶🔶💖🔶🔶🔶🔶 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd