بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
عیدتون پیشاپیش مبارک
#من_محمد_را_دوست_دارم
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
م و با جدیت گفتم: گفتم که نمی خواد ...من حالم خوبه مشکلی ندارم....
مـ ـستاصل نگاهم کرد و گفت: ولی.....
اخمی کردم و گفتم: ولی بی ولی... گفتم که حالم خوبه لازم نکرده منو ببری اونور....فهمیدی چی گفتم؟
دستش را از دور گردنم باز کرد و گفت: بله آقا چشم...شرمنده...
سرش را به زیز انداخت که گفتم: راستی این قفلای خونه رو هم بده عوض کنن....
خوش ندارم یه غریبه توی خونه م باشه....
من نمی دونم این دختره کی هست و از کجا اومده و توی خونه ی من چیکار می کنه ...
فقط بهش بگو به نفعشه زودتر جال و پلاسشو جمع کنه و بره و گرنه جور دیگه حالیش می کنم ...
فهمیدی یا نه؟
سکوت کرد و سرش را پایین انداخت....
فریادی زدم و گفتم: فهمیدی یا نه ؟
سرش را بالا آورد....
وحشت زده نگاهم کرد و گفت: ولی آقا.... شما....شما نمی تونین اون رو از این خونه بیرون کنین....
عصبی نگاهش کردم و به تندی گفتم:
تو نمی خواد توی این کارا دخالت کنی فقط کاری رو که بهت گفتم انجام بده شیرفهم شد؟
با درماندگی نگاهم کرد و گفت: آقا شرمنده.... ولی من نمی تونم این کار رو انجام بدم....
دندان هایم عصبی روی هم کلید شد...
خنده ای عصبی کردم و به حالت مسخره گفتم:که نمی تونی....
حتما چون دلت به حال یه زن ضعیف می سوزه و واسه ی رضای خدا و این حرفا آره؟
نگاه شرم زده اش را به صورتم دوخت و گفت: نه آقا مسئله این نیست....
نفسم را پرصدا بیرون فرستادم و گفتم: پس مسئله چیه...؟
انگشتانش را در هم گره کرد و همانطور که سعی می کرد از نگاه کردن به چشمانم پرهیز کند گفت:
خب ... راستش... راستش آقا یعنی پدرتون خواستن که ترگل خانم توی این خونه بمونن....
دستم عصبی توی موهام رفت....
نگاهش کردم و با خشم کنترل شده ای گفتم:
برای من اما و اگر نیار مشتی قربون....
کاری رو که بهت گفتم انجام بده و گرنه خودم مجبور می شم وارد عمل بشم اونوقت دیگه هیچی جلودارم نیست.....
لبش را گزید....
کلاه نمدی اش را از روی سرش برداشت....
سرش را پایین انداخت و گفت:
شرمنده ولی من نمی تونم این کار رو انجام بدم ....
اینو از من نخواین....
من نمی تونم روی خواسته ی اون مرحوم حرفی بزنم....
اخمی کردم....
جدی نگاهش کردم و با خشم غریدم: که نمی تونی ....
چطور می تونی و روت می شه روی
خواسته ی من حرف بزنی اما برای آقا رو نه....
پوزخندی زدم:جالبه ...خیلی جالبه....
جدی شدم و گفتم: پس خودم دست به کار می شم.....
قدم هام را با حشم به سمت در آشپزخانه برداشتم....
هنوز پام چند قدمی در نرسیده بود که صدای مشتی قربون باعث شد از جرکت بایستم...
توی صداش اضطراب و نگرانی رو می شد به راحتی حس کرد....
آقا....آقا....خواهش می کنم این کار رو نکنید.....
اون دختر... یعنی ترگل خانم هیچ کس رو نداره....
اگه شما از اینجا بیرونش کنید هیچ جایی...
هیچ سرپناهی رو نداره که بهش پناه ببره....
برگشتم و با غضب نگاهش کردم که با وحشت به صورتم زول زد و گفت:
اون دختر پدر و مادرش رو از دست داده ....
چند سال پیش هم آقا به موقع به داداش رسید و گرنه معلوم نبود توی این دنیای کثیف چی به سرش می اومد.....
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
میلاد رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و امام صادق علیه السلام مبارک..
#من_محمد_را_دوست_دارم
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
عشق محمد بس است و آل محمد
#من_محمد_را_دوست_دارم
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
#السلام_علیک یا #رسول_الله
بهتر از این نمیشه👌👌
#از_زندگی_ائمه
تا هرچی که دلت بخواد
#کمال_بندگی
#داستانهای_بی_نظیر
#متن_های_دلنشین
#جملات_ناب
#عکس_نوشته_های_عالی
#سخنرانی_های_مفید_وتاثیرگذار
#مداحی_های_زیبا
بچه شیعه باشی اون وقت عضو این کانال نباشی 🔹🔹🔹🔹🔹
بیا پشیمون شدی نمون♦️♦️♦️♦️👇👇👇👇👇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#من_محمد_را_دوست_دارم
را توی جیب شلوارم فرو بردم و سوت زنان به سمت آشپزخانه رفتم....
شکمم حسابی درد گرفته بود....
دستی به شکم صاف و عضلانیم کشیدم.....
وقتش بود که از خجالتش حسابی در بیام....
دو تا تخم مرغ از توی یخچال با سیب زمینی برداشتم و در یخچال را بستم....
داخل ماهیتابه روغن ریختم و سیب زمینی های حـ ـلقه شده را توی روغن ریختم....
قاشق چوبی را برداشتم....
یک دستم را به کمـ ـرم زده و با دست دیگه سیب زمینی ها را به هم می زدم.....
نگاهم به عکسی از دختر روی هود افتاد....
انگشت اشاره ام را محکم به عکس زدم و عکس نقش بر زمین شد....
با صدای زنگ در، دست از کار کشیدم....
پیش بند را از دور کمـ ـرم باز کردم....
قدم هام به سمت در حیاط تند شد....
از پشت چشمی نگاه کردم....
🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_سوم
با دیدن دختر که با قیافه ای مضطرب پشت در ایستاده بود عقب رفتم....
چهره ام بی اختبار در هم رفت....
پوزخندی روی لـ ـبم نشست و بی اعتنا به مشت و لگدهایی که به در می زد به سمت آشپزخانه رفتم.....
بوی سوختگی بدی به مشامم خورد که باعث شد با شتاب به سمت آشپزخانه بدوم....
عصبی زیر غذا را خاموش کردم ....
پوفی کردم و تکیه ام را به گاز دادم.....
صدای لگدهای محکمی که به در می خورد و فریادهای بلند دختر اعصابم را بیشتر بهم می ریخت....
اخمی روی صورتم نشست.....
چقدر این دختر سمج بود یعنی خودش واقعا خسته نشده بود از این همه در زدن؟
نگاه سیب زمینی های سوخته کردم...
با بی خیالی شانه هایم را بالا انداختم و از آشپزخانه بیرون آمدم....
دفتر تلفن را به امید پیدا کردن شماره رستوران باز کردم....
اسم رستوران هایی که اشتراک داشتیم پیدا کردم....
زیاد اهل غذاهای فست فودی نبودم بنابراین برای خودم سفارش جوجه دادم و منتظر نشستم....
سکوت خانه بیشتر از هرچیزی کلافه ام می کرد.....
خوبی اون خراب شده به این بود که حداقل تنها نبودم ام
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_چهارم
سیگارم بیرون آوردمش و نگاهش کردم.....
پاکت سیـ ـگار رو توی دستم فشردم و روی زمین انداختم....
نگاه پاکت مچاله شده کردم.....
زندگی من هم شده بود مثل این بسته ی سیـ ـگار.....
پوچ و توخالی و مچاله شده زیر دستان بی رحم سرنوشت و در آخر سوختن در آتش حسرت آرزوهای گذشته....
اخمی کردم و کف پام روی پاکت فشرده شد.....
با تمام قدرت زیر پا لهش کردم.....
حالم دیگه داشت از خودم و این زندگی و این دنیای مسخره که کارش شده بود بازی دادن آدماش، بهم می خورد.....
مامان.....مامان.... پام....مامان .....
با شنیدن صدای جیغ ها و گریه های بچه ناخودآگاه پاهام شل شدند و از جرکت ایستادند........
نگاهم به اون سمت کشیده شد.....
دختربچه روی زمین ولو شده و تمام صورتش از اشک خیس شده بود....
مادرش هم بی اعتنا داشت راه خودش را می رفت....
نفهمیدم چی شد که قدم هام به سمت دختربچه کج شد....
بابا...بابایی...پام درد می کنه....
بابا جونم ....پام.....
دستم را به سمت دختربچه دراز کردم....
صداها توی سرم می پیچید......
انگار صداش از جایی نزدیک می اومد....
بابا بهراد....پام ...ببین داره خون می یاد ازش....
به سمت صدا برگشتم....
آرمان روی زمین نشسته زانوهاش را در آغـ ـوش گرفته....
جیغ می کشید و گریه می کرد و ازم طلب کمک می کرد....
روی زانوش خراش کوچکی برداشته بود....
برق اشک رو می تونستم توی چشمام حس کنم...
پاهام به اون سمت نزدیک و نزدیک تر می شدند ....
دست لرزانم را به سمتش دراز کردم....
اما نرسیده بهش همه چیز در نظرم محو شد....
سرم را با گیجی تکان و بغض خفه ام را قورت دادم....
دستام عصبی توی جیبام مشت شد.....
سنگ جلوی پام رو با حرص شوت کردم و توی جوب انداختم.....
واقعا انگار دارم دیوونه می شم....
همه ی زندگیم شده پر از خاطرات اون لعنتی و ....
خدا لعنتت کنه پریماه.....
سرم را عصبی تکان دادم.....
نگاه جای خالی دختربچه کردم.....
انقدر حواسم پرت شده بود که نفهمیدم دیگه چه بلایی سر دختربچه اومد....
نگاه غم زده ام را از آن سمت گرفتم و به راه افتادم....
ساعت دوازده ظهر بود.....
باید برمی گشتم....
خیلی وقت بود که از خانه بیرون زده بودم....
اما قبلش باید دنبال کلید ساز می رفتم.....
باید به حرفم عمل و قفل درها رو عوض می کردم....
چهره ی گستاخ و وحشی دختر در نظرم آمد و اخمی روی صورتم نشست.....
کارش که تمام شد کلیدها را توی دستم گذاشت و گفت: این خدمت شما جناب آریا.... امر دیگه ای با بنده ندارید؟
با رضایت خاطر نگاهی به کلید ساز انداختم....
نیشخندی روی لـ ـبم نشست....
حالا دیگه نمی تونی وارد خونه ی من بشی خانم مادمازل و پرونده ت برای همیشه بسته می شه....
کلیدها را ازش گرفتم....
در را که بستم لبخند عمیقی لب هایم را پوشاند....
دستم را توی جیب شلوارم فرو بردم و سوت زنان به سمت آشپزخانه رفتم....
شکمم حسابی درد گرفته بود....
دستی به شکم صاف و عضلانیم کشیدم.....
وقتش بود که از خجالتش حسابی در بیام....
دو تا تخم مرغ از توی یخچال با سیب زمینی برداشتم و در یخچال را بستم....
داخل ماهیتابه روغن ریختم و سیب زمینی های حـ ـلقه شده را توی روغن ریختم....
قاشق چوبی را برداشتم....
یک دستم را به کمـ ـرم زده و با دست دیگه سیب زمینی ها را به هم می زدم.....
نگاهم به عکسی از دختر روی هود افتاد....
انگشت اشاره ام را محکم به عکس زدم و عکس نقش بر زمین شد....
با صدای زنگ در، دست از کار کشیدم....
پیش بند را از دور کمـ ـرم باز کردم....
قدم هام به سمت در حیاط تند شد....
از پشت چشمی نگاه کردم....
با دیدن دختر که با قیافه ای مضطرب پشت دز ایستاده بود عقب رفتم....
چهره ام بی اختبار در هم رفت....
پوزخندی روی لـ ـبم نشست و بی اعتنا به مشت و لگدهایی که به در می زد به سمت آشپزخانه رفتم.....
بوی سوختگی بدی به مشامم خورد که باعث شد با شتاب به سمت آشپزخانه بدوم....
عصبی زیر غذا را خاموش کردم ....
پوفی کردم و تکیه ام را به گاز دادم.....
صدای لگدهای مجکمی که به در می خورد و فریادهای بلند دختر اعصابم را بیشتر بهم می ریخت....
اخمی روی صورتم نشست.....
🔶🔶🔶🔶💖🔶🔶🔶🔶
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
#من_محمد_را_دوست_دارم
💖💖💖💖💖💖🍃🍃🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_پنجم
چقدر این دختر سمج بود یعنی خودش واقعا خسته نشده بود از این همه در زدن؟
نگاه سیب زمینی های سوخته کردم...
با بی خیالی شانه هایم را بالا انداختم و از آشپزخانه بیرون آمدم....
دفتر تلفن را به امید پیدا کردن شماره رستوران باز کردم....
اسم رستوران هایی که اشتراک داشتیم پیدا کردم....
زیاد اهل غذاهای فست فودی نبودم بنابراین برای خودم سفارش جوجه دادم و منتظر نشستم....
سکوت خانه بیشتر از هرچیزی کلافه ام می کرد.....
خوبی اون خراب شده به این بود که حداقل تنها نبودم ام
ا الان چی....؟
چه خوش خیال بودم که فکر می کردم وقتی از اونجا راحت بشم کسانی هستند که منتظرم هستند اما افسوس....
افسوس که همونا رو هم از دست دادم.....
کاش کسی بود که می تونستم باهاش حرف بزنم.....
از دردام...از دلتنگیام از تنهاییام براش بگم....
یه دوست....
یه نفر که بتونم بهش تکیه کنم نه اینکه مثل بقیه فقط ادای آدمای خوب رو در بیاره و رفیق نیمه راه باشه.....
یاد پیرمرد توی زندان افتادم...
چقدر همان چند روز که باهاش آشنا شده بودم به دلم می نشست....
چقدر حرفاش دلنشین بود....
باید در اولین فرصت حتما بهش سرمی زدم ....
صدای زنگ تلفن روی اعصابم راه می رفت.....
از ظهر این صدمین باری بود که تلفن می زد.....
عصبی به گوشی چنگ زدم و از روی میز قاپیدمش:
صدای فریادش توی گوشم پیچید:
آهای آقا... کری چرا گوشی رو جواب نمی دی؟
پوزخندی زدم و گوشی را بیشتر به گوشم چسباندم.....
وقتی دید چیزی نمی گم با عصبانیت غرید: هووووووی یارو فکر نکن می تونی با این کارا من رو بیرون کنی ها یادت باشه که با کی طرف.....
حوصله ی گوش کردن به باقی حرفاش رو نداشتم.....
اخمام توی هم رفت .....
گوشی را از گوشم دور کردم و روی میز کوبیدم.....
زنگش دوباره به صدا در آمد....
دندان هام عصبی روی هم کلید شد....
گوش هام رو با دو تا انگشتام پوشاندم...
تلفن همچنان زنگ می خورد.....
بالش زیر سرم را به گوش هام فشردم ....
اما فایده ای نداشت زنگ تلفن مثل ناقوس مرگ توی گوشم به صدا در می آمد....
با خشم چنگی به پتو زدم و کنار زدمش.....
انگشتانم عصبی میان موهام فرو رفت.....
واقعا که من از پررویی این دختر تعجب مانده بودم.....
از در می زدی از دیوار می اومد....
اینطوری فایده نداشت....
باید فکری به حالش می کردم تا براش درس عبرت بشه.....
با انگشتانم آرام پرده ی توری را کنار زدم....
مواظب بودم پرده تکان نخوره تا متوجه حضورم نشه.....
عجیب بود که هنوز وسط کوچه ایستاده و با خشم به در حیاط نگاه می کرد....
خنده م گرفته بود....
واقعا که این دختر روی هرچی آدم سمج و کنه را سفید کرده بود.....
روشنایی چراغ های ماشینی که توی کوچه پیچید باعث شد کنار بره....
یواش یواش به در حیاط نزدیک شد و پشت در روی پله نشست....
یک لحظه نگاهش به سمت بالا چرخید....
از پشت پرده کنار رفتم......
پوزخندی روی لـ ـبم نشست......
از اینکه ضعفش رو در مقابل خودم می دیدم داشتم لذت می بردم....
اگه هروقت دیگه ای بود حتما دلم به حالش می سوخت.....
اما حالا از اون زمان ها خیلی گذشته و اون بهراد دیگه خیلی فرق کرده بود.....
چراغ را خاموش کردم و زیر پتو خزیدم....
هنوز چشمام گرم نشده بود که دوباره تلفن بالای سرم به صدا درآمد....
🔵🔵🔵🔵💐🔵🔵🔵🔵
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنجاه_ششم
این دختر دیگه واقعا شورش را در آورده بود....
آه متنفر بودم از این آدمای سمج و کنه.....
عصبی دستم به سمت دو شاخه تلفن دراز شد ....
از برق کشیدمش و روی تخـ ـت ولو شدم.....
حالا تا صبح زنگ بزن ....انقدر زنگ بزن تا خودت خسته بشی.....
حتما الان از اینکه جواب تلفن هاش رو نمی دادم حرص می خورد .....
از این فکر نیشخندی روی لـ ـبم نشست .....
طاق باز خوابیدم و چشمامو بستم....
عصبی مشت محکمی روی ساعت کوبیدم....
پتو را با حرص کنار زدم و روی لبه ی تخـ ـت نشستم....
سرم از درد داشت منفجر می شد....
انگشتانم را دو طرف گیجگاهم گذاشتم و محکم فشار دادم....
انگار توی سرم یک کوره آب جوش گذاشته بودند....
خودم از حرارتم داشتم می سوختم....
خدا لعنت کنه هرچی صدای مزاحم و هرچی ادم مزاحم توی دنیا هست....
دیشب تا صبح نتونستم بخوابم.....
کل شب فکرم روی مسائل مختلف می چرخید.....
اصلا نمی تونستم روی افکارم تمرکز کنم.....
چه خوش خیال بودم که فکر می کردم با خلاص شدنم نصف مشکلات و بدبخیتام کم میشه....
اما کم که نشده بود هیچی روز به روز هم به مشکلاتم اضافه تر می شد....
انگشتانم را به کفه ی نرم دمپایی رساندم....
قدم های سنگینم نزدیک پنجره ی اتاق می شدند....
از پشت پرده نگاه کردم....
اثری از دختر نبود....
حتما همان شب پیش رفته بود.....
از پنجره فاصله گرفتم و از اتاق بیرون امدم....
به سمت آشپزحانه رفتم.....
در یخچال را باز کردم....
نگاهم روی محتویاتش به چرخش در امد....
از دیدن یخچال خالی کم مانده بود همانجا مشت بکوبم به دیوار....
اخمی کردم و در یخچال را محکم بهم کوبیدم.....
توی این خراب شده حتی یه قوطی کبریت هم پیدا نمی شه چه برسه به خوراکی.....
سوییشرتم را روی شانه انداخته و از خانه بیرون زدم....
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنجاه_هفتم
یک دستم به در بود و با دست دیگه داشتم آستین های لباسم را می پوشیدم....
صدای عصبی ونازک دختر برجا میخکوبم کرد....
چه عجب بالاخره عروس خانم افتخار دادن و تشریف آوردن بیرون....
دستم روی دستگیره ی در خشک شد....
عجب آدم پررویی بود .....
واقعا که روی هرچی آدمه سمجه سفیده کرده بود....
بی اختیار اخمی روی چهره ام نشست....
خون خونم را می خورد اما بی اعتنا بهش پشتم را کردم و از پله ها پایین امدم....
قدم هام رو تند تر کردم....
می دانستم که در صورت ماندنم باید کلی جواب بهش پس بدم....
آه واقعا که چقدر این دختر پیله بود......
با نوک انگشت آرام به شانه ام ضربه ای زد که باعث شد از حرکت بایستم....
صدای ظریفش را دقیقا کنار گوشم می شنیدم.....
اووووییی مشتی با تو بودما...... با دیوارا حرف نمی زنم....
البته با دیوار تا حالا حرف زده بودم حداقل یه واکنشی از خودش نشون می داد....
دندان هام عصبی روی هم کلید شد....
مردمک چشمانم از شدت خشم می پرید....
به سمت عقب برگشتم....
نگاهم توی چشمای گستاخ و وحشیش گره خورد...
نگاهش وحشت زده می نمود....
نفس های تند و عصبیش به پوست صورتم برخورد می کرد....
حس کردم کم کم آن حالت ترس توی چشماش از بین رفت و جای خودش را به خنده داد....
چشماش می خندید اما لب هاش تکان نمی خورد....
عصبی نفسم را به بیرون فوت کردم و به راه افتادم که گفت: آهای آقا مگه کری....؟
کلید خونه رو بده بعد خودت هر قبرستونی می خوای برو ...
خسته شدم از بس جلوی در خونم نشستم.....
با شنیدن اسم خانه مثل برق گرفته ها از جا پریدم....
دستام کنار پاهام مشت شد....
به سمت عقب برگشتم....
با چشمایی به خون نشسته نگاهش کردم و گفتم: چی گفتی؟ خونه ی کی؟
پوزخندی زد.....
ابروهاش رو به بالا پرت کرد و کفت: اخبار رو یه بار معمولا می گن جناب....
دندان هام را روی هم ساییدم.....
عصبی نگاهش کردم.....
دست به سیـ ـنه ایستاده و با نیشخند نگاهم می کرد.....
خونم داشت از این همه خونسردیش به جوش می اومد....
چشماش با شیطنت می خندید.....
صورتم را نزدیک صورتش بردم.....
نفس های عصبیم به صورتش برخورد می کرد و لبه ی بلند روسریش را تکان می داد......
از میان دندان های کلید شده ام گفتم: نشنیدم چی گفتی..... خونه ی کی؟
حس کردم توی چشماش ترس نشست اما خودش را نباخت....
لبش را با زبانش تر کرد و گفت: خونه ی من....
ابروهام بیشتر توی هم رفت....
مثل اسپند روی آتش داشتم می سوختم.....
نفسم را با خشم بیرون فرستادم و گفتم: ببین خانم...
اگر فکر کردی با این کارا می تونی منو خر کنی و کلید خونه رو بدست بیاری،کور خوندی....
توی خونه ی من جای دخترای فراری و خیابونی نیست....
پس بهتره بیشتر از این وقت خودتو تلف نکنی دختر جون.... والا برات گرون تموم می شه....
انقدرم اینجا جلوی در حیاط واینستا من جلوی در و همسایه آبرو دارم......
شیرفهم شد یا جور دیگه حالیت کنم؟
مردمک چشماش می لرزید توی چشماش برق اشک رو می دیدم ....
💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنجاه_هشتم
اما مغرورتر از اونی بود که بخواد با این بهانه ها خودش رو ببازه....
پوزخندی عصبی زد و گفت: اونجا خونه ی منه ...
نه تو نه هیچ کس دیگه ای نمی تونه منو از اونجا بیرون کنه....
من نمی دونم تو بعد از این همه مدت بی خبری از خانوادت چطور و از کجا یهو سبز شدی اما اینجا خونه ی منه...
تو هم اینو خوب توی گوشت فرو کن آقا.....
پوزخندی زدم و گفتم: فعلا که می بینی ملک منه.....
در ضمن من دارم می رم خرید....
به نفعته تا اونموقع جال و پلاستو از جلوی خونم جمع کنی و بری....
خوش ندارم وقتی برگشتم اینطرفا ببینمت....
کلید را از توی جیبم بیرون اوردم.....
جلوی صورتش تکان دادم و گفتم: فعلا که خونه تحت اختیار منه.....
با خشم نگاهم کرد و کلید را توی هوا از دستم قاپید......
نگاه جمعیتی که جلوم به صف ایستاده بودند کردم....
پوفی کردم و تکیه ام را به در شیشه ای زدم.....
نیم ساعت تمام بود که همانجا ایستاده بودم....
از رفتار خونسردانه شاطر نانوا کلافه شده بودم....
هر یک نفری را که راه می انداخت کلی معطل می کرد تا دو تا نون دست بنده خداها بده....
اینطوری تا ده ساعت دیگه هم نوبت من نمی شد....
با کلافگی نگاهم را از آن سمت گرفتم....
دو نفر دیگه به غیر از من توی صف بودند.....
دستام رو توی جیب شلوارم فرو بردم.....
با نوک کفشم سنگ ریزه ی درشت پایین پام رو به بازی گرفتم....
اعصابم از همه طرف خورد بود....
آن از دختر که نمی دونم چطور یکدفعه توی خانه ی ما سبز شده و مثل لوبیای سحر آمیز رشد کرده بود....
این هم الان از این نانوای دست و پاچلفتی.....
واقعا که عجب شانسی داری بهراد.....
از این بهتر نمی شه.....
چه خوش خیال بودی که فکر می کردی وقتی از اون خراب شده بیرون بیای همه چی خوب پیش می ره....
آقا.....آقا.....حواست کجاست؟
با صدای شاطر نانوا از فکر بیرون امدم....
با گیجی سرتکان دادم و گفتم: بله؟ با من بودید؟
مرد اخمی کرد و گفت: می ذاشتی دو ساعت دیگه جواب می دادی برادر من... عرض کردم چند تا می خوای؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: ده تا.....
دستم را توی جیبم فرو بردم و پنج هزار تومانی کهنه ای را بیرون آوردم و کف دستش گذاشتم....
مرد پول را توی دخلش انداخت و غرغرکنان ازم دور شد:
واقعا که یه جو عقل درست و حسابی هم واسه این مردم نمونده....
چهره ام بی اختیار در هم رفت....
از طرز برخورد نانوا اصلا خوشم نیامد.....
باقی پول را توی جیبم گذاشتم و منتظر ایستادم....
با برخورد جسم نرمی پایین پاهام سرم را پایین آوردم....
نگاهم توی چشمای بچه گربه ی کوچکی که پایین پاهام روی دو زانو نشسته و مظلومانه نگاهم می کرد ،گره خورد....
معلوم بود خیلی گرسنه هست که ملتمسانه بهم نگاه می کرد...
دهانش را باز کرد و ناله ی خفیفی از گلویش سرداد.....
دیدن بچه گربه توی اون حالت دلم را به درد اورد.....
دست بردم و تکه ای از نان توی دستم برداشتم....
هرچند گربه ها اهل نان نبودند اما باز هم به از هیچی بود....
یاد این مثل افتادم که می گفتند گرسنه سنگم جلوش بذاری می خوره.....
نان را ریز ریز کردم.....
روی دوزانو خم شدم و تکه های نان را جلویش ریختم.....
دستم را برای نـ ـوازشش جلو بردم که پسربچه ی کوچکی دوان دوان به سمتم آمد....
روی دو زانو نشست و همانطور که با ذوق به بچه گربه نگاه می کرد خطاب به مادرش گقت:
مامان ....مامان.... نگاه کن.... یه بچه گربه اینجاست....مامان؟
گربه گوش هاش رو به کفش های پسربچه مالید....
از دیدن پسربچه که تکه نان ها را به گربه می داد، لبخند کمـ ـرنگی روی صورتم نشست....
💐💐💐💐🌞💐💐💐💐
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنجاه_نهم
بابا ... بابا بهراد؟
بیا ببین من یه بچه گربه دارم.....
ببین چه خوشگله بابا جون می شه واسه خودم باشه؟
نه پسرم.....این دوست کوچولوت هم مثل تو مادر و پدر داره ....
اگه ما نگهش داریم پدرو مادرش نگران می شن و می یان دنیالش می گردن....
بچه گربه را به خودش فشرد و با بغض گفت: نه بابا... مال خودمه..... مامان نداره.....
صدای گریه هاش توی گوشم می پیچید و دلم را به درد می اورد....
دست های لرزانم برای نـ ـوازشش جلو رفت اما نیمه های راه متوقف شد....
امیر.....امیر...چیکارمیکنی ....بیابریمدیگه .... بابات الان می یادخونه ناهارندارم.....
پسربچه بی آنکه چشم از بچه گربه بردارد،گفت:
الان می یام مامان جون...بذار به بچه گربه غذا بدم می یام....
زن جوان از دور چشم غره ای به پسر رفت و دوان دوان بهش نزدیک شد....
اما پسربچه بی اعتنا همچنان مشغول دادن نان ها به بچه گربه بود....
صدای زن جوان را از بالای سرم شنیدم که عصبی به پسر توپید و گفت:
د تو که هنوز نشستی امیر.... یالا ... پاشو ببینم ....
دستش را دور مچ پسر حـ ـلقه کرد و به یک اشاره پسر را از جا کند و همانطور که به دنبال خود می کشیدش گفت:
پسره برای من کار یاد گرفته همین یه کارم مونده که بشینه اینجا و به این موجودات کثیف غذا بده.....
پسربچه میان هق هق گریه نگاه مادرش کرد و سعی می کرد دستش را از دست زن بیرون بیاورد....
اما زن بی توجه به گریه های بچه دستش را با خود می کشید و می برد.....
صدای معترض زن که به پسربچه غرغر می کرد در میان هق هق گریه های پسربچه گم شده بود.....
_همین یه کارم مونده که به این موجودات کثیف غذا بدی.....
اوه خدای من.... ببین چی کار کردی با خودت....
کرم که شدی....
می گم الان بابات می یاد باید ناهارش
رو بدم اونوقت آقا اینجا نشسته برای من به گربه غذا می ده....
🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنحاه_نهم
دیگر صدایشان را نمی شنیدم....
حس می کردم زانوهام ست شدند....
توان اینکه از جام بلند بشم رو نداشتم....
قطرات اشک بود که دانه دانه از گوشه ی چشمانم پایین می اومد....
لرز عجیبی توی تنم پیچیده بود....
دستم را از لبه ی دیوار گرفتم و با ناتوانی از جایم بلند شدم....
سوزش اشک رو توی چشمام حس می کردم....
بابا.....بابا بهراد....
بابا جونم دستمو می گیری....
بابا بهراد... منو می بری پارک باباجون....
اونجا کلی تاپ و سرسره هست می خوام بازی کنم باهاشون...
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم پایین چکید.....
قفسه ی سیـ ـنه ام تیر می کشید.....
چنگی به لباسم زدم و محکم توی مشتم فشردمش....
سیـ ـنه ام به خس خس افتاده بود....
نفس توی سیـ ـنه ام سنگینی می کرد....
دست لرزانم را توی جیب شلوارم فرو بردم و بسته ی قرص را بیرون اوردم....
چشمانم را بستم و سرم را به دیوار پشت سر تکیه زدم.....
فشار دیگری به کلید وارد آوردم .....
فایده نداشت توی قفل گیر کرده بود.....
مشتم را با حرص به در کوبیدم و دستم را کشیدم....
لعنتی....فکر کنم از تو کلید پشت در انداخته بود که در باز نمی شد....
نگاه عصبیم را از کلید گرفتم و بی حوصله کنار در نشستم....
لعنتی...لعنتی... اجازه نمی دم یه دختربچه اینطوری من و به بازی بگیره....
نشونت می دم خانم مادمازل که یه من ماست چقدر کره داره و در افتادن با بهراد یعنی چی .....
چهره ام عصبی در هم جمع شد....
انگشتانم صفحه ی گوشی را بی حوصله لمس کرد.....
شماره ی حجتی کلید ساز را پیدا کردم و گوشی را نزدیک گوشم بردم....
بعد از چند بوق آزاد شاگردش گوشی را برداشت و گفت حاجی برای کار یکی از مشتریا بیرون رفته و مغازه را هم در نبودش به شاگردش سپرده.....
هنوز حرف شاگردش تمام نشده بود که عصبی تماس را قطع کردم و گوشی را توی جیبم انداختم......
نگاه پنجره ی بسته ی اتاق کردم.....
انگشتانم عصبی میان موهایم فرو رفت.....
اعصابم به شدت بهم ریخته بود.....
هنوز هیچی نشده یه دختر....
اونم توی خونه ی پدریم....
خونه ای که متعلق به من بود برام شاخ شده بود و بدجور داشت به بازیم می گرفت.....
اما من آدمی نیستم که بخوام از کسی رودست بخورم.....
اون هم از دست یک زن ...
موجودی که به نظرم بی اهمیت ترین چیز روی زمین هست....
با کفش ضربه ی محکمی به زمین زدم و از جا بلند شدم.....
نفسام تند و عصبی شده بود......
قفسه ی سیـ ـنه ام از شدت نفس هام بالا و پایین میرفت.....
مشت گره کرده ام پشت سرهم به در ضربه می زد.....
دستانم از شدت ضربه ی زیاد قرمز شده و درد گرفته بود......
صدای نفس های عصبیم رو می شنیدم....
مشت محکمی به در زدم و دستم را پایین آوردم.....
عصبی به در بسته نگاه کردم.....
لعنت بهت بیاد زن ببین چجوری منو امروز به بازی گرفتی فقط دعا کن در رو بتونم باز کنم اونموقع بهت می گم درافتادن با بهراد نتیجه اش چی می شه....
🔷️🔷️🔷️🔷️🥀🔷️🔷️🔷️🔷️
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصتم
با پا لگد محکمی به در زدم ....
دندان هام روی هم فشرده شد....
نگاه پایین پاهام کردم و با دیدن نان ها که روی زمین افتاده بود برخودم لعنت فرستادم.....
خم شدم و از پایین پاهام جمعشون کردم....
لعنتی نگاه کن چی به روزم آوردی....الحق که همه ی زن ها یه مشت احمق هستند.....
با خوردن دستی برروی شانه ام آروم سرم رو بالا آوردم و با دیدن حجتی کلیدساز لبخند کجی روی صورتم نشست.....
صدایش را شنیدم که گفت:
مشکلی پیش اومده جناب آریا...؟
شرمنده احمد گفت با مغازه تماس گرفتین من نبودم.....
نگاه پنجره ی بسته ی اتاق کردم....
حس کردم پرده ی توری برای یک لحظه تکان خورد....
خوشم می یاد که مثل موش توی سوراخ قایم می شی از ترس....
حالا می فهمی که نتیجه ی در افتادن با بهراد چی می شه....
لبخند پهنی روی صورتم نشست و گفتم:
من فکر می کنم صبح که می اومدم کلید رو پشت در جا گذاشتم حالا هرکار میکنم باز نمیشه.....
سرش را تکان داد و همانطور که جعبه ابزارش را پایین می گذاشت گفت:
باشه بذارید یه نگاه بندازم ببینم چه خبره؟
سرم را تکان دادم و کمی عقب تر رفتم.....
درتمام مدتی که مشغول کار بود، دست به سیـ ـنه ایستاده بودم و با لبخند به حرکاتش نگاه می کردم....
کارش که تمام شد با رضایت خاطر نگاهش کردم.....
لبخند عمیقی روی صورتم نشست و گفتم:چقدر تقدیم کنم جناب؟
با دستمال لنگی توی دستش عرق های روی پیشانیش رو خشک کرد و گقت:قابل نداره جناب آریا مهمون ما باشید....
منتظر نگاهش کردم که گفت:قابلتون رو نداره ده تومن.
دستم را توی جیبم فرو بردم دسته ای پول از توی جیبم بیرون آوردم ...
ده تومان جدا کردم و کف دستش گذاشتم...........
نگاه قدرشناسانه ای بهم انداخت و اسکناس ها را ازم گرفت.....
با انگشت قفل در را لمس کردم.....
بالاخره در روبازکردم...
🔸🔸🔸🔸💖🔸🔸🔸🔸
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd