#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصتم
....صداي بسته شدن در اتاق اجازه ي ادامه ي فکر کردن را ازم گرفت
به سمت عقب برگشتم و با دیدن مامان که سینی توي دستش را روي میز می
گذاشت، گفتم: چرا زحمت کشیدي مامان من که گفتم الان چیزي نمی تونم
....بخورم
مامان اخمی کرد و گفت: دیگه چی خودتو کردي پوست و استخون انداختی
...اونور
به فکر خودت نیستی لااقل به فکر اون زن و بچه ي بدبختت باش که با دیدن
....تو به جاي اینکه روحیه بگیرن، از زندگی بیزار می شن
اون دختر بدبخت که گناه نکرده به پاي تو داره می سوزه و می سازه و هیچی
....نمی گه
....منظورش پریماه بود
....چهره ام بی اختیار در هم رفت
...اخمی کردم و گفتم: مامان خواهش می کنم دوباره شروع نکنید
....مامان حق به جانب نگاهم کرد و گفت: وا من که چیزي نگفتم مادر
...فقط گفتم یکم هم به این بنده خداها بیشتر برس گناه نمی شه بخدا
...تازه ثواب هم می کنی.
.....سرم را توي کتاب باز شده مقابلم فرو بردم
....دندان قروچه اي کردم و نگاهم را با حرص روي سطرهاي کتاب لغزاندم
صداي متعجب مامان که با موشکافی مشغول وارسی اتاقم بود مثل برق گرفته
....ها از جا پراندم
بهراد تو سیگار می کشی؟
....آب دهانم را قورت دادم و نگاه پرهراسم را به مامان دوختم
.... مامان با دهان نیمه باز به سیگار توي دستش و من نگاه می کرد
....اخم هایش کم کم در هم رفت
.... پاکت سیگار را توي دستش فشرد
....مشکوك نگاهم کرد و با جدیت گفت:این آشغالا چیه بهراد
... لال شده بودم
....حس می کردم قدرت تکلمم را از دست داده بودم
خدایا چطور باید الان به این زن می فهموندم که دچار سوتفاهم شده و هیچ
...خبري نیست
....صداي شاکی مامان اجازه ي ادامه ي فکر را ازم گرفت
پاکت سیگار را توي دستش تکان داد و گفت: پرسیدم این چیه بهراد؟
....جوابی ندادم و سرم را پایین انداختم
....توي اون موقعیت به نظرم سکوت بهترین راه حل بود
صداي عصبی مامان به گوشم خورد:خوبه والا... من گفتم پسرم آدمه اومده
...تهران آدم شده
....براي خودش کسی شده ...صاحب زن و زندگیه
چقدر تعریفت رو پیش بقیه کردم ...دیگه نمی دونستم پسرم گرفتار همچین
...چیزاي کثافتی شده
....اون دختره بیچاره رو بگو چطور داره تحمل می کنه
....من بودم با این رفتارات یک ثانیه هم تحملت نمی کردم
....پریماه خیلی خانمه که داره صبوري می کنه و هیچی بهت نمی گه
....با شنیدن اسم پریماه انگار داغ دلم تازه شد
.... مثل اسپند توي آتیش از جا پریدم
با دست مامان را که همچنان در حال حرف زدن بود به سکوت دعوت کردم و
گفتم:خواهشا شلوغش نکنید مادر من اولا که اون پاکت توي دستتون مال من
....نیست و من نمی دونم اصلا چطور اومده توي اتاق من
در ثانی شما نمی خواد سنگ اونا رو به سینه بزنید،خودشون هیچ گله اي از
....این وضعیت ندارن و تا الان با شرایط موجود کنار اومدن
...مامان خواست حرفی بزند اما نگاهش روي بانداژ دستم خیره ماند
متعجبانه به دستم نگاه کرد و گفت: دستت چی شده؟
....دستم را پایین اوردم و گفتم: چیزي نیست یکم درد می کرد بستمش
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصتم
با پا لگد محکمی به در زدم ....
دندان هام روی هم فشرده شد....
نگاه پایین پاهام کردم و با دیدن نان ها که روی زمین افتاده بود برخودم لعنت فرستادم.....
خم شدم و از پایین پاهام جمعشون کردم....
لعنتی نگاه کن چی به روزم آوردی....الحق که همه ی زن ها یه مشت احمق هستند.....
با خوردن دستی برروی شانه ام آروم سرم رو بالا آوردم و با دیدن حجتی کلیدساز لبخند کجی روی صورتم نشست.....
صدایش را شنیدم که گفت:
مشکلی پیش اومده جناب آریا...؟
شرمنده احمد گفت با مغازه تماس گرفتین من نبودم.....
نگاه پنجره ی بسته ی اتاق کردم....
حس کردم پرده ی توری برای یک لحظه تکان خورد....
خوشم می یاد که مثل موش توی سوراخ قایم می شی از ترس....
حالا می فهمی که نتیجه ی در افتادن با بهراد چی می شه....
لبخند پهنی روی صورتم نشست و گفتم:
من فکر می کنم صبح که می اومدم کلید رو پشت در جا گذاشتم حالا هرکار میکنم باز نمیشه.....
سرش را تکان داد و همانطور که جعبه ابزارش را پایین می گذاشت گفت:
باشه بذارید یه نگاه بندازم ببینم چه خبره؟
سرم را تکان دادم و کمی عقب تر رفتم.....
درتمام مدتی که مشغول کار بود، دست به سیـ ـنه ایستاده بودم و با لبخند به حرکاتش نگاه می کردم....
کارش که تمام شد با رضایت خاطر نگاهش کردم.....
لبخند عمیقی روی صورتم نشست و گفتم:چقدر تقدیم کنم جناب؟
با دستمال لنگی توی دستش عرق های روی پیشانیش رو خشک کرد و گقت:قابل نداره جناب آریا مهمون ما باشید....
منتظر نگاهش کردم که گفت:قابلتون رو نداره ده تومن.
دستم را توی جیبم فرو بردم دسته ای پول از توی جیبم بیرون آوردم ...
ده تومان جدا کردم و کف دستش گذاشتم...........
نگاه قدرشناسانه ای بهم انداخت و اسکناس ها را ازم گرفت.....
با انگشت قفل در را لمس کردم.....
بالاخره در روبازکردم...
🔸🔸🔸🔸💖🔸🔸🔸🔸
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd