دوست داشتنم هنوز بوی باران و کاهگل می دهد
بوی مداد جویده شده ی کودکی ام
بوی گلبرگ های گل محمدی لای قرآن
من تو را به اندازه انگشتان دستم
دوست دارم
نه بیشتر نه کمتر …
🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺
@Aksneveshteheitaa
خنده کده🤩🤩🤩🤩
سلام اینجا پر از طنزهای موجه هست،،،
کمی بخند😊😊 به آینده فکر کن🤔🤔 گذاشته ها رو بریز دور🌺🌺 بیا اینجا حالت خوبه خوب میشه😊😊😊😊
💞دلو بزن به دریا و عضو شو☺️☺️☺️
اینم اینکش👇👇👇👇
https://eitaa.com/khandeh_kadeh
🔷اگر از زندگی خسته شدی
🔷اگر افکار منفی مزاحمته
🔷نا امیدی نمیدونی چکار کنی
🔷اگر نمیدونی چطور افکار منفی رو از خودت دور کنی
🔹اینجا پره از حرفهای امیدوار کننده و راهکارهای عالی
🔷فکر منفی رو از خودت دور کن
🔷برا خودت ارزش قائل شو
🔹فقط کافیه با انگشت مبارک روی لینک زیر کلیک کنید....👇👇👇👇
#مثبت_اندیشی
=======🌹🌹🌹=========
https://eitaa.com/joinchat/3363700756C253ae7e263
=======🌹👆🌹=========
چند روز بمون خوب نبود برو👆👆👆
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
عیدتون پیشاپیش مبارک
#من_محمد_را_دوست_دارم
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت
صدای نگران مشتی قربون را کنار گوشم شنیدم....
اما رمق اینکه چشمانم را باز کنم و بهش نگاه کنم رو نداشتم....
آقا...آقا چی شد...شما حالتون خوبه؟
ای خدا چی کار کنم.... حالا چه خاکی تو سرم کنم.....
آقا....
صداها کم کم برام نامفهوم می شدند....
پلک هایم بی رمق روی هم افتادند و دیگه هیچی نفهمیدم....
بهراد....بهراد جان پاشو پسرم چه وقته خوابه....؟
بلند شو می خوام یه چیزی نشونت بدم.....
پاشو پسرم.....
چشم هایم را آرام باز کردم....
سرجایم صاف نشستم....
نگاهم مات روی چهره ی مامان مونده بود....
چهره اش توی هاله ای روشنایی می درخشید...
چقدر چهره اش توی اون لباس سفید دوست داشتنی تر شده بود....
چقدر دلم برای لبخند مهربانش تنگ شده بود.....
چقدر هوای فرو رفتن در آغـ ـوش گرمش و با آرامش خاطر سر بر روی شانه هاش گذاشتن رو کرده بودم....
دست هایم را به سمت دستان پرمحبتش دراز کردم و خواستم دستانش را در دست بگیرم ....
اما هرچه می کردم انگار نیرویی قوی داشت از من دورش می کرد....
هرچه دستم جلوتر می رفت ازم دور و دورتر می شد .....
باد شدیدی شروع به وزیدن کرده بود....
آن همه روشنایی و نور میان تاریکی تند محیط از بین رفت....
صدای وزش باد در میان صدای خنده های زن گم شده بود....
انگشتانم همین طور در هوا معلق مانده بود....
نگاهم هنوز مات جای خالی مامان بود....
انگشتانم خود بخود جمع شد .....
صدای فریادهای از ته دلم اکو وار همه جا می پیچید...
با احساس پاشیده شدن قطره های ریز آب روی صورتم پلک هایم تکان محکمی خوردند....
قفسه ی سیـ ـنه ام هنوز کمی می سوخت....
صداها هنوز برایم خیلی مفهوم نبودند....
چشمانم خودبخود باز شدند....
حالا چهره ها کم کم داشت برایم واضح تر می شد....
مشتی قربون با نگرانی بالای سرم ایستاده بود....
با باز شدن چشمام از شادی لبخندی زد ،سرش را رو به بالا گرفت و گفت: خدایا شکرت ... ایندفعه هم رومو زمین ننداختی....
به مردی که کنارش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
آقای دکتر واقعا نمی دونم از شما چطور تشکر کنم....خیلی زحمت کشیدید....
اگر آقا بهوش نمی اومدن من هیچ وقت خودمو نمی بخشیدم.....
دکتر که در حال گذاشتن وسایلش توی کیف دستیش بود گفت:
خواهش می کنم من کاری نکردم...
فقط وظیفم رو انجام دادم....
شما باید به این خاطر از خدا ممنون باشید...
کیفش را از روی میز برداشت و گفت:
خب من دیگه باید برم فقط یادتون نره چی گفتم ....
داروهاش رو حتما سر ساعت بهش بدین و از انجام دادن کارهای سنگین خودداری کنه...
مشتی قربون از روی صندلیش بلند شد و همانطور که بدرقه اش می کرد گفت: بله چشم آقای دکتر خیلی ممنون ازتون....
دیگه متوجه حرفایشان نشدم چون از اتاق بیرون رفتند....
چشمانم را بستم.....
سرم از درد داشت می ترکید...
تمام صحنه های چند دقیقه ی پیش ..کابــوسی که دیده بودم.....
حرفای مشتی قربون یک به یک در ذهنم تداعی و غم سنگینی روی دلم می نشاندند....
خدایا این چه بدبختی بود که نصیب بهراد کردی؟
آخه چقدر تو بدختی بهراد ...کاش می مردی و هیچ وقت این روزا رو به خودت نمی دیدی...
اون از اون زنیکه عوضی که تنها ماحصل زندگی مشترکت رو برداشت با خودش برد این هم از الان.....
دستم عصبی توی موهام فرو رفت....
خدای من ....دارم دیوونه می شم... دارم دیوونه می شم.....
پتو را عصبی از روی پاهام کنار زدم....
سرم گیج می رفت.....
دستم را از دیوار گرفتم و با هر زحمتی بود خودم را به آشپزخانه رساندم.....
گلوم به شدت می سوخت ....
لیوانی آب پرکردم و به سمت دهانم بردم.....
آب را یک نفس سرکشیدم .....
به نفس نفس افتاده بودم.....
احساس ضعف شدیدی می کردم....
از دیروز غذای درست و حسابی نخورده بودم.....
نگاهم به قابلمه های خالی روی گاز افتاد....
با درماندگی نگاه ازشون گرفتم و روی صندلی ولو شدم....
باید یه نفر رو استخدام می کردم تا توی نبود من به امور خانه رسیدگی کنه اما قبلش باید تکلیف این دختره رو معلوم می کردم....
وجود یک زن ...موجودی که ازش متنفر بودم ...لعنتی....
از همتون متنفرم ... توی خونه ی من هیچ زنی جایی نداره....هیچ زنی....
اخم هایم بی اختیار در هم رفت.....
اخم هایم بی اختیار در هم رفت.....
صدای نگران مشتی قربون باعث شد سرم را بلند کنم....
آقا....شما اینجا چیکار می کنید؟
مگه نشنیدین دکتر چی گفت شما باید استراحت کنید آقا....
شما نباید از تخـ ـتتون پایین می اومدید....
اگر چیزی لازم دارید بگید من براتون می یارم ....
به سمتم آمد زیربازوم را گرفت و همانطور که از جا بلندم می کرد گفت: تکیه تون رو بدید به من آقا می خوام ببرمتون تو اتاق....
عصبی نگاهش کردم و گفتم: نمی خواد مشتی قربون من حالم خوبه....
دستش را دور گردنم حـ ـلقه کرد و گفت:ولی شما الان ضعف دارید آقا ...
میان حرفش آمد
م و با جدیت گفتم: گفتم که نمی خواد ...من حالم خوبه مشکلی ندارم....
مـ ـستاصل نگاهم کرد و گفت: ولی.....
اخمی کردم و گفتم: ولی بی ولی... گفتم که حالم خوبه لازم نکرده منو ببری اونور....فهمیدی چی گفتم؟
دستش را از دور گردنم باز کرد و گفت: بله آقا چشم...شرمنده...
سرش را به زیز انداخت که گفتم: راستی این قفلای خونه رو هم بده عوض کنن....
خوش ندارم یه غریبه توی خونه م باشه....
من نمی دونم این دختره کی هست و از کجا اومده و توی خونه ی من چیکار می کنه ...
فقط بهش بگو به نفعشه زودتر جال و پلاسشو جمع کنه و بره و گرنه جور دیگه حالیش می کنم ...
فهمیدی یا نه؟
سکوت کرد و سرش را پایین انداخت....
فریادی زدم و گفتم: فهمیدی یا نه ؟
سرش را بالا آورد....
وحشت زده نگاهم کرد و گفت: ولی آقا.... شما....شما نمی تونین اون رو از این خونه بیرون کنین....
عصبی نگاهش کردم و به تندی گفتم:
تو نمی خواد توی این کارا دخالت کنی فقط کاری رو که بهت گفتم انجام بده شیرفهم شد؟
با درماندگی نگاهم کرد و گفت: آقا شرمنده.... ولی من نمی تونم این کار رو انجام بدم....
دندان هایم عصبی روی هم کلید شد...
خنده ای عصبی کردم و به حالت مسخره گفتم:که نمی تونی....
حتما چون دلت به حال یه زن ضعیف می سوزه و واسه ی رضای خدا و این حرفا آره؟
نگاه شرم زده اش را به صورتم دوخت و گفت: نه آقا مسئله این نیست....
نفسم را پرصدا بیرون فرستادم و گفتم: پس مسئله چیه...؟
انگشتانش را در هم گره کرد و همانطور که سعی می کرد از نگاه کردن به چشمانم پرهیز کند گفت:
خب ... راستش... راستش آقا یعنی پدرتون خواستن که ترگل خانم توی این خونه بمونن....
دستم عصبی توی موهام رفت....
نگاهش کردم و با خشم کنترل شده ای گفتم:
برای من اما و اگر نیار مشتی قربون....
کاری رو که بهت گفتم انجام بده و گرنه خودم مجبور می شم وارد عمل بشم اونوقت دیگه هیچی جلودارم نیست.....
لبش را گزید....
کلاه نمدی اش را از روی سرش برداشت....
سرش را پایین انداخت و گفت:
شرمنده ولی من نمی تونم این کار رو انجام بدم ....
اینو از من نخواین....
من نمی تونم روی خواسته ی اون مرحوم حرفی بزنم....
اخمی کردم....
جدی نگاهش کردم و با خشم غریدم: که نمی تونی ....
چطور می تونی و روت می شه روی
خواسته ی من حرف بزنی اما برای آقا رو نه....
پوزخندی زدم:جالبه ...خیلی جالبه....
جدی شدم و گفتم: پس خودم دست به کار می شم.....
قدم هام را با حشم به سمت در آشپزخانه برداشتم....
هنوز پام چند قدمی در نرسیده بود که صدای مشتی قربون باعث شد از جرکت بایستم...
توی صداش اضطراب و نگرانی رو می شد به راحتی حس کرد....
آقا....آقا....خواهش می کنم این کار رو نکنید.....
اون دختر... یعنی ترگل خانم هیچ کس رو نداره....
اگه شما از اینجا بیرونش کنید هیچ جایی...
هیچ سرپناهی رو نداره که بهش پناه ببره....
برگشتم و با غضب نگاهش کردم که با وحشت به صورتم زول زد و گفت:
اون دختر پدر و مادرش رو از دست داده ....
چند سال پیش هم آقا به موقع به داداش رسید و گرنه معلوم نبود توی این دنیای کثیف چی به سرش می اومد.....
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
میلاد رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و امام صادق علیه السلام مبارک..
#من_محمد_را_دوست_دارم
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
عشق محمد بس است و آل محمد
#من_محمد_را_دوست_دارم
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
شیخ و من هردو طلبکار بهشتیم
من به تو
او به نماز خودش ایمان دارد
@Aksneveshteheitaa
🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
#السلام_علیک یا #رسول_الله
بهتر از این نمیشه👌👌
#از_زندگی_ائمه
تا هرچی که دلت بخواد
#کمال_بندگی
#داستانهای_بی_نظیر
#متن_های_دلنشین
#جملات_ناب
#عکس_نوشته_های_عالی
#سخنرانی_های_مفید_وتاثیرگذار
#مداحی_های_زیبا
بچه شیعه باشی اون وقت عضو این کانال نباشی 🔹🔹🔹🔹🔹
بیا پشیمون شدی نمون♦️♦️♦️♦️👇👇👇👇👇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#من_محمد_را_دوست_دارم
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه