eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای نگران مشتی قربون را کنار گوشم شنیدم.... اما رمق اینکه چشمانم را باز کنم و بهش نگاه کنم رو نداشتم.... آقا...آقا چی شد...شما حالتون خوبه؟ ای خدا چی کار کنم.... حالا چه خاکی تو سرم کنم..... آقا.... صداها کم کم برام نامفهوم می شدند.... پلک هایم بی رمق روی هم افتادند و دیگه هیچی نفهمیدم.... بهراد....بهراد جان پاشو پسرم چه وقته خوابه....؟ بلند شو می خوام یه چیزی نشونت بدم..... پاشو پسرم..... چشم هایم را آرام باز کردم.... سرجایم صاف نشستم.... نگاهم مات روی چهره ی مامان مونده بود.... چهره اش توی هاله ای روشنایی می درخشید... چقدر چهره اش توی اون لباس سفید دوست داشتنی تر شده بود.... چقدر دلم برای لبخند مهربانش تنگ شده بود..... چقدر هوای فرو رفتن در آغـ ـوش گرمش و با آرامش خاطر سر بر روی شانه هاش گذاشتن رو کرده بودم.... دست هایم را به سمت دستان پرمحبتش دراز کردم و خواستم دستانش را در دست بگیرم .... اما هرچه می کردم انگار نیرویی قوی داشت از من دورش می کرد.... هرچه دستم جلوتر می رفت ازم دور و دورتر می شد ..... باد شدیدی شروع به وزیدن کرده بود.... آن همه روشنایی و نور میان تاریکی تند محیط از بین رفت.... صدای وزش باد در میان صدای خنده های زن گم شده بود.... انگشتانم همین طور در هوا معلق مانده بود.... نگاهم هنوز مات جای خالی مامان بود.... انگشتانم خود بخود جمع شد ..... صدای فریادهای از ته دلم اکو وار همه جا می پیچید... با احساس پاشیده شدن قطره های ریز آب روی صورتم پلک هایم تکان محکمی خوردند.... قفسه ی سیـ ـنه ام هنوز کمی می سوخت.... صداها هنوز برایم خیلی مفهوم نبودند.... چشمانم خودبخود باز شدند.... حالا چهره ها کم کم داشت برایم واضح تر می شد.... مشتی قربون با نگرانی بالای سرم ایستاده بود.... با باز شدن چشمام از شادی لبخندی زد ،سرش را رو به بالا گرفت و گفت: خدایا شکرت ... ایندفعه هم رومو زمین ننداختی.... به مردی که کنارش ایستاده بود نگاه کرد و گفت: آقای دکتر واقعا نمی دونم از شما چطور تشکر کنم....خیلی زحمت کشیدید.... اگر آقا بهوش نمی اومدن من هیچ وقت خودمو نمی بخشیدم..... دکتر که در حال گذاشتن وسایلش توی کیف دستیش بود گفت: خواهش می کنم من کاری نکردم... فقط وظیفم رو انجام دادم.... شما باید به این خاطر از خدا ممنون باشید... کیفش را از روی میز برداشت و گفت: خب من دیگه باید برم فقط یادتون نره چی گفتم .... داروهاش رو حتما سر ساعت بهش بدین و از انجام دادن کارهای سنگین خودداری کنه... مشتی قربون از روی صندلیش بلند شد و همانطور که بدرقه اش می کرد گفت: بله چشم آقای دکتر خیلی ممنون ازتون.... دیگه متوجه حرفایشان نشدم چون از اتاق بیرون رفتند.... چشمانم را بستم..... سرم از درد داشت می ترکید... تمام صحنه های چند دقیقه ی پیش ..کابــوسی که دیده بودم..... حرفای مشتی قربون یک به یک در ذهنم تداعی و غم سنگینی روی دلم می نشاندند.... خدایا این چه بدبختی بود که نصیب بهراد کردی؟ آخه چقدر تو بدختی بهراد ...کاش می مردی و هیچ وقت این روزا رو به خودت نمی دیدی... اون از اون زنیکه عوضی که تنها ماحصل زندگی مشترکت رو برداشت با خودش برد این هم از الان..... دستم عصبی توی موهام فرو رفت.... خدای من ....دارم دیوونه می شم... دارم دیوونه می شم..... پتو را عصبی از روی پاهام کنار زدم.... سرم گیج می رفت..... دستم را از دیوار گرفتم و با هر زحمتی بود خودم را به آشپزخانه رساندم..... گلوم به شدت می سوخت .... لیوانی آب پرکردم و به سمت دهانم بردم..... آب را یک نفس سرکشیدم ..... به نفس نفس افتاده بودم..... احساس ضعف شدیدی می کردم.... از دیروز غذای درست و حسابی نخورده بودم..... نگاهم به قابلمه های خالی روی گاز افتاد.... با درماندگی نگاه ازشون گرفتم و روی صندلی ولو شدم.... باید یه نفر رو استخدام می کردم تا توی نبود من به امور خانه رسیدگی کنه اما قبلش باید تکلیف این دختره رو معلوم می کردم.... وجود یک زن ...موجودی که ازش متنفر بودم ...لعنتی.... از همتون متنفرم ... توی خونه ی من هیچ زنی جایی نداره....هیچ زنی.... اخم هایم بی اختیار در هم رفت..... اخم هایم بی اختیار در هم رفت..... صدای نگران مشتی قربون باعث شد سرم را بلند کنم.... آقا....شما اینجا چیکار می کنید؟ مگه نشنیدین دکتر چی گفت شما باید استراحت کنید آقا.... شما نباید از تخـ ـتتون پایین می اومدید.... اگر چیزی لازم دارید بگید من براتون می یارم .... به سمتم آمد زیربازوم را گرفت و همانطور که از جا بلندم می کرد گفت: تکیه تون رو بدید به من آقا می خوام ببرمتون تو اتاق.... عصبی نگاهش کردم و گفتم: نمی خواد مشتی قربون من حالم خوبه.... دستش را دور گردنم حـ ـلقه کرد و گفت:ولی شما الان ضعف دارید آقا ... میان حرفش آمد