#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_شصت_پنجم
چقدر این دختر سمج بود یعنی خودش واقعا خسته نشده بود از این همه در زدن؟
نگاه سیب زمینی های سوخته کردم...
با بی خیالی شانه هایم را بالا انداختم و از آشپزخانه بیرون آمدم....
دفتر تلفن را به امید پیدا کردن شماره رستوران باز کردم....
اسم رستوران هایی که اشتراک داشتیم پیدا کردم....
زیاد اهل غذاهای فست فودی نبودم بنابراین برای خودم سفارش جوجه دادم و منتظر نشستم....
سکوت خانه بیشتر از هرچیزی کلافه ام می کرد.....
خوبی اون خراب شده به این بود که حداقل تنها نبودم ام
ا الان چی....؟
چه خوش خیال بودم که فکر می کردم وقتی از اونجا راحت بشم کسانی هستند که منتظرم هستند اما افسوس....
افسوس که همونا رو هم از دست دادم.....
کاش کسی بود که می تونستم باهاش حرف بزنم.....
از دردام...از دلتنگیام از تنهاییام براش بگم....
یه دوست....
یه نفر که بتونم بهش تکیه کنم نه اینکه مثل بقیه فقط ادای آدمای خوب رو در بیاره و رفیق نیمه راه باشه.....
یاد پیرمرد توی زندان افتادم...
چقدر همان چند روز که باهاش آشنا شده بودم به دلم می نشست....
چقدر حرفاش دلنشین بود....
باید در اولین فرصت حتما بهش سرمی زدم ....
صدای زنگ تلفن روی اعصابم راه می رفت.....
از ظهر این صدمین باری بود که تلفن می زد.....
عصبی به گوشی چنگ زدم و از روی میز قاپیدمش:
صدای فریادش توی گوشم پیچید:
آهای آقا... کری چرا گوشی رو جواب نمی دی؟
پوزخندی زدم و گوشی را بیشتر به گوشم چسباندم.....
وقتی دید چیزی نمی گم با عصبانیت غرید: هووووووی یارو فکر نکن می تونی با این کارا من رو بیرون کنی ها یادت باشه که با کی طرف.....
حوصله ی گوش کردن به باقی حرفاش رو نداشتم.....
اخمام توی هم رفت .....
گوشی را از گوشم دور کردم و روی میز کوبیدم.....
زنگش دوباره به صدا در آمد....
دندان هام عصبی روی هم کلید شد....
گوش هام رو با دو تا انگشتام پوشاندم...
تلفن همچنان زنگ می خورد.....
بالش زیر سرم را به گوش هام فشردم ....
اما فایده ای نداشت زنگ تلفن مثل ناقوس مرگ توی گوشم به صدا در می آمد....
با خشم چنگی به پتو زدم و کنار زدمش.....
انگشتانم عصبی میان موهام فرو رفت.....
واقعا که من از پررویی این دختر تعجب مانده بودم.....
از در می زدی از دیوار می اومد....
اینطوری فایده نداشت....
باید فکری به حالش می کردم تا براش درس عبرت بشه.....
با انگشتانم آرام پرده ی توری را کنار زدم....
مواظب بودم پرده تکان نخوره تا متوجه حضورم نشه.....
عجیب بود که هنوز وسط کوچه ایستاده و با خشم به در حیاط نگاه می کرد....
خنده م گرفته بود....
واقعا که این دختر روی هرچی آدم سمج و کنه را سفید کرده بود.....
روشنایی چراغ های ماشینی که توی کوچه پیچید باعث شد کنار بره....
یواش یواش به در حیاط نزدیک شد و پشت در روی پله نشست....
یک لحظه نگاهش به سمت بالا چرخید....
از پشت پرده کنار رفتم......
پوزخندی روی لـ ـبم نشست......
از اینکه ضعفش رو در مقابل خودم می دیدم داشتم لذت می بردم....
اگه هروقت دیگه ای بود حتما دلم به حالش می سوخت.....
اما حالا از اون زمان ها خیلی گذشته و اون بهراد دیگه خیلی فرق کرده بود.....
چراغ را خاموش کردم و زیر پتو خزیدم....
هنوز چشمام گرم نشده بود که دوباره تلفن بالای سرم به صدا درآمد....
🔵🔵🔵🔵💐🔵🔵🔵🔵
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#عکس_نوشته_ایتا
#من_محمد_را_دوست_دارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd