eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
....صداي قِیژ قیژ در آهنی حرف پیرمرد را ناتمام گذاشت ....نگهبان از پشت پنجره ي کوچک بالاي در همه را به دقت وارسی می کرد ....ضربان قلبم نامنظم شده بود حضور نگهبان آن هم در این ساعت عادي نبود و تنها یک علت می توانست ...داشته باشد ...چشمانم را بستم ....خداي من یعنی می شه اسم من رو بگه.... بهراد.... خداي من .... خدایا خودت کمکم کن ....صداي نگهبان رشته ي افکارم را پاره کرد ....متوجه نامی که بر زبان اورده بود نشدم اما نگاهش به پیرمرد بود پیرمرد که حالا نگاهش به نگهبان خیره مانده بود لب هایش را از هم باز کرد و ...به زحمت گفت: منم ....نگهبان گفت: آزادي ...وسایلتو جمع کن ....چشمانم را محکم بستم ....نمی توانستم این ثانیه هاي زجر آور را نظاره گر باشم و دم نزنم ....چقدر تو بدبختی بهراد....تازه یه همزبون خوب پیدا کرده بودي ...کسی که واقعا تو رو می فهمید...کسی که مثل خودت دردآشنا بود دیدي...دیدي این هم داره تنهات می ذاره و می ره.....؟ دیدي هیچ کس موندنی نیست؟ فقط تویی که عمر و جوونیت توي این خراب شده داره از دست می ....ره......خـــــــــــدا دلم می خواست از ته دل زار بزنم اما حتی دیگه اشک هام هم خشک شده ....بودند ....صداي پیرمرد مثل آهنربایی من را از میان افکارم بیرون کشید ....چشمانم را باز کردم و نگاهم را به صورت پیر و چروکیده اش دوختم ...بغض توي گلوم گیر کرده بود انقدر در افکارم غرق شده بودم که حتی متوجه نشدم که چه زمانی از کنارم بلند شده بود؟ پیرمرد لبخند مهربانی زد و گفت: انقدر خودت رو اذیت نکن بابا همه ي ما ....رفتنی هستیم... چه زود چه دیر همه می ریم پس چه بهتر دوروز دنیا رو براي خودت باشی و هیچ وقت غم رو به دلت راه ....ندي ...نگاهم را به چشمانش دوختم و لبخند غمگینی زدم ....حرف هایش آرامش عجیبی را به دلم می نشاند نمی دونم این موجود چه چیزي داشت که تا این حد مرا به سمت خودش ....جذب می کرد ....صدایش را شنیدم که گفت: خب من با اجازت کم کم برم پسرم فقط کاغذي را از جیبش در آورد ... به سمتم گرفت و گفت: این آدرس خونه ي ....منه بابا هروقت دلت از دنیا و ادماش گرفت می تونی بیاي پیشم در خونه ي من همیشه به روي تو بازه و این رو فراموش نکن که دنیا محل ....گذره و هیچ وقت ارزش غم و غصه رو نداره پس به خودت بیشتر برس و فکر هیچی رو هم نکن ...باشه؟ ....با صداي بسته شدن در،نگاه غمزده ام را به در آهنی دوختم تصویر نگهبان و پیرمرد از قاب کوچک پنجره ي بالاي در که هر لحظه دور و ....دورتر می شدند غم را به دلم نشاند ....عصبی چنگی به موهایم زدم و زانوهایم را در آغوش کشیدم ....با رفتن پیرمرد همین اندك امیدي هم که داشتم از دست رفته بود نگاه کاغذ مچاله ي شده ي توي دستم کردم...آدرسی که پیرمرد داده بود بهم ...چشمک می زد ....حلقه ي اشک توي چشمام جمع شده بود 🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
نگاه غمزده ام را به مشتی قربون دوختم و گفتم: چاییتو بخور سرد میشه.... مشتی قربون سری تکان داد و گفت: چشم آقا....خودتون میل نمی کنید؟ نگاه شیطنت باری به اون دختر انداختم و رو به مشتی قربون گفتم: نه من الان تازه یه صبحونه ی حسابی خوردم مشتی قربون جات خالی.... دختر با حرص لب هایش را جمع کرد و ازم رو برگرداند.... چشم ها و لب هام با هم خندید... مشتی قربون با شوق زائد الوصفی گفت: خداروشکر آقا انگار حالتون خوبه.... بزنم به تخـ ـته انگار روحیه تون از اونموقع ها هم بهتره... کاش پریماه خانم قدر شما.... با شنیدن اسم پریماه بی اختیار اخم هایم در هم فرورفت.... دندان هایم را برهم فشردم .... فکم منقبض شده بود.... دلم می خواست هرچه اسباب و اثاثیه دور و برم هست توی سرم بکوبم تا فکر اون لعنتی از سرم بیرون بره..... خدایا این چه بدبختی بود نصیب بهراد کردی.... بهراد عاقل باش مرد....چرا بهش نمی گی اسم اون لعنتی رو جلوت نیاره.... چرا نمی گی برعکس قبل که حاضر بودی جونتم براش بدی حالا حاضری با همین دستای خودت جونشم بگیری.... چرا نمی گی باهات چیکار کرد.... چرا نمی گی از اون بهراد آریا.... از اون مرد محکم و مهربون مجسمه ای سنگی با قلبی یخی ساخت.... کاری کرد که از همه ی زن های دنیا متنفر بشی؟ هان....چرا بهش نمی گی لعنتی؟ صدای مشتی قربون مثل همیشه به دادم رسید و مرا از میان افکار در هم و برهمم بیرون کشید: آقا شما حالتون خوبه؟ شنیدید چی گفتم؟ با گیجی سرتکان دادم :آ...آره...آره...خوبم.... به خودم مسلط شدم و گفتم:خب چی می گفتی مشتی قربون؟ متوجه نگاه تمسخر آمیز دختر شدم.... مشتی قربون فنجانش را به لبش نزدیک کرد و همانطور که جرعه جرعه چاییش رو سر می کشید گفت: داشتم می گفتم امروز بهانه ی خیلی خوبی شد تا از نزدیک ببینمتون آقا و درمورد یه مسئله ی خیلی مهم باهاتون صحبت کنم.... انگشتانم را در هم قلاب کردم و همانطور که خودم را آماده شنیده حرف هایش نشان می دادم گفتم: خب بگو مشتی قربون می شنوم.... فنجان چاییش را روی میز گذاشت .... نگاه معذبی به دختر انداخت و با من من گفت:آخه باید با خودتون تنها صحبت کنم آقا.... نگاه دختر کردم و با چشم و ابرو بهش اشاره زدم از اتاق بیرون بره..... اخم هایش را در هم کشید... چشم غره ای نثارم کرد و از اتاق بیرون رفت.... خنده م گرفته بود... مشتی قربون با تعجب نگاهم کرد و گفت: ا روم سیاه آقا... ترگل خانم فکر کنم ناراحت شدن از حرفم ولی باید تنها باهاتون صحبت می کردم.... نگاهم روی حرکت لب های مشتی قربون خیره ماند..... پس اسمش ترگل بود.... چطور از دیشب تا حالا به ذهن خودم نرسیده بود اسمشو بپرسم.... هه بی خیال بهراد می خواستی اسمشو بدونی که چی بشه.... تو که نمی خوای باهاش زندگی کنی یا دوست بشی که انقدر هول کردی پسر.... پس همون لقب مادمازل بیشتر برازنده شه.... اینطوری زیادی هم باهات احساس خودمونی بودن نمی کنه که شرش بعدا گردنت رو بگیره... با لبخند سرم را تکان دادم و گفتم: آره اینه.... مشتی قربون با تعجب نگاهم کرد و گفت:شما الان چیزی گفتید آقا..... با گیجی سرتکان دادم و خونسردانه گفتم: نه ...نه چیزی نیست با خودم بودم.... کمی سرجایم جابه جا شدم : خب ظاهرا با من کاری داشتی مشتی قربون....؟ مشتی قربون کلاهش را روی میز گذاشت و گفت: آها بعله آقا.... خب راستش من وظیفه داشتم زودتر خدمتتون برسم اما خب بنا به دلایلی نتونستم بیام.... اما یه چیزایی هست که باید شما رو در جریانشون قرار بدم یعنی آقا ازم خواستن.... با تعجب نگاهش کردم و گفتم: آقا....؟ منظورت باباست؟ پس چرا خودش مـ ـستقیما برای صحبت نیومد....؟ اخم هایم را در هم کشیدم و با طعنه گفتم: نکنه نجسم و عارش می یاد باهام همکلام بشه...؟ مشتی قربون دستپاچه گفت: نه...نه آقا... خدا نکنه این چه حرفیه که می زنید دور از جونتون.... مسئله اصلا این نیست.... کنجکاو نگاهش کردم و گفتم: پس مسئله چیه مشتی قربون ؟ کمی سرجایش جابه جا شد،سعی می کرد زیاد نگاهش بهم نیفتد.... بیشتر نگاهش به حـ ـلقه ی انگشتان گره کرده اش بود.... از این همه سکوتش کلافه شدم بودم.... چهره ام بی اختیار در هم رفت و با صدای نیمه بلندی گفتم: جون به سرم کردی مشتی قربون ..... بالاخره می گی چی شده یا نه....؟ سرش را بالا آورد اما همچنان از نگاه کردن به چشمانم پرهیز می کرد.... 🔶🔶🔶🔶🌻🔶🔶🔶🔶 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
اما مغرورتر از اونی بود که بخواد با این بهانه ها خودش رو ببازه.... پوزخندی عصبی زد و گفت: اونجا خونه ی منه ... نه تو نه هیچ کس دیگه ای نمی تونه منو از اونجا بیرون کنه.... من نمی دونم تو بعد از این همه مدت بی خبری از خانوادت چطور و از کجا یهو سبز شدی اما اینجا خونه ی منه... تو هم اینو خوب توی گوشت فرو کن آقا..... پوزخندی زدم و گفتم: فعلا که می بینی ملک منه..... در ضمن من دارم می رم خرید.... به نفعته تا اونموقع جال و پلاستو از جلوی خونم جمع کنی و بری.... خوش ندارم وقتی برگشتم اینطرفا ببینمت.... کلید را از توی جیبم بیرون اوردم..... جلوی صورتش تکان دادم و گفتم: فعلا که خونه تحت اختیار منه..... با خشم نگاهم کرد و کلید را توی هوا از دستم قاپید...... نگاه جمعیتی که جلوم به صف ایستاده بودند کردم.... پوفی کردم و تکیه ام را به در شیشه ای زدم..... نیم ساعت تمام بود که همانجا ایستاده بودم.... از رفتار خونسردانه شاطر نانوا کلافه شده بودم.... هر یک نفری را که راه می انداخت کلی معطل می کرد تا دو تا نون دست بنده خداها بده.... اینطوری تا ده ساعت دیگه هم نوبت من نمی شد.... با کلافگی نگاهم را از آن سمت گرفتم.... دو نفر دیگه به غیر از من توی صف بودند..... دستام رو توی جیب شلوارم فرو بردم..... با نوک کفشم سنگ ریزه ی درشت پایین پام رو به بازی گرفتم.... اعصابم از همه طرف خورد بود.... آن از دختر که نمی دونم چطور یکدفعه توی خانه ی ما سبز شده و مثل لوبیای سحر آمیز رشد کرده بود.... این هم الان از این نانوای دست و پاچلفتی..... واقعا که عجب شانسی داری بهراد..... از این بهتر نمی شه..... چه خوش خیال بودی که فکر می کردی وقتی از اون خراب شده بیرون بیای همه چی خوب پیش می ره.... آقا.....آقا.....حواست کجاست؟ با صدای شاطر نانوا از فکر بیرون امدم.... با گیجی سرتکان دادم و گفتم: بله؟ با من بودید؟ مرد اخمی کرد و گفت: می ذاشتی دو ساعت دیگه جواب می دادی برادر من... عرض کردم چند تا می خوای؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: ده تا..... دستم را توی جیبم فرو بردم و پنج هزار تومانی کهنه ای را بیرون آوردم و کف دستش گذاشتم.... مرد پول را توی دخلش انداخت و غرغرکنان ازم دور شد: واقعا که یه جو عقل درست و حسابی هم واسه این مردم نمونده.... چهره ام بی اختیار در هم رفت.... از طرز برخورد نانوا اصلا خوشم نیامد..... باقی پول را توی جیبم گذاشتم و منتظر ایستادم.... با برخورد جسم نرمی پایین پاهام سرم را پایین آوردم.... نگاهم توی چشمای بچه گربه ی کوچکی که پایین پاهام روی دو زانو نشسته و مظلومانه نگاهم می کرد ،گره خورد.... معلوم بود خیلی گرسنه هست که ملتمسانه بهم نگاه می کرد... دهانش را باز کرد و ناله ی خفیفی از گلویش سرداد..... دیدن بچه گربه توی اون حالت دلم را به درد اورد..... دست بردم و تکه ای از نان توی دستم برداشتم.... هرچند گربه ها اهل نان نبودند اما باز هم به از هیچی بود.... یاد این مثل افتادم که می گفتند گرسنه سنگم جلوش بذاری می خوره..... نان را ریز ریز کردم..... روی دوزانو خم شدم و تکه های نان را جلویش ریختم..... دستم را برای نـ ـوازشش جلو بردم که پسربچه ی کوچکی دوان دوان به سمتم آمد.... روی دو زانو نشست و همانطور که با ذوق به بچه گربه نگاه می کرد خطاب به مادرش گقت: مامان ....مامان.... نگاه کن.... یه بچه گربه اینجاست....مامان؟ گربه گوش هاش رو به کفش های پسربچه مالید.... از دیدن پسربچه که تکه نان ها را به گربه می داد، لبخند کمـ ـرنگی روی صورتم نشست.... 💐💐💐💐🌞💐💐💐💐 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd