#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتهفتادچهارم
این روزها بیشتر توی اتاقم بودم ...... روز به روز بیشتر توی لاک تنهایی خودم فرو می رفتم..... و گاهی اوقات تنها می نشستم و فقط به یک نقطه خیره می شدم..... توی مدت این یک ماه کابـ ـوس های هرشبه ام مدام تکرار می شد...... بدجوری نگران آرمان بودم ....دلم گواهی بد می داد حس می کردم اتفاقی براش افتاده...... اعصابم به شدت بهم ریخته بود..... از مشتی قربون خواسته بودم که به محله ی قدیمی پدری پریماه سرکشی کند و از هرجا می تواند اطلاعاتی درباره ی خانواده شان کسب کند تا شاید بتوانم ردی از پریماه و پسرم آرمان پیدا کنم...... تصمبم گرفته بودم آرمان را پیش خودم نگه دارم تا جبران تمام این سال هایی که کنارش نبودم را کرده باشم...... نگاه چایی خوش رنگی که اخترخانم برام ریخته بود کردم...... واقعا که چه عطر دلنشینی داشت..... من رو می برد به خاطرات ایامی که برای خودم کسی بودم و توی اون خونه زندگی می کردم..... کاش اون روزها برمی گشت اما افسوس که روزای خوش زندگی هیچ وقت تکرار نمی شن..... چیزی که از گذشته ها به جا می مونه فقط حسرت و تنهاییه..... صدای اختر خانم من را از میان افکار پریشانی که در آن دست و پا می زدم بیرون کشید...... صندلی مقابلم را بیرون کشید و همانطور که قندان را مقابلم می گذاشت گفت :چایتون رو بخورید آقا سرد شد.... باشه ....مرسی....چرا برای خودت نریختی؟ دستش را توی قندان فروبرد و همانطور که قندهای ریز را از درشت جدا می کرد گفت: من ...الان تازه پیش پاتون که هنوز نیومده بودین یه استکان خوردم....نوش جانتون آقا.... قند را گوشه ی لـ ـبم گذاشتم و لبوان را به لـ ـبم نزدیک کردم..... چقدر خوش طعمه .....هنوز هم یادته من چایی رو چطور دوست دارم؟
اختر خانم عینکش را روی صورتش جابه جا کرد و با لبخند گفت:بله آقا ....مگه می شه فراموش کنم...... اون زمان توی اون خونه از بهترین روزای زندگی من و مشتی قربون بود ... به خصوص که اونموقع ها هم خانم...... اخم هایم بی اختیار در هم رفت ..... با دیدن اخم هایم ادامه حرفش رو خورد .... شرم زده سرش را به زیر انداخت و با دستپاچگی گفت: شرمنده آقا.....حواسم نبود که شما گفته بودین..... عصبی حرفش را قطع کردم و گفتم:مهم نیست....ادامه نده دیگه اخترخانم..... با شرمندگی نگاهم کرد و گفت:چشم آقا ببخشید..... آخه می دونید شما هم جای پسر خودم برام عزیز هستین آقا..... بخدا وقتی می بینم می رید توی اون اتاق می رید می شینید تنهایی کلی ناراحت می شم..... روز به روز دارید داغون تر می شین آقا..... برای همین هم هست که می گم باید یکی باشه که غمخوارتون باشه ..... توی شادی ها و غصه ها شریکون باشه..... چرا زن نمی گیرید آقا.....بخدا برای خودتون هم بهتره که یه نفر..... اخم هایم بیشتر در هم فروفت ...... عصبی حرفش را قطع کردم و گفتم :ادامه نده لطفا اختر خانم ......هیچ زنی توی زندگی من جایی نداره.... دیگه نمی خوام چیزی در این مورد بشنوم......فهمیدی؟ دیگه نمی خوام چیزی در این مورد بشنوم......فهمیدی؟ ولی آخه آقا...... فریادی زدم و گفتم:ولی بی ولی.....حرف نباشه لطفا.....
🌺🌺🌺🌺🔹🌺🌺🌺🌺
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
کس به چشم در نمیآید
کہ گویم مثل اوست ...
#سعدی
#انتقام_سخت
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
37.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منم باید برم آره برم سرم بره نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره یه روزی ام میاد نفس آخرم بره.
#انتقام_سخت
#کربلایی سید رضا نریمانی
#فوق زیبا👌
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
♡••
زندگۍ فاصلھ آمدن ورفتن ماستـ
شاید آنخندھ ڪھ امࢪوز،دریغش ڪࢪدیمـ
آخرین فࢪصت خندیـــــــــــدن ماستـ...
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
در #تنگی و #سختی است که #محبت راستی آشکار میشود.......
#کلامامیر
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#منت نهادن #خوبی را از بین میبرو.....
#کرونا_در_کمین_است
#من_ماسک_میزنم
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
کاش هیچ وقت تصورات خوبی که از دیگران داریم خراب نشود ...
🙇♀🙇♀🤦♀🤦♀
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
دلم هوس هواے قدم زدن با طُ ࢪا ڪردھ🙈↻
زیر همین دالانـــــہا🙂💕
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ تواَم که به داد دلم برسی ...
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
4_5843570050094596962.mp3
2.82M
🍃🌸🎼❤️ آوای بسیار زیبای جنگل. گیلان ؛ رشت
🍃🌸میرزا کوچک خان
🍃🌸از استادناصر مسعودی
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
♥️متنوع ترین کانال پوشاک کودک در ایتا♥️
💥کار بالا موجوده☝️☝️☝️👏👏
🔴کلکسیونی از زیباترین و شیکترین لباس های فصل👇
✅#کاپشن،#سویشرت و هودی☃❄️🌨
✅#مجلسی ،ژورنالی👗👔
✅#اسپورت
✅#یلدا🍉🍉
🔴 #متنوع ترین و #باکیفیت ترین ها👌
🔴گلچینی از برترین #برندها😍
🔴 کیفیت_تضمینی 👌👏
🔴ارسال منظم و دقیق 📬💥
🥰 برای عالی بودن #کم هزینه کنید
همه رو اینجا ببینید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/504233987C76479d7123
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
✅نمایندگی برترین تولیدیهای پوشاک کودک😍
💥تو این شرایط کرونا😷 و محدودیت رفت و آمد بهتون پیشنهاد میکنم حتما خرید از ما رو تجربه کنید و لذت ببرید🤩😍
✅کانال رضایت مشتریهامون یه سر بزنی دلت گرم میشه🎈☺️
بیا اینجا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/504233987C76479d7123
آنقدر مردن را خوب یاد گرفته ائیم
که #زندگی کردن از یادمان رفته........
🌹🔺
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ياد خـدا
🍂🌸آرام بخش دلهاست...
✨روزت را متبرک كن
🍂🌸 با نام و ياد خدا
✨خـدا صداى
🍂🌸بندهايش را دوست دارد
🌼 بسم الله الرحمن الرحیم 🌼
🌹🌹🌹🌹🌹🍃🍃🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز در وزن صبح
شعری باید گفت پر از آفتاب
قصه ای باید نوشت پر از آغاز
و ترانه ای باید خواند پر از شبنم
سلام صبحتون بخیر
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
❤️برای لمسِ خیالت
وضو میگیرم
چشمانم لبریز باران میشود!
❤️سلام؛مولای من!
چقدر لطیف است
جنسِ دوست داشتنت...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
از خاک در آمدیمُ
بر باد شدیم
#صائب_تبریزی
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
درد من دورے از توست بغل وا ڪن تا
ڪہ بگویم بہ ، همہ قرص و دوایم تو شدے
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتهفتادپنجم
راستی این دختره اسمش چی بود ورگل....فرگل.... متعجب نگاهم کرد و گفت:منظورتون ترگله آقا؟با شنیدن اسم دختر دندان هام را عصبی روی هم ساییدم و گفتم:آره همون..... ظهرا معلوم هست کدوم گوری می ره؟ اشاره به ساعت روی دیوار کردم و گفتم: مگه قرارمون نبود هرقبرستونی هست تا ساعت دو خودش رو برسونه خونه؟ الان ساعت از دو هم گذشته ..... ولی خانم معلوم نیست کجا مشغولن که یادشون رفته توی این خونه هم وظایفی دارن...... اخترخانم لبش را گزید و گفت :تروخدا اینطوری نگین آقا گناه داره..... فقط پنج دقیقه از دو گذشته....هرجا باشه الانا دیگه پیداش می شه..... عصبی نگاهش کردم و تقریبا با فریاد گفتم: من کار ندارم کدوم گورستونی رفته و الان چه غلطی داره می کنه..... ولی اگه فقط تا پنج دقیقه دیگه پیداش نشه...... باید فاتحه ی این خونه و زندگی رو بخونه و از امشب یه جای دیگه برای خوابش دست و پا کنه..... اونموقع دیگه به التماس های تو و مشتی قربونم کاری ندارم..... تمام اثاثاش صاف تو کوچه س..... شیرفهم شد؟ اخترخانم با ترس سرش را تکان داد و گفت :ب....بله آقا چشم...... سرم را تکان دادم و گفتم :خوبه.....من دارم می رم توی اتاقم ..... وقتی اومد بهش بگید بیاد اتاقم کارش دارم...... وای به حالش اگه تا چند دقیقه دیگه نیاد اونوقت دیگه باید اشهدش رو بخونه..... مطیعانه سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت :بله .....چشم آقا می گم بیاد خدمتتون.... نگاه عصبیم را از ساعت روی دیوار گرفتم و به سمت اتاقم رفتم...... واقعا که گاهی اوقات این دختر واقعا روی اعصاب بود.....خیلی دوست داشتم سر از کارش در بیارم و ببینم دوساعتی که ظهر ازم وقت می گیره و می ره بیرون کجا می ره و چیکار می کنه..... واقعا که چقدر احمق بودم که کی که هیچ شناختی از خودش و کار و زندگیش نداشتم توی خونه نگه داشته بودم..... از کجا معلوم که دزد نباشه و روزگارم رو سیاه نکنه..... باید یه بار که مشتی قربون اومد بهش بگم این دختره رو تعقیب کنه شاید یه چیزایی دستگیرم شد..... هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که صدای دختر را از آشپزخانه شنیدم...... عصبی به سمت عقب برگشتم و نگاهشان کردم...... نمی دونم در گوش اخترخانم چه چیزی می گفت که اخترخانم گل از گلش شکفت و با لبخند گفت: خب خدا روشکر مادر.....انشالله همیشه همنطور برات پربرکت باشه...... صدای پچ پچشان در حدی نبود که چیزی نشنوم اما با اینحال نزدیک آشپزخانه شدم ..... از پشت ستون به حرکاتشان چشم دوختم..... اخترخانم به سمت گاز رفت و همانطور که در قابلمه را برمی داشت گفت: راستی چرا انقدر دیر کردی مادر......کجا بودی؟ آقا چند دقیقه ی پیش توی آشپزخونه بود سراغتو می گرفت..... دختر صندلی را پیش کشید ..... با خستگی خودش را روی صندلی رها کرد و گفت: جایی کار داشتم اخترخانم تو ترافیک موندم یکم دیر شد..... حالا مگه چی شده .....چیزی گفت؟ اخترخانم سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت:چی بگم مادر ..... ولی آقا الان پیش پای تو اینجا بود...... سراغت رو گرفت و وقتی فهمید نیومدی کلی عصبانی شد و گفت وقتی اومدی بهت بگم بری تو اتاقش کارت داره....... دختر اخم هایش را در هم کشید
تکیه اش را از صندلی برداشت و گفت: خب چیکار کنم اخترخانم....کار پیش می یاد یدفعه زمانش که معلوم نمی کنه..... بعدشم من که ماشین نیستم تمام فرمایشات آقا رو مو به مو انجام بدم..... منم آدمم دل دارم...... واقعا که چقدر این مرد تنبل و تن پروره.......خرس قطبی..... شیطونه می گه که.... اخترخانم لبش را گزید ..... با ترس اشاره به در اتاقم کرد و گفت:زشته مادر .....یکم آروم تر تروخدا.... یه وقت آقا صدامون رو می شنوه.....اونوقت هم برای خودت بد می شه هم برای من...... حالا هم بیا تا دیر نشده این سینی غذای آقا رو ببر توی اتاقش تا بیشتر از این عصبانی نشده...... دیگر متوجه ادامه حرفایشان نشدم چون به سرعت به سمت اتاقم رفتم..... در را محکم پشت سرم بستم .....
🌻🌻🌻🌻💖🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
مداحی آنلاین - ای ز بزم حق همیشه - مهدی سلحشور.mp3
3.84M
#انتقام_سخت 👊
به اهریمن بگو کشور من خالی از امثال فخری زاده نیست...
#شهید_محسن_فخری_زاده #ترور
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯