سلام صبحتون بخیر 💖
خدایا🙏
امروز دل دوستانم را چنان
در جویبار زلال رحمتت
شستشوده که هرکجا
تردیدی هستایمان
هرکجا نومیدی هست امید
وهرکجا نفرتی هست عشق
جای آنرا فراگیرد🌸🍃
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌸«امروز» بگو میان قُنوتٺ🤲
به صد نیاز
☘عَجّل علی ظُهورکَ
#یافارسَ_الحِجاز
🌸 هردم بگوبه اشڪ روان
روبه آسمان
☘عَجّل علی ظُهورکَ
#یاصاحِبَ_الزَمان
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#پارت_هفتادنهم
حس کردم نگاه پیرمرد غمگین شد..... لبخند تلخی زد و گفت :بچه ...کدوم بچه؟ از کدومشون برات بگم از اونی که پونزده ساله رفته کانادا یا از اونی که این طرف هست و سال به دوازده ماه این طرفا پیداش هم نمی شه..... وقتی این حرف ها را می زد حـ ـلقه ی اشک توی چشمانش می نشست و دستان چروکیده اش در دستانم می لرزید..... دلم به حالش سوخت..... کمکش کردم تا در خانه را باز کند..... به محض ورود به خانه تراشه های چوبی کناره های وسایل و مجسمه های زیبا و بزرگ چوبی که به طرز زیبایی تراش داده شده بودند توجهم را به خودش جلب کرد...... سرتا سر ساختمان با مجسمه های چوبی و تابلو فرش های بزرگ و گران قیمت پرشده بود..... فرش های خانه همه دست بافت و ابریشمی بودند.... برعکس تصوری که قبل از آمدن به آنجا در مورد وضع پیرمرد داشتم و فکر می کردم خانه اش باید یک خانه ی قدیمی با حداقل امکانات باشد..... اما حالا چیزی که پیش رویم می دیدم با تصوراتم زمین تا آسمون فرق داشت..... دهانم از تعجب باز مانده بود...... خود پیرمرد برعکس خانه ای که در آن زندگی می کرد وضع ظاهری ساده ای داشت..... نگاهم همانطور خیر مانده بود..... صدای پیرمرد را شنیدم که گفت:می دونم داری به چی فکر می کنی جوون.... اما همه ش کار دست خودم و حاصل دست رنج عمر چندین و چند ساله م هست.... با عذرخواهی نگاهم را از وسیله ها گرفتم و گفتم: راستی ....خانمتون کجاست....؟ شرمنده منم بدموقعی اومدم مزاحم شدم..... این را که گفتم حس کردم حـ ـلقه ی اشکی توی چشمانش نشست..... سرش را پایین انداخت..... آه عمیقی کشید و گفت: زفته بابا....خیلی ساله که دستش از دنیا کوتاه شده ..... این خونه هم روزی برای خودش صفایی داشت..... نگاه نکن به این که الان خیلی سوت و کوره..... یادم می یاد همیشه به بچه هام می گفتم زن روح خونه است..... به خونه شادی می ده....زندگی می ده..... اما وقتی که رفت همه چی رو هم با خودش می بره..... روح ....زندگی ....شادی ....نشاط..... سرم را پایین انداختم و با ناراحتی گفتم: متاسفم.....خدارحمتشون کنه..... پیرمرد لبخند غمگینی زد وگفت: چندوقت دیگه هم نوبت منه بابا.... دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره..... همه ی ما رفتنی هستیم .....با سرنوشت نمی شه جنگید..... متفکرانه نگاهش کردم و گفتم: پس بچه هاتون چی اونا چرا پبشتون نیستن؟
آهی از ته دل کشید .... دستش را به سمت سماور برد..... قوری چایی را برداشت و همانطور که چای درون فنجان می ریخت گفت: به وقتش می گم جوون عجله نکن..... فعلا یه فنجون چایی بخور گلوت یکم تازه بشه منم همه چیز رو برات می گم..... تشکر کردم .... قندی گوشه ی لـ ـبم گذاشتم و فنجان را به سمت دهانم بردم.... منتظر نگاهم را به پیرمرد دوخته بودم که تکیه اش را به پشتی داد..... نگاهش به نقطه ای خیره مانده بود.... شاید چند ثانیه حتی پلک هم نمی زد..... وقتی رد نگاهش را دنبال کردم عکس زن زیبایی را دیدم که درون قاب چوبی بزرگ روی دیوار چشمک می زد..... صداش رو شنیدم که گفت :ما سه تا بچه بودیم.... من و دوتا خواهر دیگه پریوش و پریماه..... با شنیدن اسم پریماه ناخودآگاه اخمی روی پیشانیم نشست..... زیر لب هرچه دلم می خواست فحش نثارش کردم..... حتی اسمش هم به نظرم منفورترین چیز روی زمین بود.....
🔶🔶🔶🔶💐🔶🔶🔶🔶
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
هوای دونفره
نه ابر میخواهد
نه باران
کافیست حواسمان به هم باشد💘
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
Siavash Amini - Corona.mp3
9.05M
😘😍❤️ آهنگ #کرونا 😍💥
رپ
از سیاوش امینی
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
Ali Yeganeh - Nofooz (128).mp3
5.34M
بی نظیره این 😍😍🔥🔥
حالا اونا که واسه چندمین بار
شدن تو جنگ رودر رو رفوضه
حالا که میبینن راهی نمونده
تموم حربشون حرف از نفوذه
به نام 👈 #نفوذ ...🍁
#انتقام_سخت #ترور
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
عاشق از تشويش دنيا و غم دين فارغ است
هرکه از سر بگذرد، از فکر بالين فارغ است
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
مـن اهـل دل و چـــــای هــل و لعل نگــــارم
تــو اهـل شــب و شعر سپیــد و لب سیــگار
#زهرا_اقبالی
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فکر میکردم مهمم براش تا وقتی فهمیدم اون با همه همونجوری حرف میزده
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
مهربانی اگر قسمت کنی من یقین دارم به ما هم میرسد.....
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
💭
نشسته بود کنار من، داشت میگفت:
"وقتی دوست داشتنش شروع شد، پونزده سالم بود، وقتی تموم شد سی سالم."
تو دلم گفتم: امان از این دوستداشتن هایی که جوونی رو تموم میکنن.
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
1_105874618.mp3
4.74M
🎼 آوای ؛ زخمی عشقی... .
👤از حجت اشرف زاده
نگارشات
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
4_5933767691910252757.mp3
4.68M
سلامِمن
بہقطرههایخونرویحنجرت
بہڪربلاوقتلگـاهومادرت
بہدستایِبریدهیبرادرت💔:)
#عبدالرضاهلالی
#نوایعاشقی
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در رحمت خدا
💕همیشه باز است
💫و فانوس قشنگش
💕همیشــــه روشن ...
💫فکرت را از همه
💕این اما و اگرها دور کن
💫ترس و نا امیدی 🍂🌸
💕و تردید را به دل راه نده
💫و امید و صبر را
💕راه زندگیت قرار بده ...🍂🌸
💫شبتون پراز نگاه خدای مهربون💕
🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️سلااام ؛ صبحتون بروشنی خورشیدِ جهان افروز...
🍃❤️زندگیتون از مهر و عشق لبریز ...
🍃❤️روزگارتون شیرین مثل عسل...
🍃❤️روزتون زیباترین...
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست دارم ...
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
🍁اى دل! #بشارت مى دهم
🌼خوش روزگارى مى رسد
🍃یا درد و غم طى مى شود
🌺یا #شهریارى مى رسد
🍁گر کارگردان جهـــان
🌼باشد "خداى مهربان"
🍃این کشتى طوفان زده
🌺هم بر کنارى #مى_رسد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
ای عشق همتی کن و دستِ مرا بگیر ♥️
#فاضل_نظری
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ علائم و نشانه های #ظهور
#قسمتاول
🎙 #استاد_رائفیپور
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتهشتاد
صدای پیرمرد را شنیدم که با نگرانی گفت: چیزی شده بابا؟ تو حالت خوبه؟ از خجالت لـ ـبم را گزیدم و گفتم :نه...نه چیزی نیست..... ببخشید داشتم به حرفاتون گوش می دادم.... پیرمرد نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: ولی چهره ات بدجور سرخ شده بود..... جالبه تو منو یاد جوونی های خودم می ندازی.....منم اونموقع ها دقیقا مثل الان تو بودم...... جوون بودم و نادون..... هی جوونی.....کجایی که یادت بخیر..... کمی سرجایش جابجا شد و گفت :خب کجا بودیم....؟ آهان داشتم می گفتم ما سه تا بچه بودیم من و و دوتا خواهرام..... اما پدرم پسر دوست داشت..... از شانسش هم فقط خدا یه پسر بهش داده بود و دو تا دختر..... من آخری بودم.... بعدها از مادرم شنیدم وقتی به دنیا اومدم پدرم از خوشحالی روی پا بند نبوده و یک هفته ی تمام جشن گرفته و کل حجره و بازار و دوست و آشنا رو شام داده...... از همون بچگی پدرم توجه خاصی بهم داشت..... هرچی بگی برام بی چون و چرا انجام می داد و همه چیز در اختیارم گذاشته بود..... کافی بود کسی نگاه چپ بهم بکنه اونوقت حسابش با مرادخان بود..... همه یه مرادخان می گفتن و صدتا از دهنشون در می رفت.... حتی خواهرام هم خیلی ازش حساب می بردند.... وقتی پدرم می اومد خونه از ترسشون که مبادا پدر بهشون حرف بزنه می رفتن یه گوشه قایم می شدند..... یادم می یاد چند بار اذیتم کردند و منم به پدرم گفتم.... وقتی برگشت خونه خواهرام رو صدا کرد و حسابی سرشون داد کشید و تنبیهشون کرد...... بخاطر همین هم خواهرام باهام زیاد خوب نبودند و همیشه کینه توزانه بهم نگاه می کردند....... به سن مدرسه که رسیدم پدرم حسابی تحقیقات کرد و من رو توی یکی از مدرسه های بنام اونموقع ثت نام کرد...... توی مدرسه همه مرادخان را می شناختند و وقتی می فهمیدن من پسرش هستم کلی بهم احترام می ذاشتن و تحویلم می گرفتند.... معلم ها هم به اعتبار پدرم خیلی هوامو داشتن....
طوری که شده بودم تافته ی جدابافته از بقیه ..... و همین موضوع باعث شده بود که بچه های دیگه بهم حسادت کنند..... بخاطر همین هبچ وقت من رو توی جمع خودشون راه نمی دادند و من همیشه به تنهایی برای خودم بازی می کردم..... و هیچ دوستی هم نداشتم و این بیشتر از همه باعث تعجب معلما و بخصوص ناظم مدرسه شده بود..... خلاصه اون روزگارها گذشت و وقتی که دبیرستان رو تموم کردم برخلاف نظر خودم که دوست داشتم کار کنم و روی پای خودم بایستم..... پدرم ازم خواست درسم رو ادامه بدم و وارد دانشگاه بشم..... گفت هرچه قدر هم هزینه ی تحصیلم بشه می ده به شرطی که بچسبم به درسم و دیگه اسم کار رو تا موقعش نیارم..... منم که اونموقع ها خیلی دوست داشتم کار کنم و علاقه ی زیادی به کار با چوب داشتم قبول کردم ولی به پدرم گفتم که خیلی دوست دارم حرفه ی کار با چوب رو یاد بگیرم....... پدرم هم وقتی دید خیلی به این کار علاقه دارم گفت که اگر توی دانشگاه قبول بشم برام استاد می گیره تا کار با چوب رو بهم یاد بده... منم که دیدم اینطوریه تمام تلاشم رو کردم به عشق اینکه بالاخره به آرزویی که از بچگی داشتم می رسم...... تا اینکه بالاخره تلاش های شبانه روزیم نتیجه داد و توی رشته ی پزشکی با رتبه ی عالی قبول شدم........ پدرم وقتی این خبر رو شنید دیگه سرازپا نمی شناخت...... جشن بزرگی ترتیب داد و تمام فامیل و دوست و آشنا رو دعوت کرد..... توی اون مهمونی بازم متوجه نگاه های تحقیرآمیز و حسادت بار خواهرام که هرکدوم ازدواج کرده و صاحب بچه و زندگی شده بودند می شدم اما برام اهمیتی نداشت
🌹🌹🌹🌹🔺🌹🌹🌹🌹
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd