فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ علائم و نشانه های #ظهور
#قسمتاول
🎙 #استاد_رائفیپور
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتهشتاد
صدای پیرمرد را شنیدم که با نگرانی گفت: چیزی شده بابا؟ تو حالت خوبه؟ از خجالت لـ ـبم را گزیدم و گفتم :نه...نه چیزی نیست..... ببخشید داشتم به حرفاتون گوش می دادم.... پیرمرد نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: ولی چهره ات بدجور سرخ شده بود..... جالبه تو منو یاد جوونی های خودم می ندازی.....منم اونموقع ها دقیقا مثل الان تو بودم...... جوون بودم و نادون..... هی جوونی.....کجایی که یادت بخیر..... کمی سرجایش جابجا شد و گفت :خب کجا بودیم....؟ آهان داشتم می گفتم ما سه تا بچه بودیم من و و دوتا خواهرام..... اما پدرم پسر دوست داشت..... از شانسش هم فقط خدا یه پسر بهش داده بود و دو تا دختر..... من آخری بودم.... بعدها از مادرم شنیدم وقتی به دنیا اومدم پدرم از خوشحالی روی پا بند نبوده و یک هفته ی تمام جشن گرفته و کل حجره و بازار و دوست و آشنا رو شام داده...... از همون بچگی پدرم توجه خاصی بهم داشت..... هرچی بگی برام بی چون و چرا انجام می داد و همه چیز در اختیارم گذاشته بود..... کافی بود کسی نگاه چپ بهم بکنه اونوقت حسابش با مرادخان بود..... همه یه مرادخان می گفتن و صدتا از دهنشون در می رفت.... حتی خواهرام هم خیلی ازش حساب می بردند.... وقتی پدرم می اومد خونه از ترسشون که مبادا پدر بهشون حرف بزنه می رفتن یه گوشه قایم می شدند..... یادم می یاد چند بار اذیتم کردند و منم به پدرم گفتم.... وقتی برگشت خونه خواهرام رو صدا کرد و حسابی سرشون داد کشید و تنبیهشون کرد...... بخاطر همین هم خواهرام باهام زیاد خوب نبودند و همیشه کینه توزانه بهم نگاه می کردند....... به سن مدرسه که رسیدم پدرم حسابی تحقیقات کرد و من رو توی یکی از مدرسه های بنام اونموقع ثت نام کرد...... توی مدرسه همه مرادخان را می شناختند و وقتی می فهمیدن من پسرش هستم کلی بهم احترام می ذاشتن و تحویلم می گرفتند.... معلم ها هم به اعتبار پدرم خیلی هوامو داشتن....
طوری که شده بودم تافته ی جدابافته از بقیه ..... و همین موضوع باعث شده بود که بچه های دیگه بهم حسادت کنند..... بخاطر همین هبچ وقت من رو توی جمع خودشون راه نمی دادند و من همیشه به تنهایی برای خودم بازی می کردم..... و هیچ دوستی هم نداشتم و این بیشتر از همه باعث تعجب معلما و بخصوص ناظم مدرسه شده بود..... خلاصه اون روزگارها گذشت و وقتی که دبیرستان رو تموم کردم برخلاف نظر خودم که دوست داشتم کار کنم و روی پای خودم بایستم..... پدرم ازم خواست درسم رو ادامه بدم و وارد دانشگاه بشم..... گفت هرچه قدر هم هزینه ی تحصیلم بشه می ده به شرطی که بچسبم به درسم و دیگه اسم کار رو تا موقعش نیارم..... منم که اونموقع ها خیلی دوست داشتم کار کنم و علاقه ی زیادی به کار با چوب داشتم قبول کردم ولی به پدرم گفتم که خیلی دوست دارم حرفه ی کار با چوب رو یاد بگیرم....... پدرم هم وقتی دید خیلی به این کار علاقه دارم گفت که اگر توی دانشگاه قبول بشم برام استاد می گیره تا کار با چوب رو بهم یاد بده... منم که دیدم اینطوریه تمام تلاشم رو کردم به عشق اینکه بالاخره به آرزویی که از بچگی داشتم می رسم...... تا اینکه بالاخره تلاش های شبانه روزیم نتیجه داد و توی رشته ی پزشکی با رتبه ی عالی قبول شدم........ پدرم وقتی این خبر رو شنید دیگه سرازپا نمی شناخت...... جشن بزرگی ترتیب داد و تمام فامیل و دوست و آشنا رو دعوت کرد..... توی اون مهمونی بازم متوجه نگاه های تحقیرآمیز و حسادت بار خواهرام که هرکدوم ازدواج کرده و صاحب بچه و زندگی شده بودند می شدم اما برام اهمیتی نداشت
🌹🌹🌹🌹🔺🌹🌹🌹🌹
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهنگ بارون امیرحسین افتخاری ...
✍نقدی
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
.
.
مثل دستہ گلے کہ
پستچے بہ در خانہ مےآورد🌸🌱
عشق همانقدر ناگهانے
قلب را غافلگیر مے ڪند...😇💙
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#زندگی
کوتاه تر از آن است که
لحظاتت را به دست غم بدهی.
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
تا که شطرنج توئی
مات منم کیش منم
#کرونا_در_کمین_است
#من_ماسک_میزنم
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨فکر نکن که میتوانی مسیر عشق را جهت دهی ،چرا که عشق اگر تو را شایسته بیابد ، مسیر تو را جهت میدهد✨
😍 😍
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
دیگران چون بروند
از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من
رفته که جان در بدنی...🙂🍁
#مولانا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
♥️
یادت باشه
فقط دوست داشتن کافی نیس ؛
عشق ؛ مراقبت میخواد !
❤️❤️❤️
#مراقبم_باش🌺
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
لذتبخش تر از "دوستت دارم" شنیدن "بهت اعتماد دارم" هستش
چرا که هرکسی رو میتونی دوست داشته باشی
ولی به هرکسی نمیتونی اعتماد کنی
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
Fereshteh - Babak Mafi.mp3
8.8M
🎶 بابک مافی - فرشته🎵🎶🎶🎶
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
CQACAgQAAx0CSzE44wACAXVfzlTF9rKiyNq5wY1oTgdXsqmi7gACuQ0AAgykSVInNQufrCo_nR4E.mp3
8.23M
اگه اونم مثه من بود....🎵🎶🎶
#درخواستی
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب های سرد پاییزی 🌟
🌙دعا میڪنم🙏🍂
شبتون پر امید
💫برکت در زندگیتون فراوان
زندگیتون آرام 🍂🌸
🌟 لحظہ هاتون پر از خوشبختی
دنیاتون پر از آدمهای خوب
🌙و امضاء خدا پای تک تک آرزوهاتون
🌟شبتون آروم دنیاتون بی غم 💫
🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂الهی با یاد تـو
🍃🌸به کوچه صبح قدم میگذارم
🍂و به امید لطف و عنایت تو
🍃🌸روزم را آغاز میکنم
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
#سلام_مولا_جانم❣
سلام پدر مهربان ما صبحت بخير 🖤
🥀همین که هر صبـ🌞ــح
خیالـــم از #تــو پُر است..،
شـکـــ🤲ـر میکنم
که خــــدا مــــرا
#عاشق_تــو آفرید♥️
💚الّلهُـمَّ عَجِّل لولیک الفرج💚
#التماس_دعای_فرج 🤲
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بہ شادی🌸🍃
الهی همیشه خونه دلتون گرم
فنجون عشقتون پر مهر
منحنی لبتون خندون
دستاتون پر روزی
نڪَاهتون قشنڪَ و 🌸🍃
لحظه هاتون ناب وعالی
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتهشتادیکم
..... دیگه به این وضع عادت کرده بودم....... برام مهم نبود که اونا چطوری باهام برخورد می کنن مهم این بود که حالا داشتم به آرزوی چندین و چند ساله م می رسیدم..... تو فکر این بودم حالا که قبول شدم چطور این موضوع رو دوباره به پدرم یادآوری کنم.... همه ش از عکس العملش می ترسیدم .....نمی دونستم چی قراره پیش بیاد.... منتظر فرصتی بودم که تنهایی بشینم و باهاش صحبت کنم ..... بالاخره آخرای شب بعد از اینکه همه رفتند پدرم رو یه کناری کشیدم و با هر جون کندنی بود دوباره خواسته م رو مطرح کردم..... پدرم برعکس تصورم دستی به سروروم کشیدو گفت که حواسش هست..... گفت با یکی از اقوام در این باره صحبت کرده و از فردا قراره یه استاد هفته ای سه بار به خونه مون بیاد و بهم اصول مقدماتی این کار رو اموزش بده...... وقتی پدرم رفت توی دلم غوغایی بود..... جوون بودم و هزارتا آرزو داشتم که حالا داشتم به بزرگترینش می رسیدم..... به خودم قول دادم حالا که این فرصت برام پیش اومده حسابی از موقعیت استفاده کنم و توی کارم پیشرفت کنم..... دلم می خواست کاری کنم که پدر همیشه بهم افتخار کنه..... اونشب از فکر و خیال اینکه فردا قراره استاد بیاد و کار رو شروع کنم خوابم نمی برد..... تا خود صبح بیدار بودم و هزار جور فکر و خیال رنگی توی ذهن برای خودم می بافتم...... خودم رو توی لباس کار تصور می کردم که دارم بدنه ی چوبی رو می تراشم..... چه روزی بود .....دم دمای صبح تازه خوابم برده بود که اکرم خانم بیدارم کرد ..... که ای کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم و اون وضعیت رو نمی دیدم..... به این جای حرفش که رسید سکوت کرد و سرش را پایین انداخت..... بهت زده نگاهش می کردم..... منتظر ادامه ی ماجرا از زبان پیرمرد بودم..... اما حس کردم از یاداوری خاطره ای به شدت متاثر شده و این از لرزش شانه هایش به خوبی پیدا بود........ منتظر شدم تا خودش دوباره به حرف بیاد...... پیرمرد که انگار تازه به خودش آمده بود تکان سختی خورد..... لرزش اشک را توی چشمانش حس می کردم.....اشک هایش را با سرانگشتان پیر و چروکیده اش پاک کرد و گفت: شرمنده بابا یه لحظه از حال خودم خارج شدم و نفهمیدم چی شد......
متاسفانه خاطرات گذشته چیزی جز درد و رنج برای آدم باقی نمی گذاره..... با خودم عهد کرده بودم هیچ وقت دیگه این روزا رو مرور نکنم اما.... اما نمی دونم چی شده که حالا دلم می خواد دوباره برای تو تعریف کنم...... متاثر نگاهش کردم و گفتم: داشتید می گفتید که اونروز قرار بود استاد بیاد خب بعدش چی شد؟ پیرمرد آه عمیقی کشید و گفت: می گم جوون اما به وقتش ....عجله نکن.....برای امروز دیگه بسه خودم هم خسته شدم....... سرم را تکان دادم و دیگر چیزی نگفتم..... حس می کردم پیرمرد حال و روز درست و حسابی ندارد..... بهتر دیدم آن لحظه تنهاش بذارم اما با وجود حال خرابش دلم طاقت نمی اورد...... موقع برگشتنی هرچه قدر اصرار کردم پیشش بمونم قبول نکرد و گفت حالش خوب است و فقط احتیاج به کمی استراحت دارد........ بعد از اینکه کمکش کردم سرجایش دراز بکشد از خانه بیرون زدم.....
💖💖💖💖🔹💖💖💖💖
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
🦋 #یا_ایها_العزیز
🦋بوی گلهـا
عالمی را مست و حيران مےڪند
🦋ديدن مهدی
هزاران درد ، درمان مےڪند
🦋مدعی گويد
ڪه با يك گل نميگردد بهار
🦋ما گلی داريم
ڪه عالم را گلستان مےڪند
اللهم عجل لولیک الفرج
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
گاهی دلها بخاطر نگفته ها میشکند
بیایید در این روز زیبا
به یکدیگر بگوییم که
چقدر به وجود هم نیازمندیم
قدری مهربانی و عشق
به هم هدیه کنیم …
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯