میرسد آن روز که از شوق نگاهت به سر و پای دَوم.
"من منتظرم"!
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
ما گشته ایم نیست
تو هم جستجو مکن
آن روزها گذشت
دگر آرزو نکن...
👤 فاضل نظری
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
دل قوی دار ،
که بنیاد بقا محکم اَزوست...
👤سعدی
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
خدای من
تنها پناهم تویی
دستم رو محکم تر بگیر
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
3771342261.mp3
4.95M
⚫️ #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
🎶 عزادار امام صادقیم
🎤 #مهدے_رعنایے
⏯ #شـور
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهبیستششم
#هفتمینمسابقه
از بزرگواری حضرت رضا(ع) این که: در عصر خلافت مأمون، مأمون بر گروهی از سرکردگان که یکی از آنها جلودّی بود، غضب کرد و آنها را گردن زد، هنگامی که جلودّی را برای اعدام به پیش آوردند، حضرت رضا(ع) به مأمون فرمود: «این شخص را ببخش و نکش.»
مأمون گفت: این همان کسی است که در مدینه به بانوان خاندان رسالت، گستاخی کرد و آنچه داشتند، همه را غارت نمود، حضرت فرمود: «در عین حال از او بگذر.»
جلودّی خیال کرد که حضرت رضا(ع) در گفتگوی محرمانهاش با مأمون، از مأمون میخواهد که او را اعدام کند، از این رو به مأمون گفت: «ای امیرمومنان! تو را به خدا و به خدمتی که به هارون الرشید کردهام، سوگند میدهم، سخن این شخص (امام رضا) را در مورد من نپذیر.»
مأمون به امام رضا(ع) گفت: «اینک او سوگندی یاد کرد و ما هم سوگندش را اجرا میکنیم.» سپس به جلودّی گفت: «نه به خدا سوگند، سخن حضرت رضا(ع) را در مورد تو گوش نمیکنم.» آنگاه به میرغضبها فرمان داد؛ گردن جلودّی را بزنید، آنها همان دم جلودّی را اعدام کردند.
🌻🌻🦋🦋🦋🦋🌻🌻
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#انتخابات
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
مے تپـد قلبـم و با ھـر تپشـۍ
#قصـھ♥؏ـشق ٺـورا مۍ گـویـد ..
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
فهم عاقل را به عاشق راه نیست ...
هر چه گویم باز میگویی که چیست ؟
باید اول ؛ ترک هوشیاری کنی ...
عشق را در خویشتن جاری کنی !!!
#مولانا
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
📱 #استوری
📬 #ارسالی
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
بی رحم ترین قاتل های دنیا خاطرات هستن
جوری خفه ات میکنن که خودکشی بنظر برسه!
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهبیستهفتم
#هفتمینمسابقه
2- سخن امام رضا(ع) به بَزَنطی
احمدبن محمد بن ابی نصر، معروف به «بَزَنطی» از شاگردان امام کاظم(ع) بود، پس از شهادت آن حضرت، تبلیغات سرسامآور گروهک واقفیّه باعث شد که در مورد امامت حضرت رضا(ع) به شکّ و تردید افتاد، ولی قضیّهای موجب یقین او به حقانیّت امامت حضرت رضا(ع) گردید، و آن قضیّه این بود؛ بزنطی میگوید: نامهای به امام رضا(ع) نوشتم که به من اجازه ورود به محضرش بدهد، و من در ذهن خودم، چند سؤال را ردیف کرده بودم، تا وقتی که به محضر آن حضرت رسیدم، از او بپرسم.
جواب نامه آن حضرت به دستم رسید، در آن نوشته بود:
«عافانَا اللهُ وَ اِیّاکَ، اَمّاما طَلَبتَ مِنَ الاِذنِ عَلَیَّ، فَاِنَّ الدُّخُولَ عَلَیَّ صَعبٌ وَ هؤُلاء قَد ضَیَّقُوا عَلَیَّ ذلِکَ، فَلَستَ تَقدِرُ عَلَیهِ الآنُ، وَ سَیَکُونَ اِن شاءَ اللهِ:
خداوند ما و شما را در عافیت قرار دهد، اما در مورد تقاضای اجازه برای آمدن به نزد من، بدان که فعلاً حضورت در محضر ما مشکل است، زیرا آنها (دستگاه طاغوتی هارون با گماشتن مأمورانی) مرا در مورد تماس با مردم در تنگنا و فشار قرار دادهاند، به خواست خدا در آینده، این فشار برداشته میشود.»
بزنطی میگوید: امام رضا(ع) در همان نامه به سؤالهایی که در ذهن من بود و به آن حضرت نگفته بودم، پاسخ داده بود، تعجب کردم و شک و تردیدم در مورد حقانیت امامت آن حضرت، برطرف گردید.
از عبارت فوق به روشنی فهمیده میشود که امام رضا(ع) در عصر خلافت هارون تحت فشار و محاصره بوده است.
🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#انتخابات
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#عبور_از_سیم_خار_دار
#پارت170
به خانه که برگشتیم، نزدیک نیمه شب بود. مژگان یک راست به اتاق من رفت و دیگر بیرون نیامد. مادر هم با عمه و دخترش داخل اتاقشان رفتند که بخوابند. مادر جای من را در سالن انداخت.
از این که در اتاقم نبودم حس آوارهها را داشتم. بدتر از آن، اینکه راحیل پیشم نبودو من چقدر دلتنگش بودم.
گوشی را برداشتم و اسمش را نوشتم:
ــ راحیل.
بلافاصله جواب داد:
ــ جانم.
پس اوهم گوشی به دست به من فکر می کرد. چقدر این جانم گفتنش برایم دل چسب بود.
ــ دلم هواتو کرده عزیز دلم.
ــ چه تفاهمی!
ــ کاش الان کنارم بودی...
با شعری که برایم فرستاد دیوانهام کرد:
ــ ای کاش، که ای کاش، که ای کاش، نبود
با (نام تو جانا)یار مرا هیچ ز ای کاش نبود.
ــ راحیل داری دیونم می کنی.
برام استیکر قلب فرستاد. پرسیدم:
ــ اونجا همه خوابن؟
ــ آره.
ــ راحیل تا موهاتو بو نکنم آروم نمیشم. می خوام یه دیونه بازی دربیارم.
ــ چی؟
ــ نیم ساعت دیگه در رو بزن جلوی در آپارتمان ببینمت. فقط اهل خونه نفهمند.
صفحهی گوشی را خاموش کردم و فوری لباسهایم را پوشیدم و سویچم را برداشتم و بیرون زدم.
در طول مسیر مدام صدای پیامهای گوشیام میآمد. خیابانها خلوت بود و حسابی ویراژ می دادم.
نیم ساعت هم نشد که جلوی در خانهشان رسیدم. پیام دادم که در را بزند. و بیاید جلوی در آپارتمان.
داخل آسانسور که شدم پیامهایش را خواندم که چند بار نوشته بود:
–نیا آرش. فردا همدیگه رو می بینیم. سعی کن بخوابی.
جلوی درآپارتمان رسیدم و منتظر ایستادم. آرام در را باز کرد و با لبخند سلام داد و اشاره کرد که داخل بروم.
من هم آرام سلامش را جواب دادم و گفتم:
–نمیام تو، فقط امدم ببینمت و برم.
دستم را گرفت و کشید داخل و گفت:
– حداقل بیا داخل وایسا بیرون زشته.
داخل رفتم . آرام در را بست. همهی چراغها خاموش بود. فقط نور چراغ خوابی که در سالن بود، فضا را روشن ورویایی کرده بود. راحیل تیشرت و شلوار قشنگی پوشیده بود و با خجالت نگاهم می کرد. چشم هایش در این نور کم، می درخشید.صورتش را با دستهایم قاب کردم و گفتم:
–راحیل وقتی خونمون نیستی، دیوارهاش بهم نزدیک میشن. اونجا برام مثل قبرمیشه. من دور از تو دیگه نمی تونم.
او هم صورتم را با دستهایش قاب کردونگاهم کرد. نگاهش از سر شورش احساسش بود. قلبم را به تپش انداخت.
لب زد:
–منم.
اولین بار بود غیر مستقیم از علاقه اش می گفت. از خوشحالی در آغوشم کشیدمش و با تمام وجود موهایش را بوییدم. برای چند دقیقه به همان حال باقی ماندیم. نمی توانستم دل بکنم. عطرش را عمیق بوییدم بوی گل مریم میداد.
راحیل خودش را از من جدا کردو گفت:
– مامانم خوابش سبکه، اگه مارو اینجوری ببینه، دیگه روم نمیشه تو چشم هاش نگاه کنم.
موهایش را بوسیدم و گفتم:
ــ باشه، قربونت برم.
در را آرام باز کردم و خارج شدم. به طرفش برگشتم، دستش را گرفتم و گفتم:
ــ خداحافظ، بعد دستش را به لبهایم نزدیک کردم و بوسیدم. با همان دستش لپم را کشیدو گفت:
–خوب بخوابی عزیزم. دکمه آسانسور را زدم و با دست برایش بوسهایی فرستادم. اوهم همین کار را کرد و باعث شد دلم بیشتر بخواهدش.
صبح بعد از صبحانه عمه و فاطمه را به آدرس مطبی که گفتند رساندم و بعد برای مادر خرید کردم و به خانه بردم.
راحیل خانهی دوستش سوگند بود. قرار بود ظهر که شد بروم بیاورمش. به لحظهها التماس میکردم برای گذشتنشان.
بالاخره وقت رفتن رسید. نزدیک خانهی دوستش که شدم به گوشی اش زنگ زدم و گفتم:
ــ راحیلم، من دم درم.
ــ میشه چند دقیقه صبر کنی؟
ــ شما بگو تمام عمرصبرکن.
خنده ای کردو گفت:
–زود میام. فهمیدم آنجا معذب است حرف بزند.
از ماشین پیاده شدم و دست به جیب با سنگریزه ایی که زیر پایم بود سرگرم شدم. بالاخره آمد.
درماشین را برایش باز کردم. تشکر کردو نشست.
نشستم پشت فرمان و گفتم:
–خب کجا بریم؟
ــ خونه دیگه.
ــ نه، اول بریم یه بستنی توپ بخوریم، بعدم بریم یه کم خرید کنیم. واسه عقدمونم چند جا حلقه ببینیم.
لبخندی زدو گفت:
ــ حالا کو تا عقد. ولی باشه، پیشنهاد خوبیه. بعد از کیفش بلوز زنانهایی درآورد و گفت:
ــ قشنگه؟ خودم دوختم.
ــ آفرین، خیلی خوب دوختی. واسه خودت؟
ــ نه ، واسه مامان
شاکی گفتم;
ــ پس من چی؟
خندیدو گفت:
–هنوز درسم به پیراهن مردونه نرسیده. اگه رسید چشم، برات می دوزم آقا.
تمام مدت خرید، دستهایمان در هم گره بود. بهترین لحظات زندگیم، با راحیل بودن بود.
نمی دانم راحیل با من چه کرده بود. قبل از راحیل هم دخترهایی بودند که در کنارشان به تفریح و خرید رفته بودم. ولی نه هیچ وقت دلم برای دوباره دیدنشان به تپش می افتاد ونه برای دیدار مجددشان لحظه شماری می کردم و نه حتی برای هیچ کدامشان گل و هدیه خریده بودم. بودو نبودشان زیاد برایم مهم نبود.
زیاد از عشق شنیده بودم. حالا که مبتلا شده ام، می فهمم وقتی میگفتند اولین قدم عشق برداشتنه غروره، یعنی چی..
@Aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخته نخواهی شد
مگر بعد از آنکه احساس کردی
سرشار از سخنی ولی لازم نمیدانی
به کسی چیزی از آن بگویی
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
زندگی
یک فهم است
فکر زنجیر کنی یا پرواز
در همان خواهی ماند ...
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
❖
گاهی آهنگها لبریز 🍃💐
از "خاطره" میشن
و حرمت پیدا می کنن
مثل "بعضی از آدم ها"
شاید دیگه نتونی
اون ها رو ببینی.....
اما از زندگیت
پاک نمیشن
چون "فراموش شدنی"
نیستن اونها یه جای امن
گوشه ی دلت دارن..🍃💐
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
❣پروردگارا
🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح
🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم
🔸کوله بارتمنایم خالی وموج
🔶سخاوت توجاری
الهی به امید تو💚
🌹💖🌷🌻🦋💐☘
آقاجان
قنوتم را طولانی می کنم تا تو نیمه شبی برای من دعا کنی و کوچه های غربت را آب و جارو می کنم تا تو صبحی زود از آن کوچه عبور کنی
ای ماه شب های تار
بیا که من منتظرم.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
#صبح که شد اول به خدا و بعد
به شمعدانی ها، به زندگی ، به همه رویاهای دور از دسترس سلام کن!
و زندگیت را زندگی کن
#سلام_صبح_بخیر
♥️ℒℴνℯ♥️
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت171
*راحیل*
با آرش به پاساژ بزرگ و چند طبقهایی رفتیم؛ که از انواع و اقسام لباس و وسایل لوکس پر شده بود.
بعد از کلی بالا و پایین کردن مغازهها بالاخره لباسی را هر دو پسندیدیم.
وارد مغازه که شدیم پشت پیش خوان پسر جوانی ایستاده بود. چشم چرخاندم ببینم فروشنده خانم هم هست. اما نبود.
آرش جلو رفت و لباس را نشان دادو گفت:
ــ لطفا اون لباس رو برامون بیارید.
ــ چه سایزی؟
بعداز این که آرش سایزم را گفت، پسره نگاه موشکافانه ایی به من انداخت و گفت:
– فکر نکنم این سایز بهشون بخوره...
از حرفش سرخ شدم، از نگاهش، از اینقدر راحت بودنش، معذب شدم.
پسر فروشنده وقتی سکوت ما را دید رفت که لباس را بیاورد. آرش بطرفم برگشت. او هم اخم هایش در هم شده بود.
جلو امد دستم را گرفت و بی حرف از مغازه بیرون امدیم.
تعجب زده پرسیدم:
–کجا؟
همانطور که به روبرو نگاه می کرد، اخم هایش را باز کرد و گفت:
–میریم یه مغازه ایی که فروشندش خانم باشه و اینقدر فضول نباشه.
توی دلم قربان صدقه اش رفتم و به این فکر کردم که چقدر غیرت مردها چیز خوبیه که خدا در درونشون قرار داده و به خاطرش خداروشکر کردم.
صدای اذان باعث شد زیر چشمی به آرش نگاه کنم.
دستم را رها کرد و وارد مغازهی کناری شدو سوالی پرسید و بعد دوباره دستم را گرفت و به طرف پله برقی رفتیم.
طبقه ی منفی یک سرویس بهداشتی بودو کنارش هم نماز خانه.
بطرفم برگشت.
–نمازت رو که خوندی بیا جلوی همون مغازه که الان بودیم. کارش خیلی خوشحالم کرد. بالبخند گفتم:
–چشم سرورم. ببخش که باعث زحمتت شدم.
اخم شیرینی کردو گفت:
– صدای اذان برام خوش آهنگ ترین موسیقی دنیاست چون تورو یادم میاره، ازش لذت می برم، بامن راحت باش.
نمی دانستم از این حرفش باید خوشحال باشم یا ناراحت، حرفی نزدم و بطرف نماز خانه رفتم.
بعد از نمازم هر چه جلوی مغازه ایستادم نیامد. گوشیام را برداشتم تا زنگ بزنم. دیدم باعجله بطرفم میآید.
ــ ببخشید که دیر شد، یه کاری داشتم طول کشید. نپرسیدم کجا بود. راه افتادیم. دوباره ویترینها را رَسد کردیم.
بالاخره یک بلوز و دامن انتخاب کردیم که بلوزش بیشتر شبیهه کت بود. آنقدرکه شق و رق بود، ولی آستینش کلوش بودو توری دامنش هم همینطور خیلی پرچین و بلند تا نوک پا. رنگش را شیری انتخاب کردم. فروشنده اش خانم بود وقتی لباس را برای پرو برایم آورد. آرش فوری از دستش گرفت و همراه من تا جلوی در اتاق پرو امد. لباس را پوشیدم و در آینه خودم را برانداز کردم.
واقعا توی تنم قشنگ بود این ازنگاههای تحسین برانگیز آرش کاملا مشهود بود.
چرخی جلوی آینه زدم.
– همین قشنگه؟
ــ قشنگ تر از تو توی دنیا نیست.
ــ آآرشش، لباس رو بگو.
سرش را کج کردوگفت:
–مگه لباسی وجود داره که تو تن تو قشنگ نباشه، عزیز دلم.
کاش می دانست با حرفهایش چقدر دلم را زیرو رو می کند، کاش کمتر می گفت. کاش اینقدر عاشق نبودیم...
ــ تا من حساب می کنم لباست رو عوض کن بیا.
جلوی مغازه های طلا فروشی حلقه ها را نگاه می کردیم که گوشیاش زنگ خورد. مادرش گفت که کار عمه اینا تمام شده و باید دنبالشان برویم.
همین که توی ماشین نشستیم، گفت:
ــ راحیل جان.
ــ جانم.
لبخندی امد روی لبهاش و گفت:
–دارم به یه مسافرت دو سه روزه فکر می کنم.
ابروهایم را بالا بردم.
ــ چی؟
ــ فردا پس فردا کیارش میاد، عمه اینا هم میرن. فکر کردم، آخر هفته هم هست می تونیم بریم دیگه، دانشگاه هم نداریم.
ــ آرش جان بهتره فکرش رو نکنی. چون مامانم اجازه نمیده.
ــ چرا؟ مامان و کیارش اینام میان، تنها که نمیریم.
ــ نمی دونم، اجازه بده یانه.
لبخندی زدو گفت:
ــ اونش بامن، تو نگران نباش.
جلوی در مطب پیاده شدم و رفتم عمه و فاطمه را صدا کردم.
درجلوی ماشین را برای عمه باز کردم تا بنشیند. مدام دعایم می کرد.
من و فاطمه هم پشت نشستیم. فاطمه ذوق زده بود و از دکترش تعریف می کرد.
– راحیل تقریبا همون حرفهای تو رو می گفت. دیگه نباید سردیجات بخورم، تازه گفت کمکم می تونم داروهای قبلیم رو قطع کنم.
آرش از آینه با افتخار نگاهم کردو لبخند زد.
از فاطمه خواستم داروهای جدیدش را نشانم بدهد. با دقت نگاهشان کردم و در مورد بعضیهایشان که اطلاعی داشتم برایش توضیح دادم.
وقتی به خانه رسیدیم ساعت نزدیک چهار بود. هنوز ناهار نخورده بودیم.
تا رسیدیم مادر میز را برایمان چید. خودش و مژگان ناهار خورده بودند و این برای من عجیب بود. واقعا چقدر توی هر خانواده ایی سبک زندگیها با هم فرق دارد. مادرم همیشه اگر یکی از اهل خانه بیرون بود صبر می کرد تا او هم بیاید بعد همگی باهم غذا می خوردیم. مثلا یه روز که من و سعیده برای خرید بیرون بودیم نزدیک ساعت پنج رسیدیم خانه، اسرا نتوانسته بود صبر کند ناهارش را خورده بود ولی مادر صبر کرده بود که با ما غذا بخورد. کسی را مجبور نمی کرد ولی خودش سخت
معتقد بود به دور هم و باهم غذا خوردن.
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا