eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
شهامت میخواهد سرد باشی و گرم بخندی... 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
🟥موج عظیم تهرانی ها در راه است 🔴همایش بزرگ مردم تهران🔴 سخنران: دکتر سید ابراهیم رییسی زمان: سه شنبه ۲۵ خرداد مکان: مصلای بزرگ امام خمینی ره ساعت : ۱۸ 🔺️بار دگر از این سید بزرگوار حمایت خواهیم کرد🔺️ 🔷️نشر سراسری در تمام فضای مجازی🔷️ ✨🌹🍃🕊️✨
177 ــ اونم این که، به نظرم خدا به همه ی آدم ها شاید تنها چیزی که یکسان داده عقله، پس ازش به موقع و درست استفاده کن. میون بغضم خنده ام گرفت وکشدارگفتم: ــ مااامان... مادر خندید و گفت: ــ یعنی می خوای بگی به تو کمتر داده؟ ــ آخه کی می تونه بگه عقل من کمه؟ هر دوخندیدیم، مادر خوب بلد بود فضا را عوض کند. ــ ولی مامان... گاهی عقلم یه جاهایی واقعا قد نمیده، اونوقت باید چیکار کنم؟ ــ کجاها؟ ــ اهوم... مثلا تو برخورد با آرش. مکثی کردو گفت: ــ می دونستی یکی از سخت ترین کارهای دنیا واسه آدم های مغرور شوهر داریه؟ ــ نه! چه ربطی داره؟ ــ ربطش رو به مرور می فهمی، ولی همیشه یادت باشه، برای زن، اول خدا بعد شوهر...مثل غلام حلقه بگوش باش برای شوهرت. شاکی گفتم: –مااامان...عصر برده داری تموم شده ها...مگه زن بردس؟ ــ وقتی به خواست همسرت زندگی کنی، میشی ملکه، میشی تاج سرش، شوهرتم برات میشه بهترین مرد روی کره ی زمین. ــ آخه مامان گاهی واقعااین مردا بی منطق میشن... ــ بستگی داره منطق از نظر تو چی باشه، هر آدمی منطق خاص خودش رو داره...قرار شد همیشه همه چی رو با معیارهای اون بالایی بسنجیم دیگه، درسته؟(با انگشت سبابش به بالا اشاره کرد.) ــ آره مامان، ولی خیلی سخته، ــ وقتی خدا یادت بره، سخت میشه. بعد به دور دست خیره شد. –گاهی آدم فکر می‌کنه بعضی کارا اونقدر سخته که نمی تونه انجامش بده، ولی مطمئن باش اگه نمی تونستی خدا ازت نمی خواست. فکر آرش اذیتم می کرد دلم می خواست بروم ببینم هنوز پایین است یا رفته، ولی نمی توانستم از حرف های مادر هم دل بکنم. با خودم گفتم حتما رفته. مادر یک ساعتی برایم حرف زد. گاهی سوالی می‌پرسیدم و او با صبر و حوصله جواب می‌داد. آنقدر موهایم را ناز کرد که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای اذان بیدار شدم، زیر سرم بالشت بود و ملافه‌ایی رویم کشیده شده بود. بلند شدم و وضو گرفتم. "یعنی آرش رفته" می ترسیدم پرده را کنار بزنم و ببینم آنجاست. بعداز نماز همانطور که در دلم خدا خدا می کردم که آرش نباشد از پنجره بیرون را نگاه کردم. با دیدن ماشینش هینی کشیدم و عقب رفتم. هم زمان اسرا وارد اتاق شد وپرسید: ــ چته جن دیدی؟ بعد زود امد پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت. اول متوجه نشد، ولی وقتی دید من لبم را گاز می گیرم و دور اتاق می چرخم دوباره بیرون را با دقت بیشتری نگاه کرد. ــ اون ماشین آرشه؟ وقتی جواب ندادم ادامه داد: ــ الان که کله پزیام باز نیستند، اومده دنبالت کجا برید؟ ــ کلافه گفتم: ــ از دیشب اینجاست. هینی کشید و گفت: ــ از خونه بیرونش کردند؟ یا داره نگهبانی تو رومیده؟ از حرفش خنده ام گرفت و بلند شدم رفتم پیش مادر و ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم گفت: ــ برو بیارش بالا بخوابه، الان دیگه کمر واسش نمونده. ــ مامان جان پس میشه با اسرا توی اتاق بمونید. فکر کنه خوابید؟ چون شاید روش نشه الان بیاد بالا. مادر سرش را به علامت مثبت تکان داد. چادرم را سرم کردم و به طرف پایین پرواز کردم. بااسترس چند تقه به شیشه ی ماشین زدم. همه ی شیشه ها را کمی پایین داده بود و خوابیده بود. عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمی کرد. بیدار نشد. خواستم در را باز کنم که دیدم قفل کرده. دوباره و چند باره به شیشه زدم تا چشم هایش را باز کرد. با دیدنم فوری صاف نشست و قفل ماشین را زد. نشستم توی ماشین وشرمنده سرم را پایین انداختم. ــ بریم بالا بخواب. ــ سلام، صبح بخیر. "الهی من قربون اون صدای گرفتت بشم" هول شدم و فوری گفتم: ــ ببخشید، سلام، آرش چرا نرفتی خونه؟ ــ الان ازم دلخور نیستی؟ نگاهش کردم، چشم هایش خواب آلود بودو موهایش ژولیده شده بود. با دیدنش لبخند پهنی زدم. ــ چقدر خوشگل شدی. خندید و نگاهی به آینه انداخت و دستی به موهاش کشیدو گفت: ــ خبر از خودت نداری، هروقت از خواب بیدار میشی اونقدر بامزه میشی دلم می خواد گازت بگیرم. از حرفش سرخ شدم و آرام گفتم: – بیا بریم بالا. ــ منم گفتم دیگه دلخور نیستی؟ نگاهش کردم. او هم دستش را ستون کرد روی فرمان و انگشتهایش را مشت کرد زیر چانه اش و به چشم‌هایم زل زد. نمی دانم چشم هایش چه داشت که هر دفعه نگاهشان می کردم چشم برداشتن ازشان سخت بود. باهمان زخم صدایش گفت: ــ چشم هات که میگن دلخور نیستی. درست میگن؟ ــ شک نکن. ــ خب این رو دیشب می گفتی و آلاخون والاخونم نمی کردی. همانطور که چشم از هم نمی گرفتیم گفتم: –من که گفتم برو خونه. ــ خودم رو مجازات کردم که دیگه، کارت راحت باشه. بالاخره چشم ازش گرفتم. ــ من که دلم نمیومد همچین مجازات سختی رو برات در نظر بگیرم. ــ می دونم، تو خیلی مهربونی عزیز دلم. ✍ 💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
پایبندم تا پای جان به تمامت 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
چه زیبا می‌ شود امروز 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
با من بمان و سايه‌ مهر از سرم مگير من زنده‌ ام به مهر تو ای مهربان من … 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
مثلاً برگردی و بگویی چیزی جا گذاشتم سپس من را برداری و با خود ببری 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
Hamid Hiraad - Piram Daramad.mp3
8.17M
حمید هیراد بنام پیرم درآمد 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
❖ "با ارزش ترین " چیز در زندگے، "دل آدم هاست".... اگر کسے "دلش " را بہ " تو "سپرد، "امانتدار خوبے باش"... عصر زیبای یکشنبه☕️ تون پر از مهربانی🍃🌸 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی در سکوت شب🌚 ذهنمان را آرام کن😊 وما را در پناه خودت💞 به دور از هیاهوی🍃 این جهان بدار🌏 الهی شبمان را🌙 با یادت بخیر کن🙏 شبتون بخیر💫 ❤️🦋🌟🌙✨🦋❤️
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🌻🦋❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خدایا به امام زمان نیازمندیم 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
Ragheb - Bichare Farhad.mp3
6.5M
راغب بنام بیچاره فرهاد 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
هر چه به آرش اصرار کردم که بیاید بالا و حداقل یک ساعتی استراحت کند، قبول نکرد. از مادر و اسرا خجالت می‌کشید. –خجالت نداره آرش اونا تو اتاقن، اصلا تو رو نمیبینن. –نمی‌خوام مزاحمشون بشم. هم اونا اذیت میشن هم من راحت نیستم. تو خواهر مجرد داری، میدونم که معذب میشه. لپش را محکم کشیدم و گفتم: – قربون ملاحظاتت برم الهی، اصلا بهت نمیاد اینقدر اهل رعایت کردن باشی. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و گفت: – تو الان با من بودی؟ وقتی خنده‌ی مرا دید ادای غش کردن درآوردو بی حال خودش را روی صندلی رها کرد و گفت: – منو این همه خوشبختی محاله. صدای خنده ام بالاتر رفت و آرش صاف نشست و عاشقانه نگاهم کرد. –تو امروز می خوای من رو بکشی؟ با اون خنده هات... بعد دستم را گرفت و روی لبهایش چسباند. چشم هایش را بست و طولانی به همان حال ماند. گفتم: ــ آرش یه وقت یکی میادا... چشم هایش را با خنده باز کرد. – آخه الان کله ی سحر کی از خونه میاد بیرون؟ هنوز هوا روشن نشده، کی می خواد بیاد مارو ببینه؟ ــ ما خودمونم الان کله ی سحره، که بیرونیما. ــ ما که دیونه‌ایم، اگه کس دیگه ام بیرون باشه دیونس دیگه، پس از کارهای ما تعجب نمیکنه و براش عادیه. دوباره خندیدم. ــ آرررش... نیم ساعتی حرف زدیم. آرش دلیل این که بالا نیامد را دوران نامزدی برادرش دانست و گفت که مژگان و کیارش اصلا ملاحظه‌ی او را نمی کردند و خیلی راحت بودند. برای همین آرش خیلی اذیت شده. بعد هم کلی خاطره های خنده دار تعریف کرد. خمیازه‌ایی کشیدو گفت که آماده بشم تا بریم کله پاچه بخوریم. بعد هم بریم خانه تا برای دانشگاه رفتن لباسش را عوض کند. من کله پاچه دوست نداشتم ولی به خاطر آرش چیزی نگفتم. کنار میز که رسیدیم آرش صندلی را برایم عقب کشیدو با لحن خاصی گفت: – جلوس بفرمایید بانوی مهربانی... با خودم فکر کردم، "که با این همه حرفهای رمانتیک امدیم که چشم و زبان و اجزای صورت گوسفند بدبخت را بخوریم. از فکرم لبخند به لبم آمد. آرش نشست وکنجکاو پرسید: ــ خنده واسه چیه؟ وقتی فکرم را برایش تعریف کردم، خندید. خودش هم قوه‌ی خلاقیتش به کار افتاد. آنقدر شوخی کردکه از خنده دلم را گرفتم و گفتم: –آرش بسه دیگه دل درد گرفتم. خنده اش جمع شد و یک لیوان آب دستم داد و با کمی نگرانی گفت: ــ بگیر بخور، صورتت قرمز شده. –برای این که باید بی صدا بخندم، خب سخته. بدنه ی لیوان آب، سرد بود که خنکی‌اش فوری به دستم منتقل شد و گفتم: ــ این آب خیلی سرده، ناشتا این رو بخورم معدم هنگ میکنه. بالبخند بلند شد و رفت فنجانی آب جوش از آقایی که کنار سماور بزرگی ایستاده بود گرفت وآورد و کمی سر لیوانم ریخت و پرسید: ــ امتحان کن ببین دماش خوبه؟ همانطور که کمی از آب می خوردم در دلم قربان صدقه اش می رفتم که اینقدر حواسش به من هست. از این که برای یک دلخوری کوچک دیشب آنقدر خودش را اذیت کرده تا از دلم در بیاورد. احساس لذت داشتم. انگار آرش با تمام قدرتش می خواست من را ذوب کند در محبت های بی دریغش وموفق هم شده بود. عشقم به آرش چندین برابر شده بود و انگار وارد دنیای جدیدی شده بودم که سراسر خوشبختی بود. آنقدر با غذایم بازی کردم و مدام نان خالی خوردم که پرسید: ــ چرا اینجوری می خوری؟ تکه‌ایی از نان در دهانم گذاشتم و گفتم: –چطوری؟ دارم می خورم دیگه. دقیق نگاهم کردو پرسید: ــ نکنه دوست نداری؟ با مکث گفتم: ــ بدمم نمیاد. ــ راحیل! ــ جانم. ــ تو هنوز با من رودرواسی داری؟ خب می گفتی می رفتیم حلیم می خوردیم. "وای الان غذای اینم کوفتش می کنم." لقمه ی بزرگی به زور در دهانم گذاشتم و گفتم: – می خورم مشکلی نیست باور کن. از کارم خنده اش گرفت و لیوان آب را داد دستم و گفت: –باشه، حالا خفه نشی، من بدبخت بشم. لقمه ام را قورت دادم و قیافه‌ی مضطرب نمایشی به خودم گرفتم وگفتم: ــ آب؟ اونم وسط غذا؟ چشم مامانم رو دور دیدیا. لیوان را گذاشت روی میز و گفت: ــ عه، راست می گی یادم نبود... اونقدر مامانت این چیزها رورعایت می کنه که جوون مونده ها، پوستشم خیلی صاف و خوبه نسبت به سنش. ــ آاارش... ــ قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت: ــ چیه؟ مامان خودمم هستا. اتفاقا می‌خواستم بگم توام مثل مامانت همه اینا رو رعایت کن که همیشه جوون بمونی. بعد چشمکی زدو ادامه داد: –من دوست ندارم زنم زود پیر بشه. فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم. توی محوطه‌ی دانشگاه سارا را دیدم. بر عکس هر دفعه این بار تحویل گرفت و با لبخند با من و آرش احوالپرسی کردو تبریک گفت. آرش با کنایه گفت: ــ حالا زود بود واسه تبریک گفتن. سارا حرفش را نشنیده گرفت و رو به من گفت: ــ بعد از کلاست میای جلوی بوفه؟ کارت دارم.ــ باشه، حتما. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
عاشقے رو باید از شاملو یاد گرفت. . بھ آیدا مۍگفت: خداۍکوچك من♥️! -سُڪوت 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
دلتنگی سهم ماست از خاطراتی که یک روز خاطره نبودند زندگی بودند!💞 🔷🦋   @Aksneveshteheitaa              💖 🦋💖
خبر دادن حضرت رضا(ع) از براندازی برمکیان رو در رویی حضرت رضا(ع) با برمکیان، به گونه‌ای بو‌د که آن حضرت همواره در انتظار سرنگونی آنها بود، سرانجام حدود یک ماه قبل از همان سال (189 هـ.ق) حضرت رضا(ع) به آن خبر داد. یکی از اصحاب حضرت رضا(ع) می‌گوید: در آن سالی که هارون به مکه رفت، حضرت رضا(ع) نیز به قصد حج از مدینه خارج شد، در مسیر راه در جانب چپ جاده، به کوهی رسید، که نام آن کوه «فارِع» بود، حضرت رضا(ع) فرمود: «بنا کننده‌ی ساختمان در این کوه، و ویران کننده‌ی آن کشته می‌شود و قطعه‌قطعه می‌گردد.» ما نفهمیدیم که منظور حضرت رضا(ع) چیست، هنگامی‌که حضرت رضا از آنجا به سوی مکّه رفت، کاروان هارون به آنجا رسید، و در آنجا بار انداخت، «جعفر برمکی» (شخصیّت برجسته دربار هارون) که در آن کاروان بود، بالای آن کوه رفت و دستور داد در آنجا ساختمانی بنا کنند. سپس کاروان به سوی مکّه رهسپار شدند، پس از مراسم حج، هنگام مراجعت، وقتی که کاروان هارون به پای آن کوه (فارع) رسیدند، جعفر برمکی بالای آن کوه رفت و دید طبق دستور قبلی، ساختمان ساخته شده است، دستور داد آن را ویران نمودند. هنگامی که کاروان هارون به بغداد بازگشتند (بر اثر خشم هارون بر برمکیان، زندگی برمکیان تار و مار شد، عده‌ای از آنها کشته و عده‌ای دربدر شدند) جعفر برمکی کشته شد و بدنش را قطعه‌قطعه نمودند. و خبر امام رضا(ع) از حوادث آینده، تحقق یافت. آری نفرین امام رضا(ع) در مورد برمکیان هوسباز و حیله‌گر آن‌چنان آنها را ـ آن هم به دست ظالمی دیگر ـ واژگون کرد، و فوّاره اقبال آنها سرنگون نمود که محمدبن عبدالرحمن هاشمی می‌گوید: روز عید قربان بود، به خانه‌ام رفتم، دیدم زنی فرتوت با لباس‌های مندرس نزد مادرم نشسته، و از گذشته‌ها سخن می‌گوید، مادرم به من گفت: آیا این زن را می‌شناسی؟ گفتم: نه، گفت: این زن «عباده» مادر جعفر برمکی است.» من اندکی با او صحبت کردم، در ضمن گفتارش گفت: «روز عید قربان بود، نزد پسرم جعفر رفتم، چهارصد کنیز در خدمت من ایستاده بودند، در عین حال با خودم می‌گفتم: پسرم جعفر در ادای حقّ من کوتاهی کرده، ولی امروز که روز عید قربان است، یگانه آرزویم این است که دو پوست گوسفند داشته باشم که یکی را زیرانداز و دیگری را روانداز خود قرار دهم!!» محمد می‌گوید: من پانصد درهم به او صدقه دادم، او فوق‌العاده خوشحال شد. 💖💖💖💖💖💖💖💖 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef