Garsha Rezaei - Mage Paeez Oomade.mp3
8.63M
گرشا رضایی
بنام مگه پائیز اومده
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
این دل اگر کم است،
بگو سر بیاوَرم
یا امر کن که یک دلِ دیگر بیاورم
خیلی خلاصه عرض کنم:
دوست دارمَت...
دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم...!|ꯁ
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
السلام علیک یا امیرالمؤمنین
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
من منتظرم، ماه بیاید!
کوچه باغُ و شبِ مهتابُ و دلِ غم زدهام!
راه بیابد!
-#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🏕☀️سلام روزتون بخیر ؛
🍃🏕☀️ لحظاتتون آروم
🍃🏕☀️زندگیتون بابرکت
🍃🏕☀️دلاتون شاد
🍃🌷نیایش صبحگاهی
🍃💐خـدایـا🤲
🍃🌻امروز در رحمتت را به روی تک تک
دوستان و عزیزانم بگشا
🍃🌷الهی🤲
🍃🌻بهترین احـوال
🍃🌻بهترین موفقیت ها
🍃🌻بهترین لبخنـدها
🍃🌻بهترین نعمت ها
🍃🌻بهترین فرصت ها
🍃🌻و بهترین عاقبت را
نصیب عزیزانمون بفرما
🍃🕊آمین یا الرحم الراحمین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت303
بعد از امتحان دیدم که سوگند در محوطه نشسته است. تا مرا دید با ذوق به طرفم دوید و گفت:
–راحیل فهمیدم اون چشه.
مبهوت نگاهش کردم.
–چی شده؟ تو چرا اینجا نشستی؟ کیو میگی؟
–سوگند دستم رو گرفت.
–منتظر تو بودم دیگه. میخواستم حرفم رو بهت بزنم و بعد برم. راحیل اون عاشقته، من مطمئنم. فقط یه عاشق این کارارو واسه اون کسی که دوسش داره انجام میده. وگرنه بیکار که نیست. ببین چقدر مرده که تا حالا بهت چیزی نگفته، چقدر ملاحظت رو میکنه. اون یه مرد واقعیه.
نگاه عاقل اند سفیهی به او انداختم و گفتم:
–اینجا نشستی همینو بگی؟ من چی میگم تو چی میگی. من بهت از کابوس فریدون میگم اونوقت تو چی میگی؟
"یکی میمُرد زِدرد بینوایی
یکی میگفت عمو زردک میخواهی"
صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت:
–همین دیگه، الان تو برای نجات از این مخمصه به کمیل احتیاج داری. تازه عاشقتم که هست. اینجوری با یه نشون چند تا نشون میزنی و از درد بینوایی هم نجات پیدا میکنی.
دستانش را گرفتم و گفتم:
–من باید برم بیچاره بیرون منتطره، الان ریحانه آسیش کرده.
به طرف در دانشگاه راه افتادیم.
سوگند آهی کشید و گفت:
–کاش یه کم بفهمیش، حداقل بهش فکر کن.
نگاهش کردم و گفتم:
–الان من بگم بهش فکر میکنم شما راضی میشی کوتا بیای؟
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–واقعا راست میگن آدما خودشون باعث بدبختی خودشون میشن.
بی تفاوت به حرفش از او خداحافظی کردم و به طرف ماشین کمیل رفتم.
سوار ماشین که شدم دیدم ریحانه در حال گریه کردن است. بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:
– چرا گریه میکنی عزیزم؟ خسته شدی؟ گریه نکن امدم دیگه. ریحانه کمی آرام شد و گفت:
–بیا خونه، بیا خونه...
نگاهی به کمیل انداختم.
سکوت کوتاهی کرد و پرسید:
–مگه فردا امتحان ندارید؟
–نه، امتحان بعدیم دو روز دیگس.
–اتفاقا کاری پیش امده باید برگردم اداره. میتونید پیشش بمونید؟
–بله، حتما. ببرمش خونمون؟
–نه، میریم خونهی ما.
دلخوریش کاملا مشخص بود. اگر دلخور نبود حتما قبول میکرد ریحانه رو به خانهمان ببرم.
یک نایلون کوچک نخوچی و کشمش در کیفم داشتم. بیرون آوردمش و چند تا در مشت ریحانه ریختم. مشغول خوردن شد. نایلون را به طرف کمیل گرفتم و گفتم:
–بفرمایید.
نگاهی به نایلون انداخت و گفت:
–ممنون میل ندارم. دیگر تعارف نکردم و صاف نشستم. سعی کردم دیگر نگاهش نکنم. حالا کارم در این حد هم بد نبود که برای من قیافه میگیرد. ریحانه تقریبا نیم بیشتر محتویات نایلون را خورد و بعد در آغوشم خوابش برد.
جلوی در خانه شان که رسیدیم چون ریحانه در آغوشم خوابش برده بود پیاده شدن سختم بود.
فوری پیاده شد. یک پایم که روی زمین قرار گرفت خودش را به من رساند و کمی خم شد و دستهایش را دراز کرد.
–بدینش به من،
من هم مثل خودش خواستم که لج بازی کنم.
ریحانه را به خودم بیشتر چسباندم و گفتم:
–خودم میبرمش.
صاف ایستاد و با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–برای شما سنگینه، با چادر سختتون میشه.
بی توجه به حرفش به طرف در خانه راه افتادم.
واقعا سخت بود، ولی نباید کم میآوردم.
فوری کلید انداخت و در را باز کرد. قفل ماشین را زد و با من وارد حیاط شد. جلوتر رفت و در آپارتمان را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم.
انگار سنگین بودن ریحانه از چهرهام مشخص بود، چون نگران نگاهم میکرد.
وارد که شدم در را بست و رفت.
ریحانه را در تختش گذاشتم و روی مبل ولو شدم. حالم که جا آمد به مادر زنگ زدم و خبر دادم.
طولی نکشید که زهرا خانم با لباسهایی در دست پایین آمد.
از این که آمده بودم ابراز خوشحالی کرد و گفت:
–دختر تو مهره مار داری. یه هفته نمیبینمت انگار یه چیزی گم کردم. همش به کمیل میگفتم چرا راحیل نمیاد. آخر دیگه یه بار کلافه شد گفت اون میاد وابستگی ریحانه کم بشه، ولی مثل این که توام وابسته شدیا.
بعد همانطور که لباسهای کمیل را که اتو کرده بود به چوب لباسی میزد ادامه داد:
–راحیل امدنت رو کم نکن. دلمون برات تنگ میشه.
نگاهی به پیراهنی که جا دکمهاش پاره شده بود انداختم و گفتم:
–منم همینطور، دیگه به خاطر ریحانس گفتم امدنم رو کمکم کمش کنم. این که پارس؟
–آره خواستم اتوش کنم دیدم پاره شده، فکر کنم اون روز تو دعوا با فریدون اینجوری شده. میندازمش بره. چقدرم کمیل این پیراهن رو دوست داشت.
پیراهن را در کیفم گذاشتم و گفتم:
–من شاید بتونم مثل این پارچه رو پیدا کنم و براش بدوزم.
–واقعا راحیل. اگه بتونی که خیلی خوشحال میشه.
–فقط شما بهش چیزی نگید، شاید نتونستم بدوزم یا پارچش رو پیدا کنم.
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
–من مطمئنم میتونی. داداشم خیلی خوشحال میشه.
سرم را پایین انداختم.
–فعلا که شمشیراز رو بسته.
زهرا با تاسف نگاهم کرد و گفت:
–راستش مثل این که دوستش به خاطر پرونده شما از یه پرونده مهم استعفا داده و فقط دنبال کار شما، که کمیل خیلی سفارشش رو کرده افتاده. خب اینجوری براش بد شده.
@Aksneveshteheitaa
تمام دنیا
محلهي کوچکیست که تو در آن متولد می شوی
و من میان بازی بچه هاي محله
به عشق تو پیر می شوم
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت304
برایش قضیهی فریدون را کامل توضیح دادم و او به من حق داد.
گفت شاید او هم جای من بود همین کار را میکرد.
بعد کمی من و من کرد و گفت:
–راحیل، تو منو جای خواهر و یه دوست واقعی قبولم داری؟
–بله، معلومه. شما خیلی تو این مدتی که اینجا کار کردم کمکم کردید. همیشه مثل خواهر با من رفتار کردید. من احترام زیادی برای شما قائلم.
روبرویم نشست و دستهایش را در هم گره زد و گفت:
–میخوام یه چیزی بهت بگم. نمیدونم الان موقعیت خوبی هست یا نه، ولی میخوام حرفم رو مثل یه خواهر گوش کنی.
با سرم تایید کردم و او ادامه داد:
–راستش ما میخواهیم یه چیزی بهت بگیم ولی میترسیم تو ناراحت بشی.
با تعجب پرسیدم:
–چی؟
کمی با استرس گفت:
–اگه کمیل بفهمه بهت گفتم ناراحت میشه.
–من بهش چیزی نمیگم، خیالتون راحت باشه.
–میدونی راحیل از وقتی کمیل گفته بعد از امتحاناتت دیگه قرار نیست بیای اینجا، دلشوره به دلم افتاده. اون گفت دیگه ریحانه بزرگ شده و میتونیم سرش رو گرم کنیم تا کمکم راحیل رو فراموش کنه.
اون دیگه نمیخواد مزاحم شما و خانوادتون بشه.
با تعجب گفتم:
–نه خب، من خودمم بهش گفتم که دیگه کمکم باید امدنم کمتر بشه تا وابستگی ریحانه کم بشه. این که طبیعیه. راستش مادر هم راضی نیست. الان با این که براش توضیح دادم کمیل خونه نیست ولی بازم گفت اینجوری درست نیست.
مامان هم گفت که دیگه ریحانه من رو تو این رفت و آمدها میبینه، نیازی نیست بیام اینجا. شاید دیگه هیچ وقت نشه بیام.
هول شد و گفت:
–وای نگو راحیل.
لبخند زدم و گفتم:
–خب شما بیایید خونهی ما، منم گاهی با مامان بهتون سر میزنم، اینجوری ریحانه هم به این رفت و آمدهای با فاصله عادت میکنه.
کمی فکر کرد و التماس آمیز نگاهم کرد.
–راحیل موضوع اینه که...
–چی میخواهید بگید؟ چرا اینقدر دست دست میکنید؟
بلند شد و کنارم نشست:
–اگه ما بعد از امتحاناتت بیاییم خواستگاریت تو ناراحت میشی؟
از حرفش جا خوردم و مات نگاهش کردم و او ادامه داد:
–به خدا کمیل مرد زندگیه، میدونم توقع زیادیه، خب کمیل یه بچه داره، واسه همین به خودش حق نمیده که بیاد جلو. من بارها بهش گفتم که اجازه بده حداقل با مادرت صحبت کنم شاید حالا راضی بشن. ولی کمیل همیشه میگفت موقعیت مناسبی نیست. یا شرایط راحیل خیلی با من فرق میکنه. میدونی اون فکر میکنه به خاطر شرایطش شاید تو ردش کنی، که اگه این کار رو کنی ما بهت حق میدیم. بعد سرش را پایین انداخت.
–راحیل کمیل بهت علاقه داره، ولی داره با احساسش مبارزه میکنه، چون خودش رو لایق تو نمیدونه.
من هم سرم را پایین انداختم.
جلویم زانو زد و دستهایم را گرفت:
–راحیل فکر نکنی چون برادرمه میگم ها، اون خیلی مرد خوبیه، مطمئنم خوشبختت میکنه. حرف من رو به عنوان یه خواهر قبول کن. من تو رو هم اندازهی کمیل دوست دارم. خوشبختیت آرزومه.
فکر نکنی فقط به فکر برادر خودم هستم. به نظر من از نظر اخلاقی هم خیلی به هم شبیه هستید.
به حرفهایش گوش میکردم و چیزی نمیگفتم. آخرین جملهاش را که با بغض گفت و یکه خوردم.
–به خدا راحیل اگه این کار رو کنی، تا ابد دعای یه بچه یتیم پشتته. رضایت خدا تو این کاره، چون من میدونم تو بری ریحانه لطمه میخوره.
نگاهش کردم.
–نمیخوای چیزی بگی؟ فقط راحیل یه وقت کمیل نفهمه من بهت گفتما.
جرقهایی که قبلا در ذهنم زده شده بود، مشتعل شد.
–چه بگم، شما من رو غافلگیر کردید. ریحانه برام خیلی عزیزه، همه هم اینو میدونن. حرفهاتون رو قبول دارم. ولی خب باید فکر کنم و با خانوادم صحبت کنم.
با خوشحالی گفت:
–الهی من قربونت برم. باشه عزیزم. من هفتهی دیگه بهت زنگ میزنم خبرش رو ازت میگیرم. اگه جوابت مثبت بود، به کمیل میگم.
سرم را کج کردم و گوشیام را از کیفم درآوردم و به سعیده پیام دادم کارش که تمام شد، دنبالم بیاید.
–زهرا خانم فقط من به دختر خالم گفتم بیاد دنبالم، تا وقتی که بهتون جواب بدم نمیخوام با کمیل برم دانشگاه، با دختر خالم میرم. نمیتونم ببینمش.
رنگش پرید و گفت:
–وای راحیل، اینجوری که میفهمه کاسهایی زیر نیم کاسه هست.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🦋🌻🌹💖🌻🦋🌹💖
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『♥️』
یاد تو از خاطر من فراموش نمیشه ..
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
Akhshabi - Daronadar.mp3
2.79M
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
او خواهد آمد
و دلهای به غبار نشستهی ما را خواهد تکاند
او خواهد آمد
و ندای فریادرسی از مظلومان جهان را سر خواهد داد
او خواهد آمد
و به یادمان خواهد آورد عدالتی را که سهم گمشده زمین است.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت305
اونوقت دلیل کارت رو میپرسه چی میخوای بگی.
–خب میگم به خاطر ریحانه، که باید کمتر من رو ببینه، بعدشم میگم دختر خالم گفته ساعت کارش به ساعتهای امتحانم میخوره، میتونه من رو ببره.
راستش الان یه کم از دست همدیگه عصبانی هستیم، فکر میکنه ازش دلخورم، فکر نکنم زیاد گیر بده. احتمالا پیش خودش فکر میکنه، به خاطر این موضوع میخوام با سعیده برم. که البته واقعا هم با سعیده راحت ترم.
شاید باورتون نشه ولی من اونقدر از فریدون میترسم که یه جورایی مجبور شدم پیشنهاد برادرتون رو برای این که من رو ببره دانشگاه قبول کنم.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–آره، این اواخر کمیل هم همین رو میگفت، که تو بهش اعتماد کردی، میگفت فعلا کار درستی نیست مساله خواستگاری رو مطرح کنیم. میگفت تو این همه گرفتاری اصلا وقتش نیست.
بعد از چند دقیقه سکوت که بینمان بود پرسید:
–راحیل از حرفهام ناراحت شدی؟
افکارم را که بیرحمانه به ذهنم یورش آورده بودند را کنار زدم و گفتم:
–نه.
–آخه یه جوری شدی.
–نه، چیزی نیست، فقط یه کم برام سخته، فکر کردن به این موضوع. باورم نمیشه برادرتون در مورد من با شما حرف زده باشن.
لبخندی زد و گفت:
–از بس داداشم احساس مسئولیت داره، اصلا به خودش اجازه نداده که جور دیگهایی نگات کنه.
خب البته شاید کمی زود بود برای مطرح کردن این موضوع، ولی ترسیدم مثل دفعهی پیش...
صدای گریهی ریحانه هر دویمان را به اتاقش کشاند.
یک ساعتی با ریحانه سرو کله زدم که سعیده به دنبالم آمد.
موقع برگشتن حرفهای زهراخانم را برایش تعریف کردم. با چشمهای گرد شده گفت:
–وسط امتحانها وقت خواستگاریه؟ فکر نمیکنی زود اقدام کردن؟ بعدشم درسته که بابای ریحانه دوستت داره، ولی یه بچه داره راحیلها، الانو نگاه نکن هر وقت عشقت بکشه میری یه سر بهش میزنی، اون موقع دیگه میشی مادرشها، مسئولیت داره، تازه مادرشم نمیشی، میشی زن بابا، یعنی دستت رو تا آرنج عسل کنی بزاری تو دهنش بازم اسمت زن باباست. از حرفهای سعیده یکه خوردم. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. چه قدر این حقیقت زهر داشت.
سعیده نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
–اینارو نگفتم ناراحتت کنم، گفتم که روشن شی، از اونورم خب عوضش بابای ریحانه هم مرد خوبیه، حالا درسته شرایطش به تو نمیخوره ولی معیارهایی که تو قبلا میگفتی رو داره خب. درسته؟ –چطور خودم به این قضیهی زن بابا فکر نکرده بودم؟
–البته میشه حالا یه جورایی اسمش بیاد تو شناسمت و مادر واقعیش ثبت بشی، باید راهی داشته باشه، من کلا گفتم. منظورم این بود اگر بخوای بهشون جواب مثبت بدی کارت خیلی سخت میشه. به نظر خودت اینطور نیست؟ شانهایی بالا انداختم و بیرون را تماشا کردم. نزدیک خانه بودیم که سعیده از برنامهی امتحاناتم پرسید.
–فقط سه چهار بار دیگه برم دانشگاه تموم میشه. تو یه روزش سه تا امتحان دارم. یه روزم دوتا یعنی صبح من رو میبری کارت که تموم شد میای دنبالم.
با سعیده برای زمانهای رفت و برگشت برنامه ریختیم.
سعیده قیافهی مضطربی به خودش گرفت و گفت:
–میگم راحیل اگه داعشیه یه جای خلوت خفتمون کرد چی؟
هراسان گفتم:
–داعشی؟
–آره دیگه، همون فریدون. ما دوتا دختر ضعیف میخواهیم چیکار کنیم.
فکری کردم و گفتم:
–مسعود نمیتونه باهامون بیاد؟
–آخه چه داستانی براش بسازم؟ توام که حساسی همش میگی کسی نفهمه. گر چه این داداش منم همچین هر کولی نیست. یکمی هم دهن لقه.
نوچی کردم و گفتم:
–آره دیگه پونزده، شونزده سال که بیشتر نداره. چقدر برادر بزرگتر اینجور جاها به درد میخورهها. کاش حداقل یکیمون داشتیم.
سعیده برای دلداری دادن به من گفت:
–حالا من یه چیزی گفتم بابا، هیچی نمیشه، مگه نگفتی، گفته باهات کاری نداره.
عاقلاندر سفیه نگاهش کردم و گفتم:
–رو حرف داعشی جماعت میشه حساب کرد؟
–میگم راحیل به بابام بگم، یا به دایی؟
–هیچی دیگه، کلا میخوای آبروی من رو تو کل فامیل ببری.
نوچی کرد و گفت:
–همون بادیگارد قدیمت خوب بودا، من تضمین نمیکنم دیدمش پس نیوفتم. من فیلم داعش رو میبینم حالم بد میشه، چه برسه...
–وا سعیده، جدی گرفتیا! بابا یارو از خودمونه، فقط قیافش رو شبیه اونا کرده. ریشش رو هم برداشته رنگ کرده، به قرمزی میزنه.
سعیده خندید و گفت:
–لابد میخواد بگه من داعش اروپاییم.
با صدای گوشیام از کیفم بیرون کشیدمش. کمیل بود. گفت" وکیل زنگ زده و گفته فردا برای رضایت دادن میخواهد به دادسرا برود، آیا از تصمیمم مطمئن هستم؟ وقتی یادم افتاد که مدتی باید تنها به دانشگاه بروم گفتم:
–بله من مطمئنم. چرا به خودم زنگ نزدن و وقت شما رو گرفتن؟
–چون خودم گفتم اگر کاری داشت با خودم تماس بگیره و به شما زنگ نزنه.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️