#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت305
اونوقت دلیل کارت رو میپرسه چی میخوای بگی.
–خب میگم به خاطر ریحانه، که باید کمتر من رو ببینه، بعدشم میگم دختر خالم گفته ساعت کارش به ساعتهای امتحانم میخوره، میتونه من رو ببره.
راستش الان یه کم از دست همدیگه عصبانی هستیم، فکر میکنه ازش دلخورم، فکر نکنم زیاد گیر بده. احتمالا پیش خودش فکر میکنه، به خاطر این موضوع میخوام با سعیده برم. که البته واقعا هم با سعیده راحت ترم.
شاید باورتون نشه ولی من اونقدر از فریدون میترسم که یه جورایی مجبور شدم پیشنهاد برادرتون رو برای این که من رو ببره دانشگاه قبول کنم.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–آره، این اواخر کمیل هم همین رو میگفت، که تو بهش اعتماد کردی، میگفت فعلا کار درستی نیست مساله خواستگاری رو مطرح کنیم. میگفت تو این همه گرفتاری اصلا وقتش نیست.
بعد از چند دقیقه سکوت که بینمان بود پرسید:
–راحیل از حرفهام ناراحت شدی؟
افکارم را که بیرحمانه به ذهنم یورش آورده بودند را کنار زدم و گفتم:
–نه.
–آخه یه جوری شدی.
–نه، چیزی نیست، فقط یه کم برام سخته، فکر کردن به این موضوع. باورم نمیشه برادرتون در مورد من با شما حرف زده باشن.
لبخندی زد و گفت:
–از بس داداشم احساس مسئولیت داره، اصلا به خودش اجازه نداده که جور دیگهایی نگات کنه.
خب البته شاید کمی زود بود برای مطرح کردن این موضوع، ولی ترسیدم مثل دفعهی پیش...
صدای گریهی ریحانه هر دویمان را به اتاقش کشاند.
یک ساعتی با ریحانه سرو کله زدم که سعیده به دنبالم آمد.
موقع برگشتن حرفهای زهراخانم را برایش تعریف کردم. با چشمهای گرد شده گفت:
–وسط امتحانها وقت خواستگاریه؟ فکر نمیکنی زود اقدام کردن؟ بعدشم درسته که بابای ریحانه دوستت داره، ولی یه بچه داره راحیلها، الانو نگاه نکن هر وقت عشقت بکشه میری یه سر بهش میزنی، اون موقع دیگه میشی مادرشها، مسئولیت داره، تازه مادرشم نمیشی، میشی زن بابا، یعنی دستت رو تا آرنج عسل کنی بزاری تو دهنش بازم اسمت زن باباست. از حرفهای سعیده یکه خوردم. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. چه قدر این حقیقت زهر داشت.
سعیده نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
–اینارو نگفتم ناراحتت کنم، گفتم که روشن شی، از اونورم خب عوضش بابای ریحانه هم مرد خوبیه، حالا درسته شرایطش به تو نمیخوره ولی معیارهایی که تو قبلا میگفتی رو داره خب. درسته؟ –چطور خودم به این قضیهی زن بابا فکر نکرده بودم؟
–البته میشه حالا یه جورایی اسمش بیاد تو شناسمت و مادر واقعیش ثبت بشی، باید راهی داشته باشه، من کلا گفتم. منظورم این بود اگر بخوای بهشون جواب مثبت بدی کارت خیلی سخت میشه. به نظر خودت اینطور نیست؟ شانهایی بالا انداختم و بیرون را تماشا کردم. نزدیک خانه بودیم که سعیده از برنامهی امتحاناتم پرسید.
–فقط سه چهار بار دیگه برم دانشگاه تموم میشه. تو یه روزش سه تا امتحان دارم. یه روزم دوتا یعنی صبح من رو میبری کارت که تموم شد میای دنبالم.
با سعیده برای زمانهای رفت و برگشت برنامه ریختیم.
سعیده قیافهی مضطربی به خودش گرفت و گفت:
–میگم راحیل اگه داعشیه یه جای خلوت خفتمون کرد چی؟
هراسان گفتم:
–داعشی؟
–آره دیگه، همون فریدون. ما دوتا دختر ضعیف میخواهیم چیکار کنیم.
فکری کردم و گفتم:
–مسعود نمیتونه باهامون بیاد؟
–آخه چه داستانی براش بسازم؟ توام که حساسی همش میگی کسی نفهمه. گر چه این داداش منم همچین هر کولی نیست. یکمی هم دهن لقه.
نوچی کردم و گفتم:
–آره دیگه پونزده، شونزده سال که بیشتر نداره. چقدر برادر بزرگتر اینجور جاها به درد میخورهها. کاش حداقل یکیمون داشتیم.
سعیده برای دلداری دادن به من گفت:
–حالا من یه چیزی گفتم بابا، هیچی نمیشه، مگه نگفتی، گفته باهات کاری نداره.
عاقلاندر سفیه نگاهش کردم و گفتم:
–رو حرف داعشی جماعت میشه حساب کرد؟
–میگم راحیل به بابام بگم، یا به دایی؟
–هیچی دیگه، کلا میخوای آبروی من رو تو کل فامیل ببری.
نوچی کرد و گفت:
–همون بادیگارد قدیمت خوب بودا، من تضمین نمیکنم دیدمش پس نیوفتم. من فیلم داعش رو میبینم حالم بد میشه، چه برسه...
–وا سعیده، جدی گرفتیا! بابا یارو از خودمونه، فقط قیافش رو شبیه اونا کرده. ریشش رو هم برداشته رنگ کرده، به قرمزی میزنه.
سعیده خندید و گفت:
–لابد میخواد بگه من داعش اروپاییم.
با صدای گوشیام از کیفم بیرون کشیدمش. کمیل بود. گفت" وکیل زنگ زده و گفته فردا برای رضایت دادن میخواهد به دادسرا برود، آیا از تصمیمم مطمئن هستم؟ وقتی یادم افتاد که مدتی باید تنها به دانشگاه بروم گفتم:
–بله من مطمئنم. چرا به خودم زنگ نزدن و وقت شما رو گرفتن؟
–چون خودم گفتم اگر کاری داشت با خودم تماس بگیره و به شما زنگ نزنه.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️