فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛱همیشه با خدا بمان
⛱چتر پرودگار ،
⛱بزرگترین چتر زیبا دنیاست ....
#گیف 🎬
༺🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🦋🌹💖🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
یا امام زمان ....
دلتنگت که میشوم
آسمان هم دلش ریش میشود...
ای از تبار یاس های خوش بو
تو ای به رنگ سرمستی
پنهان شده ای که چه؟!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهچهلدوم
نماز ظهر را در زير سايه درختان مى خوانيم و حركت مى كنيم.
حُرّ رياحى از ترس اينكه عدّه اى به كمك امام بيايند، ما را مجبور مى كند تا همين طور در دل بيابان ها به حركت ادامه بدهيم. لحظه به لحظه از كوفه دور مى شويم!
كاروان ما به حركت ادامه مى دهد و سپاه حُرّ نيز همراه ما مى آيد. سكوت مرگ بارى بر اين صحرا حكم فرما شده است.
راستش را بخواهى من كه خسته شده ام. آخر تا كى بايد سرگردان باشيم. طِرِمّاح كه خستگى من و ديگر كاروانيان را مى بيند مى فهمد كه بايد از هنر شاعريش استفاده كند. او مى خواهد شعرى را كه ساعتى قبل سروده است بخواند. براى اين كار سوار بر شتر در جلو كاروان مى ايستد و با صداى بلند مى خواند:
يا ناقتي لا تجزعي من زجري***وامضي بنا قبل طلوع الفجرِ...
نمى دانم چگونه زيبايى اين شعر را به زبان فارسى بيان كنم، امّا خوب است اين شعر فارسى را برايت بخوانم، شايد بتوانم پيام طِرِمّاح را بيان كنم:
تا خار غم عشقت، آويخته در دامن***كوته نظرى باشد، رفتن به گلستان ها
گر در طلبت ما را، رنجى برسد غم نيست***چون عشق حَرَم باشد، سهل است بيابان ها
نمى دانم تا به حال برايت پيش آمده است كه در حال و هواى خودت باشى، امّا ناگهان به ياد خاطره غمناكى بيفتى و سكوت تمام وجود تو را بگيرد، به گونه اى كه هر كس در آن لحظه نگاهت كند غم و اندوه را در چهره تو بخواند. نگاه كن، طِرِمّاح به يكباره سكوت مى كند. همه تعجّب مى كنند.
به راستى چرا طِرِمّاح ساكت شده و همين طور مات و مبهوت، بيابان را نگاه مى كند؟
اين بار تو جلو مى روى و او را صدا مى زنى، امّا او جواب تو را نمى دهد. بار ديگر صدايش مى كنى و به او مى گويى:
ــ طِرِمّاح به چه فكر مى كنى؟
ــ ديروز كه از كوفه مى آمدم، صحنه اى را ديدم كه جانم را پر از غم كرد.
ــ بگو بدانم چه ديدى؟
ــ ديروز وقتى از كوفه بيرون آمدم، اردوگاه بزرگى را ديدم كه مردم با شمشيرها و نيزه ها در آنجا مستقر شده بودند. همه آنها آماده بودند تا با حسين(ع) بجنگند.
ــ عجب! آنها به جنگِ مهمان خود مى روند.
ــ باور كن من تا به حال، لشكرى به اين بزرگى نديده بودم.
طِرِمّاح در اين فكر است كه امام حسين(ع) چگونه مى خواهد با اين ياران كم، با آن سپاه بزرگ بجنگد.
ناگهان فكرى به ذهن طرماح مى رسد. با عجله نزد امام مى رود:
ــ مولاى من، پيشنهادى دارم.
ــ بگو، طرماح!
ــ به زودى لشكر بزرگ كوفه به جنگ شما خواهد آمد. شما بايد در جايى سنگر بگيريد. در راه حجاز، كوهى وجود دارد كه قبيله ما در جنگ ها به آن پناه مى برند و دشمن هرگز نتوانسته است بر آنجا غلبه كند. آنجا پناهگاه خوبى است و شما را از شر دشمنان حفظ مى كند. من به شما قول مى دهم وقتى آنجا برسيم از قبيله ما، ده هزار نفر به يارى شما بيايند و تا پاى جان از شما دفاع كنند.
امام قدرى فكر مى كند و آن گاه رو به طرماح مى كند و مى فرمايد: "خدا به تو و قبيله تو پاداش خير دهد ، امّا من به آنجا نمى آيم، براى اينكه من با حُرّ رياحى پيمان بسته ام و نمى توانم پيمان خود را بشكنم".
آرى! قرار بر اين شد كه ما به سوى مدينه برنگرديم و در مقابل، حُرّ از نبرد با ما خوددارى كند.
اگر امام حسين(ع) به سوى قبيله طرماح مى رفت، جان خود و همراهان خود را نجات مى داد، امّا اين خلاف پيمانى بود كه با دشمن بسته است.
مرام امام حسين(ع)، وفادارى است حتّى با دشمن!
هرگز عهد و پيمان را نشكن; زيرا رمز جاودانگى انسان در همين است كه در سخت ترين شرايط، حتّى با دشمنان خود نامردى نكند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیازمند بخاری دارای نوزاد😔
فیلم را مشاهده کنید💔
در این روزها که داره هوا سرد میشه خیلی ها بخاری ندارن اما این سوژه ما مادری نیازمند است که بچه نوزاد داره😔😭
خیلی سخته ان الله بدون شرح و توضیح یاری کنید همین
حدود یک و نیم نیاز است که ۴۰۰تومن را جمع کردیم یا علی ع
ان شالله این نیازمند که در کرمان است به نیابت از شما به زیارت حاج قاسم رفته و دعاتون کند
مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️تهران
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
بنام مرکز نیکوکاری سردار دلها تهران
شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید.
شماره تماس مرکز نیکوکاری :
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ
۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک تلگرام
مهم نیست وقتی پیر میشی چه شکلی میشی!
مهم اینه به پای کی پیر بشی!🥰
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنده یاد مرتضے پاشایی
اونے ک عاشقے رو یاد من داده
داره میره
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت317
با صدای گریه وجیغ و داد از خواب بیدارشدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت از ده گذشته بود. بلند شدم وروی تخت نشستم، صدابرایم آشنا نبود. از اتاق بیرون امدم. مژگان در سالن بچه به بغل این ورواون ورمی رفت و باخودش غرمیزد.
–مردم دوتا دوتا زن میگیرن، بعد از این که طلاقشم میدن بهش کار دارن. آخه به تو چه زنه سابقت کدوم گوریه و با کیه، باید حتما یکی این وسط کشته بشه تا فضولی نکنی؟
بادیدنش پرسیدم:
–چی شده؟
–عه بیدار شدی آرش؟
–آخه تو این سروصدا کی می تونه بخوابه؟ سارنا را از آغوشش گرفتم و گفتم:
–تو با کی هستی؟
آرام گفت:
–دوباره زن همون قاتله امده جلو در به مامان التماس میکنه. میگه تقصیر حووش بوده که بعد از طلاق، برای انتقام گرفتن از شوهرش با عکس و حرفهایی که زده تحریکش کرده، اونم امده جلو در با کیارش حرف بزنه، اصلا نمیخواسته بلایی سرش بیاره. تقریبا همون حرفهایی که گفتی تو دادگاه گفته دیگه...
به طرف صدا که ازجلوی در ورودی میآمد رفتم، دو خانم جلوی در ایستاده بودند و یکی از آنها به مادر التماس می کرد واشک می ریخت.
مادر هم با اخم نگاهش می کرد. نزدیک رفتم. خانم را شناختم همسرهمان شخصی بود که کیارش را کشته بود. بارها دیده بودمش.
آن یکی خانم صورتش در دیدم نبود نیم رخ ایستاده بود و با خانم طرف مقابلش حرف میزد تا آرامش کند.
بچه را در آغوشم جابجا کردم و رو به مادر گفتم:
–مامان بیا داخل.
خانم با دیدن من ساکت شد و نگاهم کرد. خانم کناریاش هم با شنیدن صدای من به طرفم چرخید.
یک دختر جوان بود. من با دیدن صورتش نتوانستم نگاهم را از او بردارم.
چادر و روسریاش مثل راحیل بود، حتی فرم بستن روسریاش، از همان آویزها هم کنار روسریاش وصل کرده بود. با همان تیپ و همان وقار و متانت. حتی چهره اش هم کمی شبیهه راحیل بود. دختر از نگاه خیرهام معذب شد و به مادرش گفت:
–مامان جان بیایید بریم.
ولی مادرش دست بردارنبود. باناله گفت:
–آقا شما که خودتون توی دادگاه حرفهای شوهرم روشنیدید، برادرتون تعادلش روازدست داده و افتاده زمین، اصلاتقصیرشوهر من نبوده. شوهرمن برای ضد وخورد نیومده بوده که، برادرشما اینجوری فکرکرده ودعوا رو شروع کرده. این فقط حولش داده که باهاش گلاویز نشه.
آقا تو رو خدا گذشت کنید...نزارید بچه هام یتیم بشن...
مدام التماس می کرد. نمی توانستم چشم از آن دختر بردارم، مثل راحیل آرام بود. ضربان قلبم بالا رفته بود.
با ضربهایی که به پهلویم خورد مجبورشدم نگاهم را از او بگیرم و به مادر بدهم.
–آرش تو چته؟ زشته...
صداها را می شنیدم ولی همهی حواسم به این بود که با چه بهانهایی دوباره نگاهش کنم.
مادر با عصبانیت رو به خانم گفت:
–خانم شما اینجوری دارید برای ما مزاحمت ایجاد می کنید. اگه یکی پسر شما رو میکشت رضایت میدادید؟ اصلا همون حووی سابقتونم باید مجازات بشه، به نظرم شما باید از اون شکایت کنید. چون عامل همهی اینا اونه.
زن بیجاره نگاه درمانده ایی به مادر کرد و گفت:
–نمیدونم اون الان کجاست. معلوم نیست کجا خودش رو قایم کرده، اثری ازش نیست. اون فقط چند سالی وارد زندگی ما شد بهمش زد و بعد هم رفت. باور کنید این قتل عمدی نبوده، اصلا قتلی نبوده. اینجوری شوهر منم بیگناه میره بالای دار.
مادر درحالی که سخت تر نفس میکشید گفت:
–پس صبرکنید قاضی حکم رو بده بعد.
دختر دست مادرش را کشید و گفت:
–مامان درست می گن فعلا بایدصبرکنیم.
نمی دانم چه شد که بالاخره قفل زبانم باز شد و گفتم:
–همسایهها صداتون رو می شنون درست نیست، بیایید توی خونه تا باهم صحبت کنیم.
مادر نگاه چپ چپی خرجم کرد و با یک ضرب مرا به عقب کشید و به خانم گفت:
–توی دادگاه میبینمتون.
بعد هم در را بست.
من هم هاج و واج نگاهش کردم.
–مامان چیکار می کنی؟
–تو چیکارمی کنی؟ هیچ معلوم هست چته؟ تا دیروز که چشم نداشتی اینارو ببینی، یهو چی شد؟
به در بسته نگاه کردم و مثل کسایی که در عالم دیگری هستند، گفتم:
–دخترش رو تا حالا ندیده بودم، چقدر شبیهه راحیل بود.
مادر با تعجب نگاهم کرد و بعد نگاهش را روی مژگان که او هم بی حرکت ایستاده بود و نگاهمان می کرد، سُر داد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
『♥️』
شمالیا یه جمله دارن که میگه:
تی دلی دردی بَمیرم
که تقریبا معنیش این میشه که
بمیرم برای درد روی دلت...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
『♥️』
و تو چون مصرع شعري زيبا
سطر برجسته ای از زندگي من هستی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
4_5778542557311011354.mp3
3.33M
پای تو گیرم❤️
#گیتاریست
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
🌷💐☘🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#یا_صاحب_الزمانعج
اے امیـر دوجهـان، یوسـفزهـرا؛ مـهـدے❤️
حاجتـےغیـرظهـورتبخـدانیسـتکـہنیسـت
#این_جمعه_هم_گذشت_و_نیامدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🏕☀️روز و روزگارتون شاد و سرشار از عشق و امید.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت318
بچه را بغل مادرش دادم و به اتاقم رفتم. غرق در فکر بودم که مژگان وارد اتاق شد و پرسید:
–از دیدنشون ناراحت شدی؟
–بیشتر دلم سوخت. به روبرو خیره شدم و ادامه دادم:
–اگه ما قصاص کنیم اونم مثل راحیل پدرش رو از دست میده. آخه راحیلم از این که پدر نداشت ناراحت بود. مژگان بی مقدمه از اتاق بیرون رفت.
شب که از سر کار برگشتم. کلید را داخل قفل انداختم و وارد شدم. کسی در سالن نبود. به طرف اتاقم میرفتم که حرفهای مادر و مژگان را شنیدم. در اتاق نیمه باز بود.
–مامان تنها راهش اینه که رضایت بدیم و بهشون بگیم دیگه هیچ وقت جلوی راه ما سبزنشن. مامان جان آرش تازه دیروز تصمیم گرفته همه چی روفراموش کنه، تازه از امروز صبح دیگه در اتاقش روقفل نمیکنه.
اگه آرش دوسه باردیگه اون دختره روببینه دوباره هوایی میشه، اون گفت این دختره هم به سرنوشت راحیل دچارمیشه، اونم پدرنداشت طفلی.
مژگان به هوای این که من هنوز سر کار هستم داخل اتاق بلند بلند با مادر حرف میزد. همیشه موقع خواباندن سارنا دراتاق رومی بست و اتاق را تاریک میکرد که نور اذیتش نکند.
"ولی حالا آنقدر غرق حرف است که به روشنایی چراغ توجهی نمیکند." یعنی واقعا من برایش آنقدر مهم هستم؟
چنددقیقه ایی روی تختم نشستم ولی بعد تصمیم گرفتم بیرون بروم و قدم بزنم، تا آنها متوجه نشوند من خانه بودهام. حرفهای مژگان آزار دهنده بود.
آرام طوری که سروصدایی ایجادنکنم از اتاق بیرون رفتم. دوباره که از جلوی در اتاق مادر رد میشدم این بارصدای مادر را شنیدم که می گفت:
–یعنی میگی من از خون پسرم بگذرم؟ اونم فقط به خاطر این که به نظر آرش اون دختره شبیه راحیله؟ در حالی که به نظر من که شبیهش نیست. فقط پوششی که داشت مثل راحیل بود. اصلا به نظر من از این به بعد آرش هرکس روببینه که شبیهه راحیل چادر سر کرده یاد راحیل میوفته. ازجلوی در رد شدم، همانطور که دور میشدم صدای مژگان را می شنیدم که می گفت:
–مامان به خاطرسارنا شما رضایت بدید، تا آرش دیگه اونا رو نبینه، بقیه اش با... در ورودی را بازکردم ودیگر نشنیدم چه میگویند.
آرام بیرون آمدم و در را بستم.
اوایل خیلی آتیشم تند بود و مدام به مادر می گفتم باید قصاص کنیم، مادر هم موافق بود. ولی بعدا به مرور زمان والتماسهای همسر او باعث شد، قصاص را به عهده ی مادر بگذارم، دیگر برایم فرقی نمی کرد مادر رضایت بدهد یا نه.
بامردن یک نفر دیگر که کیارش زنده نمیشد، آن هم آدم بدبختی مثل این مرد که مرگش باعث بدبختی چندنفر دیگر میشود.
با حرفهای مژگان مطمئن بودم مادر در تصمیمش متزلزل میشود.
اگر هم از تصمیمش کوتا نیاید، مژگان برای رسیدن به هدفش دست میگذارد روی نقطه ضعف مادر که آن هم بردن سارناست.
نیم ساعتی قدم زدم و دوباره به خانه رفتم.
همین که وارد آپارتمان شدم دیدم دوباره مادر ومژگان جلسه تشکیل دادهاند و در حال بحث هستند.
همین که من را دیدند حرفشان را قطع کردند و مادر بلندشد و گفت:
–خسته نباشی پسرم. الان شامت رو برات میارم. بعداز فوت کیارش مادر بامن خیلی مهربونتر شده بود.
هربارکه به من مهربانی می کرد باخودم میگفتم کاش کیارش زنده بود و مادر باز هم با او مهربونتر از من بود.
دیگر انگار محبتهای مادر به من نمی چسبید، احساس می کنم این محبتها حق کیارش است وچون الان نیست نصیب من شده. اینطوری بیشتر دلم برای کیارش تنگ میشد، حتی برای تشرزدنهایش...
موقع شام خوردن متوجهی اشاره های مژگان به مادر شدم.
مادر روبرویم، روی صندلی نشست و بعد از کمی مقدمه چینی گفت:
–دو روز دیگه وقت دادگاه داریم.
با وکیلمون صحبت کردم، می گفت...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
💖🌹🦋💖🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️