بهت گفتن آدم؟ نه بابا، بهت تهمت زدن!
↷↷↷
🦋🌹🔷
#تیکهدار
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
Hamed Homayoun-Hanoozam.Hamoonam320_2.mp3
9.68M
حامد همایون هنوزم همونم
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر.......
❤️💐⭐️🌟💫✨💐❤️
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
سلام_امام_زمانم 💖✋🏻
دیـدن روی شمـا کاش میسـر میشد
شام هجران شما کاش که آخرمیشد
بین ما "فاصله ها" فاصله انداختهاند
کاش این فاصله با آمدنت سر میشد
اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻✨
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼☀️سلاااام؛ پائیزتون قشنگ
🍃🕊آرزو می کنیم که در این روز زیبای خدا
🍃🍁🌼دلتون پر از محبت💙
🍃🍁🌼روزتونپُرازرحمت💚
🍃🍁🌼زندگیتونپرازبرکت💝
🍃🍁🌼سراسر موفقیت💖
🍃🍁🌼وعاقبتبخیرباشین💚
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت354
سعی کردم مهربان باشم.
–منم یه زمانی مثل تو فکر می کردم، شاید اون موقع به خودم و کارهام شک داشتم که دنبال تایید دیگران بودم. انگار یه جوری خوشحالیم، به تایید دیگران وابسته بود. حتی گاهی جزیی ترین مسائل زندگیم هم با یه زنجیر نامرئی بهشون متصل بود که آرامش رو ازم می گرفت. چون نمیتونستم از عقلم درست استفاده کنم. ولی الان دیگه حرفهای دیگران برام اهمیتی نداره. برای این که زندگیم هدف پیدا کرده.
مژگان، برگشتن و هی به پشت سر نگاه کردن باعث میشه مدام بخوری زمین چون جلوی پات رو نمی تونی ببینی. همش با خودم میگم چرا کسایی مثل راحیل از نظر آدمهای منطقی عاقلن؟ و راحت تر از بقیه خوب و بد رو از هم تشخیص میدن.
مژگان پشت چشمی نازک کرد.
–لابد چون چادر چاقچوری هستن.
–اونم هست. اتفاقا میدونستی حجاب داشتن و متین بودن زن، عقلش رو زیاد میکنه؟
مژگان با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
ادامه دادم:
–آره، هر دفعه که ما گناهی رو ترک کنیم همون مقدار آیکیومون میره بالا، برعکسشم هست. مثلا فریدون رو نگاه کن چقدر کاراش از روی نادونیه، هر چقدر از خدا دور باشیم به همون اندازه احمقانهتر عمل میکنیم. روبرویم ایستاد.
بغض داشت.
–آرش با این حرفهای تو من چطوری به گذشته فکر نکنم؟ چطور به راحیل حسادت نکنم؟ وقتی حتی حرفهات هم شبیه اون شده و مدام توی ذهنت یادآوری میشه. راحیل برای من یه هووی نامرئیه، نه می تونم باهاش گلاویز بشم نه می تونم بهش حرفی بزنم که دلم خنک بشه. اون تا آخر عمر شکنجم میده.
–اینجوری فکر نکن، وقتی به فکرهای منفی توجه کنی، پر و بال پیدا میکنن و اونقدر بالا میبرنت که دیگه نمیتونی از دستشون خلاص بشی. خودت رو توجیح کن که همه چی تموم شده.
–تموم نشده، تو هم مثل اون سنگین و سخت حرف میزنی.
خندیدم.
–سنگینی حرفهای من به سنگینی گوشهای تو در،
مشت محکمی نثار بازویم کرد. نخیر من گوشهام سنگین نیست. فقط این کارایی که میگی انجام بدم خیلی سخته.
بازم یاد حرف تو افتادم راحیل. رو بهش گفتم:
–میدونم، سخته چون هنوز عقلمون خوب رشد نکرده، هر دفعه نَفست رو بزن کنار تا جا واسه رشد عقل بدبختت باز بشه که دیگه الان شده اندازهی یه عدس. بعد خندیدم.
–متلک میگی؟ این اخلاقت هیچ وقت عوض نمیشه. یعنی من بیعقلم.
دستش را کشیدم و به طرف سالن بردم.
–هممون گاهی میشیم. حالا بیا نهار رو ردیف کن بخورم برم.
با دیدن سارنا که دو دستی گردن مادر را چسبیده بود لبخند زدم و از بغل مادر گرفتمش و گفتم:
–خوشبختی یعنی این. بعد ماچ آبداری از لپش گرفتم و محکم توی بغلم فشارش دادم.
مادر هم با لبخند رضایت مندی نگاهم کرد.
سر میز غذا با هر قاشق غذایی که میخوردم یک بوسه از سارنا برمیداشتم.
تمام مدت مژگان جوری با ندامت نگاهم می کرد.
بعدازغذا سویچم را برداشتم و راه افتادم.
کفشهایم راکه پوشیدم مژگان راکنارخودم دیدم. سربه زیر گفت:
–بابت اون حرفهایی که پشت تلفن در مورد تو به الی گفتم معذرت می خوام. باور کن فقط می خواستم یه جوابی به سوالهاش در مورد نرفتنت به مهمونیش جواب بدم و دست به سرش کنم.
–اسمش رو نیار که هروقت اسمش رو می شنوم یاد اورانیوم غنی شده میوفتم.
به جای توجیح اون، فکر توجیح خودت باش.
–اورانیوم؟
–آره، کاش میشدشعور و فرهنگ کسایی مثل الی رو هم مثل اورانیوم غنی کرد.
بزار یه چیزی رو رک بهت بگم، می خوای شوهرت از دستت نره کاتش کن.
البته اینم بگم ها ما با اونا رفت وآمدکنیم کل خانوادمون از دست میره.
وقتی تعجبش را دیدم ادامه دادم:
–باور کن مژگان، یه خورده بهتر اطرافت رو نگاه کن. اون از این محبتهایی که بهت می کنه هدف داره.
وارد آسانسور شدم و اشاره به سرم کردم.
–کاتش کن تا رشد کنه. کفش جلوی در را برداشت تا به طرفم پرت کند، همان موقع در آسانسور بسته شد.
باورم نمیشد مژگان دراین حد ساده واحساساتی باشد و معنی محبتها را متوجه نشود با کوچکترین محبت از طرف دیگران به طرفشان کشیده می شد. با این که همیشه در اجتماع بوده وتحصیلات بالایی دارد ولی رفتارهایش گاهی شبیه یک دختر خام هفده ساله است.
شاید اگر محبتهای بی دریغ مادر نبود،
رابطه اش با ما هم مثل خانوادهاش سرد میشد و َفقط خدا می داند که اگر من از عشقم چشم پوشی نمی کردم چه اتفاقی می افتاد.
انقدر مژگان حرف از راحیل زد که دیگر نتوانستم به شرکت بروم.
مثل همیشه که تا یادش میافتادم سر مزار شهدای گمنام میرفتم. دوباره دور زدم و مسیرم را تغییر دادم.
هوا سرد بود. در آن وقت روز کسی آنجا نبود. اینجا حس خاصی دارم. سرم را روی مزارها گذاشتم و بغضم را رها کردم. شروع به حرف زدن کردم. نمیبینمشان اما گاهی حضورشان را در کنارم احساس میکنم. مثل همیشه از حضورشان آرامش گرفتم. به این فکر کردم که بعضیها چقدر منبع آرامشند، حتی اگر در کنارمان نباشند مثل همین شهدا...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌸تقدیم کن به کسی که🌸
🌸❤️خیلی دوستش داری❤️🌸
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
#انگیزشـے🌸
یاد بگیࢪ صبر ڪنے
هر چیزے تو زمان
خوش اتفاق میفتھ°•)
#امام_زمان
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهشصتپنجم
غروب دوشنبه، ششم محّرم است و يك لشكر چهار هزار نفرى ديگر به نيروهاى عمرسعد افزوده مى شود.
آمار سپاه او به بيست هزار نفر رسيده است. صداى قهقهه و شادى آنها دل حَبيب بن مظاهر را به درد مى آورد.
آخر، اى نامردان، به چه مى خنديد؟ نماز مى خوانيد و در نماز بر پيامبر و خاندان او درود مى فرستيد، ولى براى جنگ با فرزندِ دختر او، شمشير به دست گرفته ايد؟
نگاه كردن و غصّه خوردن، دردى را دوا نمى كند. بايد كارى كرد. ناگهان فكرى به ذهن حبيب مى رسد. او خودش از طايفه بنى اَسَد است و گروهى از اين طايفه در نزديكى كربلا منزل دارند.
حبيب با آنها آشنا است و پيش از اين، گاهى با آنها رفت و آمد داشته است. در ديدارهاى قبلى، آنها به حبيب احترام زيادى مى گذاشتند و او را به عنوان شيخ و بزرگ قبيله خود مى شناختند. اكنون او مى خواهد پيش آنها برود و از آنها بخواهد تا به يارى امام حسين(ع) بيايند.
حبيب به سوى خيمه امام حسين(ع) حركت مى كند و پيشنهاد خود را به امام مى گويد. امام با او موافقت مى كند و او بعد از تاريك شدن هوا به سوى طايفه بنى اَسَد مى رود.
افراد بنى اَسَد باخبر مى شوند كه حبيب بن مظاهر مهمان آنها شده است. همه به استقبال او مى آيند، امّا تعجّب مى كنند كه چرا او در دل شب و تنها نزد آنها آمده است.
حبيب صبر مى كند تا همه جمع شوند و آن گاه سخن مى گويد: "من از صحراى كربلا مى آيم. براى شما بهترين ارمغان ها را آورده ام. امام حسين(ع) به كربلا آمده و عمرسعد با هزاران سرباز، او را محاصره كرده است. من شما را به يارى فرزند پيامبر دعوت مى كنم.
نمى دانم سخنان اين پيرمرد با اين جوانان چه كرد كه خون غيرت را در رگ هاى آنها به جوش آورد.
زنان، شوهران خود را به يارى امام حسين(ع) تشويق مى كنند. در قبيله بنى اَسَد شور و غوغايى بر پا شده است.
جوانى به نام بِشر جلو مى آيد و مى گويد: "من اوّلين كسى هستم كه جان خود را فداى امام حسين(ع) خواهم نمود".
تمام مردان طايفه از پير و جوان ( كه تعدادشان نود نفر است )، شمشيرهايشان را برمى دارند و با خانواده خود خداحافظى مى كنند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💝✵─┅┄
خرد هرکجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آن را کلید
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده رازهاست
نخستین سرآغاز آغازهاست
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
🦋🌷🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
مهدی جان شرمنده ام...😔
راحت از خاطرمان رفتی و خاموش شدی💔
پســــر فاطمه! شرمنده ... فراموش شدی 😭
چقـدَر پیش نـگاه تــــو خطا کردم و تــــو 😞
گریه کردی سـر سجاده و بیهــــوش شدی😭
#التماس_دعای_فرج
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت355
آفتاب کم کم باروبندیلش را جمع می کردکه برود.
کنار باغچهی حیاط سوگند نشسته بودم و به گلهای محمدی نگاه می کردم و گوشم در اختیار حرفهای سوگند بود.
از گرانی میگفت و این که برای خرید عروسی چقدر سعی کرده که با داماد کنار بیایید و زیاد خرج روی دستش نگذارد.
آنقدر از نامزدش با همهی کم و کاستیهایش راضی بود که خودش راخوشبخت ترین آدم روی زمین می دانست.
چقدرحرفهایش خوشحالم می کرد، از این که بعد از این همه زندگی سخت بالاخره روی آرامش را میبیند.
سرم را به طرفش چرخاندم وگفتم:
–خدارو شکر که خوشبختی، این نتیجه ی همهی اون صبوریات و راضی به رضای خدا بودناته.
سرش را پایین انداخت.
–منم گاهی خیلی ناشکری کردم، گاهی اونقدر بهم فشار میومد که دست خودم نبود، گرچه همیشه بعدش مثل چی پشیمون شدم.
خندیدم.
–مثل چی؟
اوهم خندید.
–مثل همون حیوان با وفا.
دستش را گرفتم و آهی کشیدم.
–کی با خوشی به جایی رسیده که من و تو برسیم؟ شاید اگر این ناخوشیها نبودن خدا رو یادمون میرفت. مثل قضیه ی همون گیلاسه.
–چه گیلاسی؟
–یه جا خوندم، وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصله، همهی عوامل در جهت رشدش در تلاشند..
خاک باعث طراوتش میشه
آب باعث رشدش میشه و آفتاب باعث پختگی و کمالش میشه، اما به محض پاره شدن و جدا شدن از درخت،
آب باعث گندیدگی، خاک باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش میشه.
بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگه همه چی تمومه. این ناخوشیها همون بند هستش.
به ساعتم نگاه کردم.
کمیل دیر کرده بود. زنگ زدم.
–الو، کمیل جان، سلام.
–سلام بر حوریه خودم.
–دیرکردی نگران شدم.
– تو راهم، تا چند دقیقهی دیگه میرسم. ریحانه گیرداده بود باهام بیاد. یه کم طول کشید تا حاج خانم قانعش کنه که بمونه تا ما برگردیم.
–خب میاوردیش.
–نه دیگه، می خوام دوتایی تنها باشیم. می خوام باهم جایی بریم.
سوار ماشین که شدم سلام بلند بالایی کرد و دستم را گرفت و روی چشم هایش گذاشت.
–ببخشید دیر شد.
دستم را آرام کشیدم و با خجالت گفتم:
–شرمندم نکن. حالا کجا میریم؟
–الان میریم خرید. بعدشم یه کم می گردیم وشامم میریم خونه، حاج خانم غذایی که دوست داری رو پخته. گفت حتما ببرمت خونه.
مادر کمیل خیلی با من مهربان بود و این محبتهایش عجیب به دلم مینشست.
–یه پاساژ این نزدیکیها هست، بریم ببینم چیزی پسند می کنی؟
–چی؟ من که چیزی لازم ندارم.
–عاشقانه نگاهم کرد و لپم را کشید.
–اگه می گفتی چیزی لازم داری تعجب داشت.
خوشحالیاش ازچشم هایش سرریز بود.
دیگر از آن کمیل جدی خبری نبود.
وارد پاساژ که شدیم دستش در دستم قفل شد و به روبرویمان که یک مغازهی لوازم آرایشی بود اشاره کرد.
–بریم چند رنگش رو بخر.
صاحب مغازه لوازم آرایشی لاکهای رنگی رنگی پشت ویترین چیده بود.
باتعجب نگاهش کردم.
–اصلابهت نمیاد.
با لحن بامزه ایی گفت:
–مگه من می خوام استفاده کنم که بهم بیاد.
خندیدم.
–نه، فکرمی کردم کلا از این چیزا خوشت نیاد.
–هرچیزی به جا استفاده بشه، من مشکلی ندارم. بعدشم تو که خوشت میاد.
–ولی من چند رنگش رو دارم نیازی ندارم.
دستم را کشید به طرف مغازه.
–رنگهایی که نداری روبخر.
واردمغازه که شدیم باهنرنمایی که خانم فروشنده روی صورتش انجام داده بود جا خوردم. احساس کردم از همه ی لوازم داخل مغازه یک تستی روی صورتش انجام داده.
نزدیک رفتم وسه رنگ از لاکها را خواستم.
وقتی آورد، درش را باز کردم ونگاهی به فرچه اش انداختم.
خانم فروشنده لاک را ازدستم گرفت و روی ناخن خودش امتحان کرد.
–ببینید چقدر نما داره.
کمیل همانطورکه سرش پایین بود رنگ دیگرلاک رابرداشت و با سر اشاره کرد که به طرفش بروم.
دستم راروی پیشخوان گذاشت وخم شد و با دقت لاک راروی ناخنم کشید.
غافلگیرشده بودم ازتعجب فقط به کارهایش نگاه می کردم. فرچه ی لاک دردستهایش ناهمگونی را فریاد میزد.
اصلا این کارهابه آن تیپ وبخصوص هیکلش نمی آمد.
کارش که تمام شد پرسید:
–قشنگه، نه؟
با لبخند آرام گفتم:
–اگه هردفعه خودت برام میزنی بخر.
–معلومه که هر وقت بخوای برات میزنم. بدون این که به خانم فروشنده نگاه کند با اشاره به دستم گفت:
–خانم از اینا که راحت پاکش می کنه دارید؟ بعد رو به من پرسید اسمش چی بود؟
خانم فروشنده که هنوز به حرکات کمیل ماتش برده بود، به خودش آمد و گفت:
–بله، الان میارم.
کنارگوش کمیل گفتم:
–رئیس اصلا بهت نمیاد...تو اینا رو از کجا میدونی؟ دیگه دارم شاخ درمیارم.
لبخندزد.
–رئیس خودتی، مگه نگفتم دیگه نگو.
ذوق زده گفتم:
–وای اگه این کارت رو واسه شقایق تعریف کنم، پس میوفته.
لبهایش راگاز گرفت.
🦋🌹💖🦋🌹💖🦋🌹💖
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
مداحی_آنلاین_نماهنگ_جهادگران_سلامت_استاد_عالی.mp3
2.64M
🌸 #میلاد_حضرت_زینب(س)
🌸 #روز_پرستار
♨️جهادگران سلامت
👌 #نماهنگ بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
#ولادت_حضرت_زینب_س_مبارک
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
مداحی_آنلاین_آب_زنید_راه_را_آب_حیات_آمده_سیدرضا_نریمانی.mp3
7.44M
🌸 #میلاد_حضرت_زینب(س)
آب زنید راه را
آب حیات آمده
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#ولادت_حضرت_زینب_س_مبارک
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت استوانه چوبی به روشی جالب
@ahangpaizee🍂🍁
💖💖️دوست داشتن به حرف نیست
به وقتیه ڪه برات میذاره
به ارزشیه ڪه برات قائل میشه
به اعتمادیه ڪه بهت داره
به دلگرمیه ڪه بهت میده.
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
روزی هزار بار به این عکس نگاه کنید مث من ! :))
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️