#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتدهم🌺
✨﷽✨
نگاهی به صورت آنا که توی فکر بود انداختم حتما داشت به این فکر میکرد که چرا آقاجون به یکباره همچین تصمیمی گرفت،لیلا هم که به خاطر اینکه آنا رو ناراحت تر از این نکنه لب از لب باز نمیکرد،ننه هم داشت چای دم میکرد..
سکوت فضا به قدری حوصله سر بود که شاید هممون تازه داشتیم درک میکردیم چه به سرمون اومده!
نفس عمیقی کشیدمو از جا بلند شدم:-آنا میشه برم بیرون یه گشتی بزنم؟
سر بلند کرد و نگاهی بهم انداخت شایدم دلش به حالم سوخت که گفت:-جای دوری نری همین اطراف کلبه باش و رو به لیلا گفت:
-تو هم همراهش برو میشناسیش که یه وقت شیطنت نکنه بلایی به سر خودش بیاره!
کلافه نگاهمو دور م چرخوندمو رفتم سمت در و پا از کلبه بیرون گذاشتم!
نازگل انگار که دنیا رو بهش داده باشن مشغول خوردن حشرات روی زمین بود،لبخندی روی لبم نشوندمو پا تند کردم سمت پشت کلبه،از اونجا کلبه کوچیک محمد و ننه پیرش پیدا بود!
اولین بار همینجا دیدمش وقتی با آقام رفته بودیم ازشون داس بگیریم،چند سالی ازم بزرگ تر بود،اما برعکس من هیکل ورزیده ای داشت شاید به خاطر این بود که از بچگی زحمت کشیده بود...
آقام میگفت آقاش روی زمینای اربابی کشاورزی میکرده و وقتی به رحمت خدا رفته به پاداش زحماتش این کلبه و تکیه ای زمین کشاورزی بهشون دادن،یعنی زندگی توی این کلبه کوچیک چه شکلی بود؟!
-اصلا فکرشم نکن!
با صدای لیلا سرچرخوندم:
-فکر چی آبجی؟!
-این که بخوای دوباره بری خونه اون پیرزن،دیدی که دفعه آخر چی شد؟مجبورم کرد کل کلبشو آب و جارو کنم!
-چه اشکالی داره آبجی تو که انقدر مهربونی یکم خونه تون پیرزن بیچاره رو هم تمیز میکنی!
تا بخواد جلومو بگیره پا تند کردم سمت کلبه محمد و به ناچار دامن لباسش رو بالا گرفت و دنبالم راه افتاد:-خیلی خب وایسا،بیا آروم بریم میدونی که من...
با قطع شدن صداش به یکباره سرچرخوندم با دیدنش که روی زمین نشسته بود و نفس نفس میزد به سمتش دویدم اصلا فراموش کرده بودم که دویدن براش مثل سم میمونه:
-آبجی خوبی؟غلط کردم به خدا دیگه نمیدوئم!
سری بلند کرد و همونجوری که سرفه میکرد لب زد:-اشکالی نداره الان خوب میشم!
-نه آبجی باید آب بخوری،میرم از کلبه برات بیارم!
-وایسا ببینم آنا رو نگران نکن بیا بریم خونه پیرزن همونجا آبم میخورم،شاید اگه حالمو دید اینبار کمتر ازم کار بکشه!
با غم نگاهی به چشمای مشکیش انداختم،درست مخالف رنگ چشمای من بود هم رنگ شب:-خیلی دوست دارم آبجی!
خندید و با زرنگی گفت:-بیشتر از محمد؟
خواستم جوابش رو بدم که با صدای آشنایی با خجالت سر چرخوندم:-اتفاقی افتاده؟حالتون خوبه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزها اول صبح
به درودے دل خود گرم کنیم
و چہ زیباست،کنار یاران
خنده بر صبح زدن
بنشين چاي امروز،تو مهمان مني
سلام صبحتون زیبا و با طراوت
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
-من آن گلبرگ مغرورم کھ مۍمیرم
ز بـے آبـے ؛ ولـے بـٰا منت و خـوارۍ
پیِ شبنم نمیِگردم :)!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
اگر شاد بودی آهسته بخند،
تا غم بیدار نشود.
و اگر غمگین بودی آرام گریه کن،
تا شادی ناامید نشود(:!
چارلی چاپلین☕️🌱
#ڄـڼد_ڷځـظھ_ڂـڶۈـٹ⏳
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
-
میگفت : دوست داشتن حد وسط ندارد
اگر کسـے را دوست داشتھ باشـے غمگین
خواهـے شد ؛ مگر اینکھ خدا را بیشتر از
همہ دوست داشتھ باشـے آنگاه بھ تعادل
میرسے . .🌱 ! ⸤استاد پناهیان⸣
#حـقىقٹ🤍🖇
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺳﺮﺩ
ﭼﻮ ﺁﺗﺶ ﺳﺮ ﺯِ ﺧﺎڪﺴﺘﺮ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ...!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
CQACAgQAAx0CVHsZPgACAthg787U3CWqBIWNVsCkz9paeGbRVQAC0DcAAjP2SVBltKC1NQ7VtiAE.mp3
7.35M
『♥️』
موزیک شب 🎼
#یوسف_زمانی - بالاخره تونستم
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠