فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درآخرین روزهای
زمستان ❄
براتون دعا میکنم🙏
دست هاتون 👐
روزی رسان باشد
دلواپسی
در خیالتون نماند
عشـق در دلتون خانه کند🤍
و زندگی تون
غرق درآرامش باشد🤍
شب زیبا زمستانی تون بخیر ☕ ❄️
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلاااام
الهی به امیدتو💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
ای منتظران گنج نهان می آید
آرامش جان عاشقان می آید
بر بام طلایه داران ظهور
گفتند که صاحب الزمان می آید
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ولادت_امام_مهدی_عج_مبارک
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتهشتادنهم🌺
با بسته شدن در آرات نفسش رو بیرون داد و عصبی نشست رو صندلی و سرش رو گرفت توی دستاش!
عصبی از جا بلند شدمو بهش نزدیک شدم:-چرا بهش نگفتی؟راجع به کی حرف میزد؟چی باید پنهون بمونه؟
نگاه خیره ای بهم انداخت و عصبی سر چرخوند:-با توام راجع به کدوم زن حرف میزد؟
از جا بلند شد و دستی تو موهاش فرو کرد:-چیزی نیست،تو دخالت نکن!
-بگو وگرنه خودم میرم اتاق کلفتا ببینم کی هست!
-نمیفهمی تو هر کاری دخالت میکنی بهش گند میزنی؟بهت گفتم دخالت نکن بگو چشم!
-اما اون آنای منه،نمیتونم بذارم اذیت شه تو که مادر نداری بفهمی چقدر...
به اینجا که رسید با دیدن عکس العمل آرات حرفمو خوردم عصبی نفس عمیقی کشید و گفت:-وقتی میگم دخالت نکن به خاطر آنات میگم نه تو،اگه خیلی دوست داری میتونی بری و الان بهش بگی هووت ادعا کرده بارداره،اون زنی که آوردم هم قابله هست میخواد معاینش کنه،یالا برو همه چیز رو بگو چرا ماتت برده؟
شوک زده به صورتش زل زدم،زانوم توان ایستادن نداشت،آقام داشت با ما چیکار میکرد حتما به خاطر همین میخواست شوهرمون بده،اینجوری کنار زنش راحت تر بود!
بغض بدی توی گلوم نشست،وارفته سمت در قدم برداشتم که دستم کشیده شد و چشمام افتاد تو چشمای رنگ شب آرات:-راجع به این پسره به کسی چیزی نمیگی!
بینیمو بالا کشیدمو با حرص لب زدم:-نمیشه اجازه نمیدم به خاطر خودت خواهرمم بدبخت کنی!
-چه ربطی به من داره؟انگار متوجه نیستی همه این مخفی کاری ها به خاطر خودته،میدونی اگه بفهمن تموم روز توی کلبه اون مرتیکه زندونی بوده چه بلایی به سرت میارن؟اول از همه خودت مجازات میشی و بعد آبروی خودت و آقات میره تازه به خاطر مخفی کاری که کردیم ممکنه اصلا حرفتو باور نکنن...
-چی میگی به خاطر اینکه آبروم میره اجازه بدم خواهرم زن اون دیوونه بشه؟اگه برد بیرون عمارت بلایی به سرش آورد یا اگه تحویلش داد به اون مرد تو جوابشو میدی؟
-نترس کار به اونجاها نمیکشه خودم حواسم هست چیکار دارم میکنم،فقط اگه میتونی اون دهنت رو چند ساعتی بسته نگه دار!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتنود🌺
پوفی از سر کلافگی کشیدمو دستمو از دستش کشیدم بیرون و خواستم برم سمت در که دوباره محکم گرفتم:-وایسا ببینم تا یه گند دیگه نزدی،اول من میرم اگه کسی نبود علامت میدم بیا بیرون!
اینوگفت و رهام کرد و رفت...
بغض کرده سر چرخوندم اطراف اتاق،هیچی جز یه آیینه و یه صندوقچه و تخت چوبی گوشه اتاق به چشمم نخورد،در حالیکه گوشم به حیاط بود نشستم روی تخت که درست زیر پنجره قرار داشت،آروم پرده رو کنار زدمو نگاهی به بیرون انداختم،اتاق آرات دقیقا روبه روی در اتاق ما بود و از این زاویه کاملا پیدا بود،فکر لیلا دمی راحتم نمیذاشت عذاب وجدان داشتم،کاش میشد همه چیز رو بهش بگم!
نفس عمیقی کشیدمو مشامم از بوی تن آرات پر شد...
نمیدونستم با همه این بد رفتاریاش چرا هنوزم دوستش داشتم،ناخودآگاه دستم رفت سمت متکاش برداشتمشو گرفتمش توی بغلمو سرمو داخلش فرو بردم...
حتی بغل کردن بالشتشم برام لذت بخش بود،همینجور که به خودم میفشردمش متوجه جسم سفتی درونش شدم،با یادآوری دعایی که توی بالشت ماهرخ گذاشته بودیم چشمام از تعجب گرد شد،خواستم دست ببرم داخلش و چکش کنم که صدایی از بیرون به گوشم خورد از پنجره بیرون رو نگاه کردم و با دیدن آرات مضطرب متکا رو سر جاش گذاشتمو دویدم سمت در و مستقیم رفتم توی اتاقمون و نفس نفس زنون روی تشک نشستم،ذهنم آشفته بود نمیدونستم به کدوم یکی از اتفاقاتی که امروز افتاده بود فکر کنم...
نگاهی به لیلا انداختم که گوشه اتاق زانوهاشو بغل گرفته بود،دلم براش سوخت،نزدیکش شدمو کنارش نشستم:-آبجی چرا میخوای زن یه رعیت بشی؟یادت نیست کلبه بی بی حکیمه،بهم میگفتی چطوری میخوای اونجا زندگی کنی؟این پسره رو هم که دیدی چقدر بد اخلاقه به نظرم به آنا بگو نمیخوایش،خودش....
با نگاهی که بهم انداخت بقیه حرفمو خوردم:-تو دخالت نکن،خودم میدونم با زندگیم چیکار کنم،قسمت هر کس نیست با خانزاده ها ازدواج کنه،شاید قسمت منم همینه نمیخوام بشینم تا موهام هم رنگ دندونام سفید بشه!
با غم نگاهی بهش انداختم رو ازم گرفت و از جا بلند شد و رفت سمت در،انگار از من هم متنفر شده بود...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
در مکتبِ زنانه
لیلا شدن غریزی ست ؛
اما در این زمانه
مردی جنون ندارد ...!
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
یا رب
دعای خسته دلان
مستجاب کن....
#حافظ
🌹🍃
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
یادت باشه 🍃🌷
تا وقتی
نفس میکشی
هرگز
برای شروعی
دوباره
دیر نیست . . 🍃🌷
#انگیزشی
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
- بوسه ابتکاریست در زندگی، برای زمانی که احساس در کلام نمیگنجد.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
16.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹چندتا راهکار خوب ومفید که خیلی میتونه توی جابجایی خونه واثاث کشی و... کمکتون کنه👌😍.
#ایران_قوی🇮🇷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠