eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم ویکرنگ هستند ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرایه بستند از این مردم که تا شعرم شنیدند به رویم چون گلی خوشبو شکفتند ولی آن دم که درخلوت نشستند مرا دیوانه اي بد نام گفتند "فروغ فرخزاد"                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
043--majid-hoseini-sara.mp3
6.83M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : مازندرانی... 🎤مجید حسینی...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
پدرم می گفت: مردم دو دسته اند بخشنده و گیرنده. گیرنده ها بهتر می خورند، اما بخشندگان بهتر می خوابند.                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
music-baloochi-leyla.mp3
5.71M
🎧🎼آوای شاد و زیبای : بلوچی...                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
عصر جمعه دل هوای دیدنت را می کند اما چه سود ! سهم ما از این دو روز عمر، هجران تو بود …                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ با توکل به اسم الله آغـــاز روزی زیبـــا با صلوات بـــر محمـد و آل محمــــد (ص) اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم سلام صبح زیباتون بخیر 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران بدانید اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم نمازمان قضاست… «اللهم عجل لولیک الفرج»                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 نکنه آنام طوریش شده باشه؟دلم مثل سیر و سرکه میجوشید،جستی زدم سمت لباسامو دوباره پوشیدمشون و خواستم برم بیرون که با صدای در نفس آسوده ای کشیدم،خدارو شکر پس چیز خاصی نبود که آرات سریع برگشت،با عجله قفل درو باز کردمو کشیدمش سمت خودم:-چی شده بو.... هنوز حرفم تموم نشده بود که شخصی هل خورد داخل و دستش رو گذاشت روی دهنم،از ترس داشتم زهله ترک میشدم! تموم زورمو ریختم توی دندونامو دستشو گاز گرفتم اما حتی ذره ای عقب نکشید عقب عقب کشوندم سمت تخت و همراه خودش پرتم کرد روش،نفسم که به زور بالا میومد با شنیدن صداش تنگ تر شد:-خیال کردی به همین راحتی میذارم قسر در برین؟کاری میکنم که آرات تف هم توی صورتت نندازه! فرهان... دستشو برد سمت پیرهنم،از ته دل جیغ کشیدم اما صدام میون انگشتای زمختش خفه شد:-بهتره دهنتو ببندی چون همه گمون میکنن من دیوونم و هیچ دیوونه ای مجازات نمیشه یک سالی میشه نقشمو خوب بازی کردم برای همچین روزی! با تموم وجود تقلا میکردم تا خودمو از دستای کثیفش نجات بدم اما سنگینی وزنش مانعم میشد،دیگه کم کم داشتم احساس عجز میکردم که صدای باز شدن در اومد و چند ثانیه بعد دست فرهان دور دهنم شل شد و سنگینی تنش از روم کنار رفت،در حالیکه مثل بید میلرزیدم توی دلم خدا رو‌ شکر کردم،خواستم بچرخم ببینم چی شده که دستی به سمتم اومد و چرخوندم سمت خودش و سرمو گرفت توی بغل… خیال میکردم آرات باشه اما بوی آنامو میداد،سر بلند کردمو با دیدن چهره رنگ پریدش بغضم ترکید،دستی به سرم کشید و در گوشم لب زد:-آروم باش دیگه تموم شد! انقدر هق هق کردم که نفسم به زور بالا می اومد،دیگه حضور فرهان رو هم به کل فراموش کرده بودم آنامم با تموم وجودش سعی داشت آرومم کنه،که با ضربه ای که به در خورد به خودمون اومدیم! ترسیده و در حالیکه هنوز تنم میلرزید پتو رو کشیدم روی تن نیمه برهنه ام و رو به آنام لب زدم:-آنا تورو خدا به آرات چیزی نگو… سری تکون داد و به سمت در رفت و بازش کرد و صدای عمو توی گوشم پیجید:-تو اینجا چیکار میکنی گمون میکردم پیش فرحنازی؟ آرات رو فرستادم چرخی دور عمارت بزنه،فرستادم پیش آیلا،گفت بیارمش پیش تو حالا که اینجایی خیالم راحته میرم ببینم فرحناز حالش خوبه یا نه! -چی شده آیسن؟میشنوی چی میگم؟آیلا خوبه؟لا اله الا الله برو کنار ببینم! عمو اینو گفت و عصبی داخل اتاق شد و نگاهی به من انداخت و نفس راحتی کشید:-چرا حرف نمیزنی ترسیدم،گمون کردم طوریش… به اینجا که رسید چشمش افتاد به جسم نیمه جون فرهان که پشت سرم افتاده بود،یا ابوالفضلی گفت و نزدیک شد و خوابوندش روی زمین:-نفس نمیکشه،چه بلایی سرش اومده؟ نگاهی بین منو آنام رد و بدل کرد و دوباره سرش رو گذاشت رو سینه فرهان:-مرده! با این حرف آنام همون جلوی در زانو زد و من دوباره شروع کردم به گریه کردن،نفسم بالا نمیومد عمو نزدیکم شد و کنارم نشست:-آروم باش دختر فقط بگو ببینم چی شده؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 میون هق هقم بریده بریده لب زدم:-گمون کردم آراته درو‌باز کردم هل خورد داخل…به خدا حالش خوب بود گفت داشته نقش دیوونه ها رو بازی میکرده…خواست بهم آسیب بزنه که آنام اومد تو و نمیدونم چی شد… با این حرف نگاه عمو چرخید سمت آنام پاشد ایستاد دستی به سرش کشید و دوباره رفت سمت فرهان:-کاریه که شده باید تا کسی ندیده ببریمش بیرون دفنش کنیم! با این حرف قطره ای اشک از چشمای آنام سر خورد و زیر لب گفت:-من…کشتمش… عمو نفس عمیقی کشید و رفت سمتش و کنارش نشست روی زمین و بازوهای آنامو گرفت و تکونی بهش داد:-ببین چی میگم هیچی از این جریان به کسی نمیگی پاشو برو توی اتاقت میبرم دفنش میکنم اگه کسی دید میگم خواسته بیاد توی اتاق آیلا زدمش،فهمیدی؟ با توام! آنام تند تند سری تکون داد و عمو رو به من گفت:-پاشو لباستو عوض کن همراه آنات برو اتاقش از این جریانم به هیچ کس نگو حتی آرات! کاری که گفته بود رو انجام دادمو در حالیکه هنوز میلرزیدم با آنام رفتیم سمت اتاقش،رنگش مثل گچ شده بود و حتی کلمه ای حرف نمیزد حال منم دست کمی از اون نداشت … حدود نیم ساعتی گذشت تا با ضربه ای که به در خورد هر دومون از جا پریدیم:-آیلا اونجایی؟ صدای آرات بود مضطرب لحاف رو روی پاهای یخ زده آنام که همون جور زانو به بغل نشسته بود کشیدمو از جا بلند شدم،نباید میذاشتم چیزی بفهمه! نفس عمیقی کشیدمو دستی به صورت و لباسای تنم زدمو درو باز کردم،چهره اش حسابی در هم بود این فکر که نکنه فهمیده باشه مضطربم میکردم نگاهی به چشمای نگرانش انداختم:-خوبی؟ با این حرف مثل اینکه سطل آب یخی ریخته باشن روی سرم زبونم بند اومد،خواستم دهن باز کنم و همه چیز رو بگم که با رسیدن عمو زبون به کام گرفتم:-چیزیش نیست نبودی یکم ترسیده بود،نگرانت شده برین توی اتاقتون استراحت کنین نگران چیزی نباشین همه جا نگهبان گذاشتم! آرات دستی به شقیقه اش کشید و گفت:-ممنون آقاجون شمارم به زحمت انداختم! -این چه حرفیه پسر،برو مراقب عروست باش،رنگ به رو نداره! با این حرف آرات لبخند مهربونی بهم زد و دستمو گرفت توی دستاش و کشوند سمت اتاق،از اینکه بهش دروغ گفته بودم حالمو بدتر از قبل میکرد،با ورودمون نگاهمو چرخوندم دور تا دور اتاق،خان عمو همه جا رو مرتب کرده بود،نفس عمیقی کشیدمو نشستم روی تخت،برای لحظه ای فکر فرهان آرومم نمیگذاشت با قرار گرفتم دستای آرات دور شونه ام هول زده خودمو عقب کشیدم:-لبخند مهربونی زد و بی توجه به حال من کشیدم توی بغلش و نفس عمیقی کشید:-خدا رو شکر که خوبی،بهتره امشب رو بخوابیم،نمیخوام بیشتر از این اذیت بشی! دراز کشید روی تخت و دستش رو به روم باز کرد،بیش از حد محتاج آغوشش بودم،بی درنگ بهش پناه بردم و با بغضی که توی گلوم لونه کرده بود لب زدم:-هیچ وقت تنهام نذار… *** آیسن: با رفتن آیلا سرمو گرفتم توی دستامو محکم فشارش دادم:-من کشتمش،من باعث شدم بمیره،حالا باید تا آخر عمرم عذاب میکشیدم،چطوری تو چشمای فرحناز نگاه میکردم و وانمود میکردم طوری نشده؟ با باز شدن در بی رمق سر بلند کردم دلم نمیخواست آیلا تو همچین شرایطی ببینتم،دخترم شب خواستگاریش آقاشو از دست داده بود حالا شب عروسیشم زهر مارش میشد! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
سه راحل برای هر مشکلی وجود دارد: بپذیرش، تغییرش بده، رهاش کن.                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
زندگی آسان تر نمی شود فقط این شما هستید که قوی تر می شوید                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠