فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥فقط مرض حماقت است که غیرقابل درمان است!
«به بهانه حضور رونالدو در ایران»
#آیت_الله_جوادی_آملی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥بازخوانی سخنرانی رهبری درخصوص هویت ملی
💥رونالدو یا کاظم آشتیانی؟
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
مـا همـانیـم ڪہ از
#عشـق تـو غفلـت ڪردیـم
بـا همہ آدمیـان غیـر
#تـو خلـوت ڪردیـم
سـال هـا مے گـذرد،
#منتظـرے بـرگـردیـم
و مشخـص شـده مـاییـم ڪہ
#غیبـت ڪردیـم
#سه_شنبه_های_مهدوی
@hedye110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_چهلپنجم
وقتی خاله رفت خانجان بد جوری رفته بود تو فکر و انگار از حرفی که به خاله زده بود پشیمون شده بود ..و من که هنوز درست خوب و بد رو تشخیص نمی دادم ..و حتی معنای شوهر کردن و عشق رو نمی دونستم هم مونده بودم حالا علی که هر روز میومد خونه ی ما و امید داشت چند روز دیگه منو ببره خونه ی خودش چیکار می کنه؟
و از جنجالی که ممکن بود عزیز خانم به پا کنه می ترسیدم ..و این احساس برای خانجان صد چندان بود ...
خیلی با خودش کلنجار میرفت و زیر لب چیزایی می گفت ..
آهسته رفتم پیشش و گفتم : خانجان ؟ یک مرتبه برگشت و داد زد چی میگی ؟
از ترس گفتم : هیچی ..خوب ببخشید ..
با عصبانیت گفت : نمی خوام زن هرمز بشی .... خاله ات تو رو مثل خودش می کنه ..چند سال تو رو از من دور کرد یادت نمی اومد مادر داری ....
نمی خوام تو رو از دست بدم ...تو باید زن علی بشی همین ...
گفتم خانجان ؟تو رو خدا چرا شما نمی تونی تصمیم بگیری شما که ...ولی ..به خاله گفتی بهم می زنم که ...
گفت : خفه شو ...شنیدی ؟ خفه شو و برو جلوی چشمم نیا ...تا بببنم چه خاکی باید تو سرم بریزم ..
اون روز من هم از اینکه هرمز به فکرم بود احساس خوبی داشتم و هم امیدوار بودم که خاله با همون زرنگی خاص خودش همه چیز رو روبراه کنه ..
و راستش اصلا ناراحتی خانجان برام مهم نبود ...
اما فردای اون روز تو خونه ی ما قیامتی بر پا شد نزدیک ظهر در خونه باز شد و اول حسین و حسن در حالیکه خون از چشمشون میریخت اومدن تو و پشت سرشون هم عزیز خانم وسه تا دختراش و علی وارد شدن ...
حسین داد زد خانجان ...خانجان ؟ ..
خانجان که فهمیده بود ماجرا چیه فورا چادرشو سرش کرد و رفت تو ایوون من مثل بید می لرزیدم ....
از ترس چشمهامو بستم و دعا کردم ..خانجان با قیافه ی حق به جانب پرسید : چیه صداتو سرت کشیدی ؟
خوش اومدین عزیز خانم ...چی شده لشکر کشی کردین ؟ چه خبره ؟
عزیز خانم گفت : نمی دونم والله از شما باید پرسید دستم بشکنه چی کم گذاشتم برای دخترت .. چیزی که فراوونه دختر ,,تو سر سگ بزنی دختر پیدا می شه ...
این کارارو نداره ...اومدم ببینم خودت چی میگی ؟
خانجان گفت : نمی دونم در مورد چی حرف می زنین ....
حسین گفت : خانجان خاله رفته قول و قرار پس گرفته ....
عزیز خانم گفت : فقط قول قرار پس گرفته ؟ منو شست و گذاشت کنار ...به من میگه مثل گدا ها لباس کهنه براتون آوردم ...
اگر نمی خواستین چرا قبول کردین زوری تو کار بود ؟ می خواستین بگین نو کیسه است لباس عروس نو می خواد ...
خانجان گفت : وای خدا مرگم بده ..کی گفته ؟ آبجیم ؟
من خبر ندارم ..اون برای پسرش لیلا رو می خواد این کارو کرده .. ...
به مرتضی علی روح منو و لیلا خبر نداره ...بی خودی اوقات خودتون رو تلخ نکنین بفرمایید تو ....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_چهلششم
من متعجب شده بودم باورم نمی شد ..
پس خانجان من اون طوری که وانمود می کرد نبود,, راحت نقش بازی می کرد و دروغ می گفت و اونقدرقیافه ی حق به جانبی داشت که منم داشتم باور می کردم ..
ولی دنیا من سیاه شد ...فقط می لرزیدم ..می لرزیدم ....
تو این وضع که حالم خیلی بد بود شوکت اومد سراغم و وقتی حال منو دید ..ناراحت شد و منو محکم گرفت تو بغلش ..
گفت : الهی بمیرم برات قربونت برم..چیزی نشده .....,,
اول که بغلم کرد خوب چیزی نبود ... ولی یک مرتبه احساس کردم زیادی منو به خودش فشار می داد و مرتب صورتم رو یک طور بدی می بوسه ..
چندشم شد زدم تخت سینه اش و دیدم صورتش هم تغییر کرده ...
خیلی ازش بدم اومد و چادرم رو سرم کردم و از پله دویدم پایین ....
و جلوی چشم اونا با گریه از خونه زدم بیرون ..
حالم داشت بهم می خورد ..بطرف پایین می دویدم ...
اونقدر سریع می رفتم که انگار می خوام از سرنوشتم فرار کنم ...دویدم و دویدم ...دنبال پناهگاهی می گشتم تا نجات پیدا کنم ..چرا شوکت اینطوریه ؟ چرا ازش بدم میاد ؟ تا به گندم زار رسیدم ..
هنوز سبز بود وکوتاه ولی من بدون اختیار رفتم وسط اونا و خودمو با سینه انداختم روی خاک و زار زار گریه کردم به زمین مشت کوبیدم و ناله کردم ...
یکم بعد که به خودم اومدم احساس کردم یکی کنارم نشسته ...
برگشتم نگاه کردم علی بود ...بدون اینکه حرفی بزنه چشمهاش پر از اشک بود .....زود خودمو جمع و جور کردم وبلند شدم وبا بغض پرسیدم : تو اینجا چیکار می کنی ؟
با حالت مظلومانه ای گفت : حسین می خواست بیاد من اومدم ..یکی باید دنبالت میومد ...
سکوت کردم ...
گفت : تو نمی خوای زن من بشی ؟ جواب ندادم ..
دوباره پرسید :لیلا نمی خوای زن من بشی ؟ کس دیگه ای رو می خوای برای همین گریه می کنی ؟ ..
ولی من خیلی خاطرتو می خوام ..قول میدم برات شوهر خوبی باشم ..با هم خوشبخت میشیم ...
گفتم موضوع این نیست ..من نمی خوام شوهر کنم ..آرزو های دیگه ای دارم ...
گفت : مثلا چی ؟ گفتم می خوام درس بخونم ..می خوام ساز بزنم ..آرزو های زیادی دارم .
گفت : من کمکت می کنم ..درس بخون ساز بزن ..
منم دوست دارم خیلی هم خوبه هر سازی رو بخوای برات می خرم ..
به جون عزیزم ... نه به جون تو قسم هر کاری تو بگی می کنم ..
از گل بالاتر بهت نمیگم ..آخه تو گلی ..یک گل قشنگ و ناز ...
گفتم : آخه شوهر کردن رو دوست ندارم ..تازه عزیز خانم فکر نکنم اجازه بده گفت : اون با من .. رگ خوابش دست منه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻