eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
5.2هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
راستگویی، امانت زبان است. امام علی ع عیون الحکم والمواعظ، حدیث 360                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح را آغاز میکنیم با نام خدایی که همین نزدیکیهاست خدایی که در تارو پود ماست خدایی که عشق را به ما هديه داد، و عاشقی را درسفره دل ما جای داد الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
مهدے (عج) جان وقتش رسیده است بیا جهان راتکان بده شــب را بـه یک اشــاره سحرکن اذان بده گـفـتـنـد مـا بــرای تــو آماده نیـســتـیم دلـــداده مـی شـویم بیا یــادمـان بــده @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 با اینکه من حرفی به خاله نمی زدم ولی اون می دونست که اوضاع مالی خوبی ندارم ... ولی همین که از زندگیم راضی بودم برای اون کافی بود و به ما کمک نمی کرد و همیشه می گفت : می دونم وضعت خوب نیست ولی باید روی پای خودتون بایستین ... تازه من از تو واجب تر دارم ... و من متوجه حرف اون نمی شدم ... تا اینکه یک روز خاله وقتی علی رفت سر کار , ازم خواست با اون برم پرورشگاه ... البته اون زمان دارالایتام می گفتن ... خاله تازه شیشه ی عقب رو انداخته بود و بعد از مدت ها که شهر آروم شده بود می خواست دوباره رانندگی کنه ... هوا خیلی زیاد سرد بود و  آسمون گرفته بود ... فورا کارامو کردم و باهاش رفتم ... مثل اون کلاه سرم گذاشته بودم و مثل اون کت و دامن پوشیدم ... جلوی یک در آهنی آبی بزرگ و رنگ و رو رفته و زنگ زده ایستاد و گفت : همین جا پیاده بشیم بهتره ... وارد شدیم ... حیاطی بود با آجر فرشی بدنما ... نمی دونم چون هوا ابری بود من این احساس رو داشتم یا اونجا خیلی دلگیر و غمبار بود ... وقتی وارد ساختمون شدیم چیزایی دیدم که حتی تا اون موقع به ذهنم هم نمی رسید ... یک مرد پیر و ضعیف اومد جلو و گفت : خانم , خوش اومدین ... خاله گفت : آقا یدی برو وسایل رو از عقب ماشین بیار ... یکی رو با خودت ببر کمک کنه , زیاده ... پیرمرد گفت : به چشم خانم ... و سوییچ رو گرفت و رفت ... بعد یک خانم چاق و قد کوتاه با سرعت اومد طرف ما ... گفت : وای خانم , دیروز منتظرتون بودم ... چرا نیومدین ؟  خاله گفت : نتونستم , داشتم چیز میز آماده می کردم ... برای چی ؟  گفت : خدیجه حالش خوب نیست , می خواستیم طبیب بیاریم ولی نشد ... خاله ناراحت شد و اخم هاشو کرد تو هم گفت : برای چی نشد ؟ زبیده تو خیلی بی دست و پایی ... حالا کجاست , حالش چطوره  ؟ زبیده گفت : خانم تب داره و به سختی نفس می کشه , تازه بیرون روی داره و بالا میاره ... خاله با لحن بدی گفت : میگم کجاست ؟  زبیده جلو و ما هم پشت سرش رفتیم تو یکی از اتاق ها ... خاله گفت : عرضه نداشتین از بچه مراقبت کنین ؟ چرا به من زنگ نزدی ؟  گفت : نخواستم مزاحم بشم ... خاله گفت : ای بابا از دست تو زبیده خانم ... چی بهت بگم ؟ می خواستی به انیس الدوله زنگ بزنی , اون یک کاری می کرد ... چرا صبر کردی ؟ ... اونجا یک اتاق نسبتا بزرگ بود با چهل پنجاه تا دختر از سن یکی دو سالگی تا هم سن و سال من ... موهای ژولیده و لباس های کهنه ... همه لاغر و ضعیف ... رختخواب ها کنار دیوار بود و یک بخاری زغال سنگی با حرارت کم می سوخت و اصلا کفاف اون اتاق رو نمی داد ... سرد بود و اغلب اون بچه ها لباس گرم نداشتن ... خاله رفت بالای سر خدیجه ... یک دختر شش ساله و بی حال که تو تب می سوخت ... خاله دستشو گذاشت رو پیشونی اون و فورا داد زد : آقا یدی ... و رو کرد به یکی از دخترا و گفت : سودابه , بدو آقا یدی رو صدا بزن بیاد ... سوادبه گفت : چشم خانم ... و دوید ... خاله دوباره دست گذاشت رو پیشونی خدیجه و ازش پرسید : صدای منو می شنوی ؟ حالت چطوره ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 خدیجه در حالی که نفس نفس می زد , لب های سرخ شده از تبش رو به زحمت تکون داد و گفت : مامانم رو می خوام ... خاله گفت : میارمش , بهت قول می دم ... تو خوب شو ... آقا یدی از راه رسید خاله گفت : آوردی وسایل رو ؟  گفت : بله خانم ... خاله با عجله سوییچ رو گرفت و گفت : خدیجه رو بیار تو ماشین من , زود باش ... باید ببرمش بیمارستان , این بچه حالش خیلی بده ... زبیده گفت : خانم خیلی از بچه ها مریض شدن , انگار واگیر داشته ... چیکار کنم ؟  خاله گفت : بذار این خوب بشه , یک فکری هم برای اونا می کنیم ... تو زنگ بزن به انیس الدوله بهش بگو ...لیلا تو اینجا بمون تا من بیام ... گفتم : بمونم ؟ گفت : آره , دیگه می خوای بیای بیمارستان چیکار کنی ؟ نمی دونم , اگر می خوای بیا تو ماشین بشین ... گفتم : نه , می مونم ... شما برو راحت باش ... خاله رفت و من با اون بچه ها موندم ... زبیده یک صندلی چوبی کهنه گذاشت کنار بخاری به من گفت : اینجا بشینین گرمه ... من برم چیزایی که خانم آورده را جمع و جور کنم ... گفتم : منم کمکتون می کنم ... گفت : شما زحمت نکشین ... گفتم : نه , میام ... می خواستم ببینم خاله برای بچه ها چی آورده ... زبیده با صدای بلند گفت : به صف بشین سهمیه بدم , کسی که تو صف نباشه هیچی گیرش نمیاد ... یک دسته نون و یک قالب بزرگ پنیر گذاشت جلوش ... گفتم : زبیده خانم , منم کمک می کنم ... زبیده نون رو با دست تیکه می کرد و به من گفت : پس شما پنیر بذار و غازی کن ... و با هم شروع کردیم ... اون دخترا که با چشم های بی فروغ که معلوم می شد از گرسنگی دارن ضعف می کنن , تو صف منتظر بودن و هر کدوم غازی خودشو می گرفت , فورا با ولع گاز می زد و می رفت ... گفتم : زبیده خانم خرما هم هست , اونم بذاریم ... گفت : اون باشه برای فردا , نون و خرما می دم ... همه رو که یک جا نباید بخورن ... در تمام مدتی که کار می کردیم , از سرما می لرزیدم و نمی دونستم اون بچه ها چطور طاقت میارن ... بین اونا تنها کسی که به من نزدیک شد سودابه بود که به نظر میومد دست راست زبیده است ... ازش پرسیدم : سردت نیست ؟ لبخندِ تلخی زد و گفت : خوب سرده ... گفتم : من با پالتو دارم می لرزم ولی تو با ژاکت راحت وایستادی ... گفت : عادت کردیم خانم ... ما مثل شما پولدارا نیستیم , به خونه ی گرم و نرم عادت نداریم ... من از یک سالگی اومدم اینجا , این چیزا برام درد نیست ... گفتم : قبلش کجا بودی ؟  گفت : شیرخوارگاه ... گفتم : آهان , فهمیدم ... چند سال داری ؟ گفت : فکر می کنم شونزده سال رو دارم ... شما چند سال داری ؟  گفتم : فکر کنم چهارده سال ... پرسید : شوهر داری ؟  گفتم : آره , نزدیک یک ساله ... گفت : خوش به حالتون ... اینجا کسی نمیاد ما رو بگیره , یکی دو سال دیگه بیرونمون می کنن و باید بریم گدایی ... در همین موقع خاله رسید و گفت : لیلا خوبی ؟ گفتم : من خوبم ... اون بچه چی شد ؟ گفت : حالش خوب نیست , ذات الریه گرفته ... بستریش کردیم ... بریم تو رو بذارم خونه , الان علی میاد ... خودم چند جا کار دارم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌺 يا سيد الكريم... هر جا که نام توست همان جا معطر است هر جا که ذکر توست همان جا منور است ۴ ربیع الثانی سالروز عليه السلام مبارك باد💐🌸🌸🌸🌸 @hedye110
امام صادق(ع): 🍁 فرستادن " صلوات " 🍁 بر محمد (ص) و آل محمد (ص) 🍁 پرفضيلت‌ ترين عمل در روز 🍁 جمعه است.                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عُمر خیلی کوتاهِ قدر همدیگه رو بیشتر بدونیم 🍂                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹