eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 خدیجه در حالی که نفس نفس می زد , لب های سرخ شده از تبش رو به زحمت تکون داد و گفت : مامانم رو می خوام ... خاله گفت : میارمش , بهت قول می دم ... تو خوب شو ... آقا یدی از راه رسید خاله گفت : آوردی وسایل رو ؟  گفت : بله خانم ... خاله با عجله سوییچ رو گرفت و گفت : خدیجه رو بیار تو ماشین من , زود باش ... باید ببرمش بیمارستان , این بچه حالش خیلی بده ... زبیده گفت : خانم خیلی از بچه ها مریض شدن , انگار واگیر داشته ... چیکار کنم ؟  خاله گفت : بذار این خوب بشه , یک فکری هم برای اونا می کنیم ... تو زنگ بزن به انیس الدوله بهش بگو ...لیلا تو اینجا بمون تا من بیام ... گفتم : بمونم ؟ گفت : آره , دیگه می خوای بیای بیمارستان چیکار کنی ؟ نمی دونم , اگر می خوای بیا تو ماشین بشین ... گفتم : نه , می مونم ... شما برو راحت باش ... خاله رفت و من با اون بچه ها موندم ... زبیده یک صندلی چوبی کهنه گذاشت کنار بخاری به من گفت : اینجا بشینین گرمه ... من برم چیزایی که خانم آورده را جمع و جور کنم ... گفتم : منم کمکتون می کنم ... گفت : شما زحمت نکشین ... گفتم : نه , میام ... می خواستم ببینم خاله برای بچه ها چی آورده ... زبیده با صدای بلند گفت : به صف بشین سهمیه بدم , کسی که تو صف نباشه هیچی گیرش نمیاد ... یک دسته نون و یک قالب بزرگ پنیر گذاشت جلوش ... گفتم : زبیده خانم , منم کمک می کنم ... زبیده نون رو با دست تیکه می کرد و به من گفت : پس شما پنیر بذار و غازی کن ... و با هم شروع کردیم ... اون دخترا که با چشم های بی فروغ که معلوم می شد از گرسنگی دارن ضعف می کنن , تو صف منتظر بودن و هر کدوم غازی خودشو می گرفت , فورا با ولع گاز می زد و می رفت ... گفتم : زبیده خانم خرما هم هست , اونم بذاریم ... گفت : اون باشه برای فردا , نون و خرما می دم ... همه رو که یک جا نباید بخورن ... در تمام مدتی که کار می کردیم , از سرما می لرزیدم و نمی دونستم اون بچه ها چطور طاقت میارن ... بین اونا تنها کسی که به من نزدیک شد سودابه بود که به نظر میومد دست راست زبیده است ... ازش پرسیدم : سردت نیست ؟ لبخندِ تلخی زد و گفت : خوب سرده ... گفتم : من با پالتو دارم می لرزم ولی تو با ژاکت راحت وایستادی ... گفت : عادت کردیم خانم ... ما مثل شما پولدارا نیستیم , به خونه ی گرم و نرم عادت نداریم ... من از یک سالگی اومدم اینجا , این چیزا برام درد نیست ... گفتم : قبلش کجا بودی ؟  گفت : شیرخوارگاه ... گفتم : آهان , فهمیدم ... چند سال داری ؟ گفت : فکر می کنم شونزده سال رو دارم ... شما چند سال داری ؟  گفتم : فکر کنم چهارده سال ... پرسید : شوهر داری ؟  گفتم : آره , نزدیک یک ساله ... گفت : خوش به حالتون ... اینجا کسی نمیاد ما رو بگیره , یکی دو سال دیگه بیرونمون می کنن و باید بریم گدایی ... در همین موقع خاله رسید و گفت : لیلا خوبی ؟ گفتم : من خوبم ... اون بچه چی شد ؟ گفت : حالش خوب نیست , ذات الریه گرفته ... بستریش کردیم ... بریم تو رو بذارم خونه , الان علی میاد ... خودم چند جا کار دارم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻