چقدر خوب است
او هست
من هستم و
حال دنیا
خوب است...
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
#سلام_امام_زمانم
تو مپندار که از یاد تو را خواهم برد
من بدون تو به یک پلک زدن خواهم مرد💚
سلامتی و تعجیل در فرج #سه_صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلسوم
چشمم افتاد به دو تا نفر که داشتن باغچه ها رو بیل می زدن ... گفتم :وای آقا هاشم , شما چه مرد خوب و شریفی هستی ... باورم نمی شه امروز که همه جا تعطیله شما به فکر ما بودین ...
گفت : خانواده رفتن فرحزاد , منم دیدم بیکارم گفتم این کارو انجام بدم ...
گفتم : شما چرا نرفتی ؟
گفت : حوصله ی دید و بازدید عید ندارم ... تا شب باید دویست بار خم و راست بشم ...
خوب حالا که هستین , اگر نظری دارین همین الان بگین تا مطابق میل شما درستش کنن ...
گفتم : اگر یکم این باغچه ها بزرگتر باشه می تونیم خیلی چیزا بکاریم و مایحتاجمون رو از همین جا تهیه کنیم و پولشو به مصرف چیزای دیگه برسونیم ...
پرسید : این چیزا رو از کجا می دونی ؟
گفتم : من بچه ی چیذرم , خانجانم همیشه این چیزا رو می کاشت ... حتی وقتی حیاطِ کوچیک داشتیم , اون مقداری گوجه و بادمجون و کدو و سبزی خوردن تو حیاط داشت ...
منم فکر کردم اینطوری مقدار زیادی صرفه جویی می کنیم ...
گفت : بله خوب , حتما ...
و صدا زد : میرزا , ببین خانم چی می خوان همون کارو بکن ... تو نهال گوجه و بادمجون داری ؟
گفت : بله آقا , همه چیز دارم ...
گفت : تخم سبزی چی ؟ داری ؟ نهال خیار و کدو چی ؟
گفتم : آقا هاشم , کدو و خیار نهال نداره ... تخمشو باید بکاریم ...
گفت : وای نمی دونستم ... خوب میرزا , دیگه با تو ... هر کاری می تونی انجام بده که خانم راضی باشه , بعد بیا پیش من ...
و دستشو باز به علامت خداحافظی زد به پیشونیش و گفت : خدانگهدار بانو ... ولی امروز خیلی غمگین بودین , ان شالله چیز مهمی نبوده ...
گفتم : نمی دونم چطوری از شما تشکر کنم , خیلی ممنونم ...
گفت : امیدوارم به این زودی ها پاداش نخواین ...
گفتم : با این کارِ امروزتون , شما باید پاداش بگیرین ...
گفت : یادتون باشه یک پاداش از شما طلبکار شدم , به وقتش ازتون می گیرم ...
و رفت ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلچهارم
اونقدر از دست زبیده عصبانی بودم که دیرم می شد آقا هاشم زودتر بره تا حسابشو بذارم کف دستش ...
وقتی به طرف در ورودی می رفتم دیدم از پشت پنجره , سرشو دزدید ...
انگار دلواپسِ این بود که نکنه من شکایتش رو به آقا هاشم کرده باشم ...
آمنه جلوی در ایستاده بود ... دستشو فرو کرد تو دستم ...
بغلش کردم و بوسیدمش و بلند طوری که زبیده بشنوه , گفتم : قربونت برم دختر قشنگم , تو برو تو اتاقت بازی کن تا من دست کسی رو که روی تو دراز شده رو بشکنم ...
آمنه رو گذاشتم زمین ...
زبیده با سرعت می رفت به طرف آشپزخونه ... منم دنبالش ...
اما وارد که شدم , دیدم دود غلیظی اونجا رو پر کرده ... اجاق آتیش گرفته بود .. .
زبیده برای اینکه از کار من سر در بیاره , بدون اینکه دودکش روی آتیش بذاره اومده بود بیرون ...
چشم چشمو نمی دید ... فورا پنجره ها رو باز کردیم و دود رو با پارچه از اونجا بیرون کردیم ...
چشمم افتاد به دیگ سیب زمینی ... گفتم : این چیه زبیده خانم ؟ مگه قرار نشد به بچه ها ناهار , سیب زمینی ندیم ؟
گفت : چیز دیگه ای نداریم , باید صرفه جویی کنیم تا آخر برج برسه ... فردا گشنه می مونن ...
گفتم : برای فردا , فردا فکر می کنیم ...
نسا , برو آقا یدی رو صدا بزن بره قلم گاو بگیره تا براشون آش بلغور درست کنیم ... شما هم بلغورها رو خیس کن , منم حبوباتشو آماده می کنم ...
زبیده همین طور ایستاده بود یک فکری کرد و گفت : ببین لیلا خانم , با ناز و اطوار نمی شه یتیم خونه اداره کرد ...
وای اینو که گفت , من مثل بمب منفجر شدم ... یاد کارای عزیز خانم و طعنه های اون افتادم که به من می گفت با ناز و اطوار پسر منو کشوندی طرف خودت ...
حالا هیچی نمی فهمیدم ... پریدم یقه ی اونو گرفتم و هلش دادم ...
خورد به دیوار و گفتم : من این جوریم , با ناز و اطوار کارمو از پیش می برم ولی اجازه نمی دم کسی با این بچه ها بدرفتاری کنه ... به تو هم اجازه نمی دم به کارم دخالت کنی ... خودتم می دونی ازت راضی نیستن , الان منم راضی نیستم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
ای امیـــر دو جهان
یوسف زهرا؛ مهدی
حاجتی غیر ظهورت
به خدا نیست که نیست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلپنجم
بعد از حرص دندون هامو بهش نشون دادم و سرش داد زدم : این بار دست روی بچه ها دراز کنی یا باهاشون بدرفتاری کنی , یک ساعت نمی ذارم اینجا بمونی ... خفه ت می کنم , شنیدی ؟
همین جا جلوی بچه ها می زنمت ... منو اینطوری نیگا نکن , ده وجبم زیر زمینه ...
تو بخوای پدر نداشته ی این بچه ها رو در بیاری , من دمار از روزگارت در میارم ... با من راه بیا زبیده وگرنه بد می بینی ...
بعد با غیظ ولش کردم ... در حالی که نفس نفس می زدم , نشستم رو صندلی ...
خیلی مودب گفت : ببخشید خانم , منظور بدی نداشتم ... چشم , هر چی شما بگین ...
بدون اینکه حرفی بزنم از آشپزخونه اومدم بیرون ...
باورم نمی شد من همچین آدمی شده باشم ... ولی این حرکت من برای هر سه ی اونا کاملا موثر بود و دیگه به حرفای من گوش می کردن ...
با تموم شدن ایام نوروز , کار حیاط هم تموم شد ...
وقتی شروع کردیم فکر نمی کردم این همه طول بکشه ... با طرحی که داده بودم یک طرف حیاط سبزی کاری و نهال کاری شده بود , طرف دیگه رو باغچه بندی کردیم و گل و نهال میوه کاشتیم ... و محوطه ای برای بازی دخترا آماده کردیم ...
میرزا یازده روز اونجا با کارگرهاش کار کرد و رفت ...
من متوجه نبودم که هر چی کار بیشتر ادامه داشته باشه هزینه ی زیادتری می بره ...
فقط به این فکر بودم کاری رو که می خوام انجام بدم ...
از انیس خانم و آقا هاشم خبری نبود ... فقط روز نهم عید بود که هفت تا تخت دیگه برای ما آوردن و من یکی از اونا رو گذاشتم تو اتاق بازی , برای خودم ...
خاله هم سرگرم عید دیدنی بود و من بیشتر شب ها پیش بچه ها می خوابیدم ...
دلم نمی خواست برم خونه ... اونجا منو یاد علی مینداخت و نمی تونستم تحمل کنم ...
با اینکه تو یتیم خونه هم وقتی بچه ها می خوابیدن تا ساعت ها بغض داشتم و یاد خاطراتم با علی آزارم می داد ولی ترجیح می دادم پیش بچه ها باشم ... برای همین کتاب هامو بردم اونجا و در هر فرصتی درس می خوندم ...
حالا هوای بهاری و آفتاب دل انگیز , اون بچه ها سر شوق میاورد و تو حیاط بازی می کردن ...
چند تایی که سالک گرفته بودن , در حالی که جای زخمی عمیق روی دست و صورتشون باقی مونده بود , بهتر شدن ...
ولی شپش چیزی بود که به محض اینکه غافل می شدم دوباره برمی گشت ... این بود که روز دوازدهم تو حیاط زیر آفتاب یک گلیم پهن کردم و نشستم تا سر بچه ها رو نگاه کنم ...
شروع کردم به قصه گفتن ...
یکی بود یکی نبود , غیر از خدا هیچکس نبود ...
توی سرزمین های دور , پادشاهی بود که یک دختر داشت ...
و یکی یکی سرشون رو روی پام می گذاشتن و من همین طور که می جوریدم , به قصه گفتن ادامه می دادم ...
زبیده و نسا داشتن ناهار درست می کردن که در حیاط باز شد و آقا هاشم اومد تو ...
از جام بلند شدم و بلند با خوشحالی گفتم : سلام ...
باز دستشو زد به پیشونیش و گفت : سلام بانو ...
من خوشحال شده بودم ... چون فکر می کردم باز ازش بخوام برای بچه ها کتاب و دفتر تهیه کنه تا بهشون خوندن و نوشتن یاد بدم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلششم
اومدم کفشم رو بپوشم ... رسید به من و گفت : در نیار , منم می شینم ...
و کفشش رو در آورد و چهار زانو نشست و گفت : به به , چه جمع گرم و دوستانه ای ... چیکار می کردین ؟ ...
آمنه گفت : مامانم داره برای ما قصه می گه ...
پرسید : مامانت ؟ ...
گفتم : سودابه , برو چایی بیار ... تمیز و مرتب باشه ...
همینطور که بچه ها دور ما حلقه زده بودن , گفت : پس مامان قصه می گفت ؟ خیلی عالی می شه , بقیه اش رو بگین ...
گفتم : آقا هاشم , در واقع کار دیگه ای می کردم ...
گفت : شما خوبین ؟
گفتم : بله , از لطف شما همه چیز روبراه شده ...
گفت : لیلا خانم , می دونین چقدر هزینه رو دست ما گذاشتین ؟ ... پشت سر تخت ها , درست کردن حیاط ... من فکر می کردم فقط چند تا نهاله , در صورتی که هزینه اش سرسام آور شد ... صدای مادرم در اومده ...
گفتم : وای خدا مرگم بده , راست می گین ؟ ... انگار من زیاده روی کردم , ببخشید آقا هاشم ... بگین چقدر شده , خودم از حقوقم می دم ...
ای وای من چقدر بی فکرم ...
گفت : خودتون رو ناراحت نکنین , فدای سرتون ... همینطوری گفتم ... والله ترسیدم بازم پاداش بخواین ... خندیدم و گفتم : نه بابا , این بار من به شما پاداش می دم ... اجازه دارین برای بچه ها کتاب بخرین ... می خوام بهشون درس بدم ...
بلند بلند خندید و گفت : واقعا پاداش من اینه ؟ بابا خیلی زرنگی ... منِ بیچاره برم برای کی تعریف کنم ؟ داری در حقم ظلم می کنین ...
کسی باورش نمی شه با یکی مثل شما طرف شدم ...
حالا هر دو می خندیدیم و بچه ها هم که شاهد حرفای ما بودن هم پای ما می خندیدن ...
اون روز حیاط یتیم خونه , سرشار از خنده و شادی شده بود ...
آقا هاشم همینطور که از خنده ریسه می رفت , گفت : اصلا یک کاری کنین ... هر چی پاداش خودتون می خواین و قصد دارین به من بدین , یک جا بگین و تمومش کنین ...
منم با خنده گفتم : نمی شه , اینطوری ذوق زده می شین و قدر پاداش ها رو نمی دونین ...
باز از خنده ریسه رفت و گفت : نه تو رو خدا لیلا خانم , به این زودی ها دیگه نه به ما پاداش بدین نه از ما پاداش بخواین ...
گفتم : نمی شه دیگه , سر شوخی رو خودتون باز کردین ...
خوب اون زمان من اون درایتی رو که لازم بود هنوز نداشتم و هر چی به فکرم می رسید انجام می دادم ...
گفتم : می دونم , انگار زیاده روی کردم ... چشم , حالا با همین لطف شما می سازیم ...
آقا هاشم برای اولین بار کنار بچه ها نشسته بود و با اونا حرف می زد ...
صورتش طوری بود که معلوم می شد داره لذت می بره ... انگار به دنیای جدیدی پا گذاشته بود ...
از یکی پرسید : حالا دیگه اینجا رو دوست داری ؟
با خجالت گفت : بله آقا ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
زنی که سرو صدا داره یعنی دوستت داره
از زنی که ساکت شده بترس
یعنی پایان .
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
شخصیت منو با برخوردم اشتباه نگیر.
شخصیت من چیزیه که من هستم،
اما برخورد من بستگی داره به اینکه ” تو ” کی باشی…
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام 🌸🌸🌸
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن🌸
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#سلام_امام_زمانم
#الهی_نظری 🤲
حـاجـتِ آخـرِ ايـن قـوم خـــدايا نـرسيد
صـاحب سبزترين خيمهی صحرا نرسيد
بی حـضورش دلِ من مجمع تنهايی شد
همهی هستی اين عاشق تنها نرسيد...!!
😔💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلهفتم
از آمنه پرسید : خیلی لیلا جونت رو دوست داری ؟
اون بچه که خیلی دوست داشتنی بود و خیلی رُک و راست , بدون اینکه جواب اونو بده , پرسید : اگر دوست داشته باشم منو می دین به سگ های خیابون بخورن ؟
هاشم با تعجب گفت : نه دخترم , برای چی این فکر رو کردی ؟
گفت : آخه زبیده خانم ما رو زد و به ما گفت لیلا جون رو دوست نداشته باشیم وگرنه ما رو می ده به سگ ها ی تو خیابون بخورن ...
هاشم به من نگاه کرد و گفت : حقیقت داره ؟ زبیده این بچه ها می زنه ؟ زنیکه ی عوضی ...
دلم نمی خواست جلوی بچه ها این حرفا زده بشه ... گفتم : دخترا زود برین تو اتاقتون ... همه برن , زود باشین ... آمنه جان , تو هم برو عزیزم ...
بچه ها از جاشون بلند شدن ... یکی به آمنه گفت : می مردی حرف نمی زدی ؟ بهت نگفتم دهنت رو ببند ؟ حالا برامون دردسر می شه ...
این حرف اونم باعث شد که آقا هاشم از چنین موضوعی مطمئن بشه ...
وقتی بچه ها رفتن , گفتم : نگران نباشین آقا هاشم , من حلش کردم ... چیز مهمی نبود , اگر دوباره اتفاق افتاد حتما بهتون می گم ...
از جاش بلند شد و کفشش رو پوشید ... حتم داشتم می خواد بره سراغ زبیده ...
با التماس گفتم : الان اگر شما چیزی بهش بگین , فکر می کنه من بهتون گفتم ... خواهش می کنم به من اعتماد کنین , من درستش می کنم ...
گفت : اعتماد دارم ولی می ترسم شما رو اذیت کنه ... یک چیزی بگم لیلا خانم ؟
گفتم : بله , حتما ...
گفت : راستش من به زبیده اعتماد ندارم , شما می تونی امور مالی رو تو دستت بگیری ؟ آخه این زن بودجه رو می گیره و معلوم نیست چیکار می کنه ...
مدام صورت حساب می ده ولی این بچه ها همیشه گرسنه بودن ... ببین الان چقدر سر حال شدن ...
می تونی دخل و خرج اینجا رو دستت بگیری ؟
گفتم : تونستن که می تونم ولی می دونم زبیده هم بیکار نمی شینه و ناراحت میشه , نمی خوام اختلافی پیش بیاد ...
گفت : بهت قول می دم از پول اینجا برای خودش خونه خریده , می خوای ثابت کنم ؟ ...
گفتم : نه بابا , آدم خوبیه ... فکر نکنم حاضر بشه این طور به بچه ها گرسنگی بده بعد بره ... وای نه , ممکن نیست ...
به خدا مهربونه , فکر می کنم شما اشتباه می کنین ...
گفت : مدام می گفت نداریم , تموم شده ... بچه ها داشتن از لاغری می مردن , قبول نداری ؟
گفتم : نمی دونم به خدا , دوست ندارم به کسی تهمت بزنم .. ولی اگر شما اینطور فکر می کنین , حاضرم قبول کنم چون پای بچه ها در میونه ...
گفت : یک فرم بهت می دم پر کن و سنت رو هجده سال بنویس , من خودم درستش می کنم ...
بعد همینطور که من تو حیاط ایستاده بودم , اون رفت تا با زبیده حساب و کتاب کنه ...
تو فکر رفتم و دلشوره گرفتم ... آیا کار درستی می کردم که این مسئولیت سنگین رو به عهده می گرفتم ؟ اگر منم کم میاوردم , چی می شد ؟ ...
یا اگر فردا به منم همین تهمت رو بزنن چیکار کنم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلهشتم
اینو می دونستم که سیب زمینی , اول سال به مقدار فراوان از طرف یک حاج آقای خیرخواه که کشاورز هم بود برای یتیم خونه آورده می شد ...
علاوه بر اون چند نفری هم خرما و پنیر ماهیانه ی ما رو تامین می کردن و رابط همه اونا زبیده بود و من شاهد بودم که بیشتر خوراک بچه ها از اون سه چیز داده می شد ...
حتی حاضر نبود توی اون سیب زمینی ها تخم مرغ بزنه و کوکو درست کنه ...
تو حیاط موندم تا آقا هاشم برگشت ... نمی خواستم شاهد مشاجره ی اونا باشم ...
گفت : پس فردا فرم رو میارم ... خوب من باید برم , شما کاری نداری ؟
گفتم : به خدا خجالت می کشم ولی یک آشپز هم تقاضا کنین لطفا , اینجا لازم داریم ...
گفت : اداره ها باز بشه , حتما اقدام می کنم تا حالا تعطیل بود ...
و باز به رسم خودش دستشو زد تو پیشونش و گفت : بانوی عزیز , خدا نگهدارتون باشه ...
اون که می رفت به طرف در و دور می شد , با خودم فکر کردم کاش بهش می گفتم خدانگهدار تو باشه آقای مهربون ... این مرد یک فرشته اس , به خدا ... آخه چقدر آدم می تونه آقا باشه ؟ ...
وقتی برگشتم , قیافه ی زبیده دیدنی بود ... به من با غضب نگاه می کرد , دلم نمی خواست اون دشمن من باشه ...
گفتم : زبیده خانم چیزی شده ؟
در حالی که اشک تو چشمش حلقه زده بود , گفت : شما به آقا هاشم حرفی زدین ؟
گفتم : یک چیزی بهت می گم یادت نره ... اهل این کار نیستم , اگر ازت گله ای داشته باشم خودم بلدم چیکار کنم ... خدا ازم نگذره اگر تا حالا پشت سر تو بدگویی کرده باشم ...
گفت : می دونم , آقا هاشم از اولم با من دلش صاف نبود ...
گفتم : تو کارت خیره , به کسی چیکار داری ؟ فردا ممکنه با منم همین طور باشن , من و تو باید هوای همدیگر رو داشته باشیم ...
با شنیدن این حرف , یکم دلش قرار گرفت ولی به شدت اوقاتش تلخ بود ...
اون شب من رفتم خونه , در حالی که دلم پیش بچه ها بود ...
فردا برای سیزده بدر برنامه ای داشتم که به دخترا خوش بگذره ...
وقتی وارد خونه شدم , خاله سرم داد زد : آخه هیچ معلوم هست تو کجایی ؟
سه شبه نیومدی خونه , دیگه داشتم دلواپست می شدم ...
این شوکت هم که ول کن نیست ... هر شب میاد و می ببینه تو نیستی , دیگه مشکوک شده ... حالا می ره به عزیز خانم می گه و اونم یک مکافات درست می کنه ... بذار بهشون بگم تو یتیم خونه کار می کنی , این طوری بهتره ... اصلا چرا نمی خوای کسی بدونه ؟ ... مگه ننگ و عاره ؟
گفتم : نه خاله ... تو رو خدا , فعلا نمی خوام ... بگو رفته کلاس ...
گفت : بَه , بابا دیشب تا نه شب اینجا نشست که تو برگردی ... عاقبت گفتم شاید رفته باشی پیش خانجانت , خدا رو شکر امشب نیومده ...
گفتم : خاله جون من نمی خوام شوکت رو ببینم , چیکار کنم ؟ ...
گفت : وا ؟ زن بیچاره این راهو می کوبه میاد تو رو ببینه , برا چی نمی خوای ببینیش ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻