فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
انارِ سرخِ قلبم را
به اشتیاقِ آمدنت
دانـه دانـه می کنـم ...
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
Farid Farjad - Bordi az yadam.mp3
9.67M
🎼 بیکلام | ویولن🎻
اثر زیبا و ماندگارِ استاد #فرید_فرجاد
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استودیو یه حسِ خوب 🦋
جایگاه و مقامِ دل 💚
🔮 نکاتِ نابِ استاد #الهی_قمشه_ای
#کلیپ #عاشقانه #عارفانه
🦋🔷🦋
#سلامبرحسین
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🔶🔺🔶
جامه گلدار
بر تن کردن و
گونه های
گل انداخته ام
از تماشای رُخت؛
و چای در دست
که غرق
عِطر گل محمدیست
تنها بهانهِ اندکیست
برای اثبات
دوست داشتن؛
تو در کنج خانه
صدایت را
طنین انداز کن
و برایم مولانا
از بَر کن
و گوش بسپار
به نجواهای آرامم؛
آری
من برایت
اینگونه میخوانم؛
جانا
"عجب حلوای قندی تو " :)♥️
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
چقدر خوب است
او هست
من هستم و
حال دنیا
خوب است...
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
#سلام_امام_زمانم
تو مپندار که از یاد تو را خواهم برد
من بدون تو به یک پلک زدن خواهم مرد💚
سلامتی و تعجیل در فرج #سه_صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلسوم
چشمم افتاد به دو تا نفر که داشتن باغچه ها رو بیل می زدن ... گفتم :وای آقا هاشم , شما چه مرد خوب و شریفی هستی ... باورم نمی شه امروز که همه جا تعطیله شما به فکر ما بودین ...
گفت : خانواده رفتن فرحزاد , منم دیدم بیکارم گفتم این کارو انجام بدم ...
گفتم : شما چرا نرفتی ؟
گفت : حوصله ی دید و بازدید عید ندارم ... تا شب باید دویست بار خم و راست بشم ...
خوب حالا که هستین , اگر نظری دارین همین الان بگین تا مطابق میل شما درستش کنن ...
گفتم : اگر یکم این باغچه ها بزرگتر باشه می تونیم خیلی چیزا بکاریم و مایحتاجمون رو از همین جا تهیه کنیم و پولشو به مصرف چیزای دیگه برسونیم ...
پرسید : این چیزا رو از کجا می دونی ؟
گفتم : من بچه ی چیذرم , خانجانم همیشه این چیزا رو می کاشت ... حتی وقتی حیاطِ کوچیک داشتیم , اون مقداری گوجه و بادمجون و کدو و سبزی خوردن تو حیاط داشت ...
منم فکر کردم اینطوری مقدار زیادی صرفه جویی می کنیم ...
گفت : بله خوب , حتما ...
و صدا زد : میرزا , ببین خانم چی می خوان همون کارو بکن ... تو نهال گوجه و بادمجون داری ؟
گفت : بله آقا , همه چیز دارم ...
گفت : تخم سبزی چی ؟ داری ؟ نهال خیار و کدو چی ؟
گفتم : آقا هاشم , کدو و خیار نهال نداره ... تخمشو باید بکاریم ...
گفت : وای نمی دونستم ... خوب میرزا , دیگه با تو ... هر کاری می تونی انجام بده که خانم راضی باشه , بعد بیا پیش من ...
و دستشو باز به علامت خداحافظی زد به پیشونیش و گفت : خدانگهدار بانو ... ولی امروز خیلی غمگین بودین , ان شالله چیز مهمی نبوده ...
گفتم : نمی دونم چطوری از شما تشکر کنم , خیلی ممنونم ...
گفت : امیدوارم به این زودی ها پاداش نخواین ...
گفتم : با این کارِ امروزتون , شما باید پاداش بگیرین ...
گفت : یادتون باشه یک پاداش از شما طلبکار شدم , به وقتش ازتون می گیرم ...
و رفت ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلچهارم
اونقدر از دست زبیده عصبانی بودم که دیرم می شد آقا هاشم زودتر بره تا حسابشو بذارم کف دستش ...
وقتی به طرف در ورودی می رفتم دیدم از پشت پنجره , سرشو دزدید ...
انگار دلواپسِ این بود که نکنه من شکایتش رو به آقا هاشم کرده باشم ...
آمنه جلوی در ایستاده بود ... دستشو فرو کرد تو دستم ...
بغلش کردم و بوسیدمش و بلند طوری که زبیده بشنوه , گفتم : قربونت برم دختر قشنگم , تو برو تو اتاقت بازی کن تا من دست کسی رو که روی تو دراز شده رو بشکنم ...
آمنه رو گذاشتم زمین ...
زبیده با سرعت می رفت به طرف آشپزخونه ... منم دنبالش ...
اما وارد که شدم , دیدم دود غلیظی اونجا رو پر کرده ... اجاق آتیش گرفته بود .. .
زبیده برای اینکه از کار من سر در بیاره , بدون اینکه دودکش روی آتیش بذاره اومده بود بیرون ...
چشم چشمو نمی دید ... فورا پنجره ها رو باز کردیم و دود رو با پارچه از اونجا بیرون کردیم ...
چشمم افتاد به دیگ سیب زمینی ... گفتم : این چیه زبیده خانم ؟ مگه قرار نشد به بچه ها ناهار , سیب زمینی ندیم ؟
گفت : چیز دیگه ای نداریم , باید صرفه جویی کنیم تا آخر برج برسه ... فردا گشنه می مونن ...
گفتم : برای فردا , فردا فکر می کنیم ...
نسا , برو آقا یدی رو صدا بزن بره قلم گاو بگیره تا براشون آش بلغور درست کنیم ... شما هم بلغورها رو خیس کن , منم حبوباتشو آماده می کنم ...
زبیده همین طور ایستاده بود یک فکری کرد و گفت : ببین لیلا خانم , با ناز و اطوار نمی شه یتیم خونه اداره کرد ...
وای اینو که گفت , من مثل بمب منفجر شدم ... یاد کارای عزیز خانم و طعنه های اون افتادم که به من می گفت با ناز و اطوار پسر منو کشوندی طرف خودت ...
حالا هیچی نمی فهمیدم ... پریدم یقه ی اونو گرفتم و هلش دادم ...
خورد به دیوار و گفتم : من این جوریم , با ناز و اطوار کارمو از پیش می برم ولی اجازه نمی دم کسی با این بچه ها بدرفتاری کنه ... به تو هم اجازه نمی دم به کارم دخالت کنی ... خودتم می دونی ازت راضی نیستن , الان منم راضی نیستم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
ای امیـــر دو جهان
یوسف زهرا؛ مهدی
حاجتی غیر ظهورت
به خدا نیست که نیست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلپنجم
بعد از حرص دندون هامو بهش نشون دادم و سرش داد زدم : این بار دست روی بچه ها دراز کنی یا باهاشون بدرفتاری کنی , یک ساعت نمی ذارم اینجا بمونی ... خفه ت می کنم , شنیدی ؟
همین جا جلوی بچه ها می زنمت ... منو اینطوری نیگا نکن , ده وجبم زیر زمینه ...
تو بخوای پدر نداشته ی این بچه ها رو در بیاری , من دمار از روزگارت در میارم ... با من راه بیا زبیده وگرنه بد می بینی ...
بعد با غیظ ولش کردم ... در حالی که نفس نفس می زدم , نشستم رو صندلی ...
خیلی مودب گفت : ببخشید خانم , منظور بدی نداشتم ... چشم , هر چی شما بگین ...
بدون اینکه حرفی بزنم از آشپزخونه اومدم بیرون ...
باورم نمی شد من همچین آدمی شده باشم ... ولی این حرکت من برای هر سه ی اونا کاملا موثر بود و دیگه به حرفای من گوش می کردن ...
با تموم شدن ایام نوروز , کار حیاط هم تموم شد ...
وقتی شروع کردیم فکر نمی کردم این همه طول بکشه ... با طرحی که داده بودم یک طرف حیاط سبزی کاری و نهال کاری شده بود , طرف دیگه رو باغچه بندی کردیم و گل و نهال میوه کاشتیم ... و محوطه ای برای بازی دخترا آماده کردیم ...
میرزا یازده روز اونجا با کارگرهاش کار کرد و رفت ...
من متوجه نبودم که هر چی کار بیشتر ادامه داشته باشه هزینه ی زیادتری می بره ...
فقط به این فکر بودم کاری رو که می خوام انجام بدم ...
از انیس خانم و آقا هاشم خبری نبود ... فقط روز نهم عید بود که هفت تا تخت دیگه برای ما آوردن و من یکی از اونا رو گذاشتم تو اتاق بازی , برای خودم ...
خاله هم سرگرم عید دیدنی بود و من بیشتر شب ها پیش بچه ها می خوابیدم ...
دلم نمی خواست برم خونه ... اونجا منو یاد علی مینداخت و نمی تونستم تحمل کنم ...
با اینکه تو یتیم خونه هم وقتی بچه ها می خوابیدن تا ساعت ها بغض داشتم و یاد خاطراتم با علی آزارم می داد ولی ترجیح می دادم پیش بچه ها باشم ... برای همین کتاب هامو بردم اونجا و در هر فرصتی درس می خوندم ...
حالا هوای بهاری و آفتاب دل انگیز , اون بچه ها سر شوق میاورد و تو حیاط بازی می کردن ...
چند تایی که سالک گرفته بودن , در حالی که جای زخمی عمیق روی دست و صورتشون باقی مونده بود , بهتر شدن ...
ولی شپش چیزی بود که به محض اینکه غافل می شدم دوباره برمی گشت ... این بود که روز دوازدهم تو حیاط زیر آفتاب یک گلیم پهن کردم و نشستم تا سر بچه ها رو نگاه کنم ...
شروع کردم به قصه گفتن ...
یکی بود یکی نبود , غیر از خدا هیچکس نبود ...
توی سرزمین های دور , پادشاهی بود که یک دختر داشت ...
و یکی یکی سرشون رو روی پام می گذاشتن و من همین طور که می جوریدم , به قصه گفتن ادامه می دادم ...
زبیده و نسا داشتن ناهار درست می کردن که در حیاط باز شد و آقا هاشم اومد تو ...
از جام بلند شدم و بلند با خوشحالی گفتم : سلام ...
باز دستشو زد به پیشونیش و گفت : سلام بانو ...
من خوشحال شده بودم ... چون فکر می کردم باز ازش بخوام برای بچه ها کتاب و دفتر تهیه کنه تا بهشون خوندن و نوشتن یاد بدم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلششم
اومدم کفشم رو بپوشم ... رسید به من و گفت : در نیار , منم می شینم ...
و کفشش رو در آورد و چهار زانو نشست و گفت : به به , چه جمع گرم و دوستانه ای ... چیکار می کردین ؟ ...
آمنه گفت : مامانم داره برای ما قصه می گه ...
پرسید : مامانت ؟ ...
گفتم : سودابه , برو چایی بیار ... تمیز و مرتب باشه ...
همینطور که بچه ها دور ما حلقه زده بودن , گفت : پس مامان قصه می گفت ؟ خیلی عالی می شه , بقیه اش رو بگین ...
گفتم : آقا هاشم , در واقع کار دیگه ای می کردم ...
گفت : شما خوبین ؟
گفتم : بله , از لطف شما همه چیز روبراه شده ...
گفت : لیلا خانم , می دونین چقدر هزینه رو دست ما گذاشتین ؟ ... پشت سر تخت ها , درست کردن حیاط ... من فکر می کردم فقط چند تا نهاله , در صورتی که هزینه اش سرسام آور شد ... صدای مادرم در اومده ...
گفتم : وای خدا مرگم بده , راست می گین ؟ ... انگار من زیاده روی کردم , ببخشید آقا هاشم ... بگین چقدر شده , خودم از حقوقم می دم ...
ای وای من چقدر بی فکرم ...
گفت : خودتون رو ناراحت نکنین , فدای سرتون ... همینطوری گفتم ... والله ترسیدم بازم پاداش بخواین ... خندیدم و گفتم : نه بابا , این بار من به شما پاداش می دم ... اجازه دارین برای بچه ها کتاب بخرین ... می خوام بهشون درس بدم ...
بلند بلند خندید و گفت : واقعا پاداش من اینه ؟ بابا خیلی زرنگی ... منِ بیچاره برم برای کی تعریف کنم ؟ داری در حقم ظلم می کنین ...
کسی باورش نمی شه با یکی مثل شما طرف شدم ...
حالا هر دو می خندیدیم و بچه ها هم که شاهد حرفای ما بودن هم پای ما می خندیدن ...
اون روز حیاط یتیم خونه , سرشار از خنده و شادی شده بود ...
آقا هاشم همینطور که از خنده ریسه می رفت , گفت : اصلا یک کاری کنین ... هر چی پاداش خودتون می خواین و قصد دارین به من بدین , یک جا بگین و تمومش کنین ...
منم با خنده گفتم : نمی شه , اینطوری ذوق زده می شین و قدر پاداش ها رو نمی دونین ...
باز از خنده ریسه رفت و گفت : نه تو رو خدا لیلا خانم , به این زودی ها دیگه نه به ما پاداش بدین نه از ما پاداش بخواین ...
گفتم : نمی شه دیگه , سر شوخی رو خودتون باز کردین ...
خوب اون زمان من اون درایتی رو که لازم بود هنوز نداشتم و هر چی به فکرم می رسید انجام می دادم ...
گفتم : می دونم , انگار زیاده روی کردم ... چشم , حالا با همین لطف شما می سازیم ...
آقا هاشم برای اولین بار کنار بچه ها نشسته بود و با اونا حرف می زد ...
صورتش طوری بود که معلوم می شد داره لذت می بره ... انگار به دنیای جدیدی پا گذاشته بود ...
از یکی پرسید : حالا دیگه اینجا رو دوست داری ؟
با خجالت گفت : بله آقا ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
زنی که سرو صدا داره یعنی دوستت داره
از زنی که ساکت شده بترس
یعنی پایان .
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
شخصیت منو با برخوردم اشتباه نگیر.
شخصیت من چیزیه که من هستم،
اما برخورد من بستگی داره به اینکه ” تو ” کی باشی…
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام 🌸🌸🌸
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن🌸
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊