┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
این همه لاف زدن و مدعی اهل ظهور
پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم
سالها منتظر سیصد و اندی مرد است
آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم
اگر آمد خبــــر رفتن ما را بدهید
به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلیکم
اونا نمی دونستن من مشغول کار شدم , منم چیزی نگفتم ...
فقط بهش نگاه کردم و دلم برای اون سوخت ... برای اینکه دریادل نبود , برای اینکه انسانی بود که جز خودش کس دیگه ای رو نمی دید ...
مجسم کردم کسانی رو که با دل و جون از بچه های مردم سرپرستی می کنن و طبع پست و فرومایه حسین رو که فکر کرده بود خاله منو برای اینکه اونجا بذاره برده بود چیذر , و اونا رو مقایسه می کردم ...
خیلی زود و اول از همه من راهی شدم و سر شب برگشتیم تهران ...
هر چی اصرار کردم خاله نذاشت اون شب رو برم یتیم خونه ...
شب تو اتاقم تنها شدم ... باز فکر علی و دلتنگی اون شبم رو تیره تر از همیشه کرد ...
شایدم علتش حرفای حسین بود ... کاش کمی اصرارم می کرد , کاش از حالم می پرسید و فقط نگران موندنم نبود و من حالا حس بهتری پیدا می کردم ...
چقدر آدما با هم فرق دارن ...
فردا وقتی رسیدم به یتیم خونه , دیدم بچه ها از اتاقشون نیومدن بیرون ...
اصلا هیچکس تحویلم نگرفت ...
اولش ترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه ولی در اتاق ها رو که باز کردم دیدم همه خوبن ...
بی تفاوت به من سلام کردن و روشونو از من برگردوندن ...
سودابه رو صدا زدم و با هم رفتیم تو دفتر ...
پرسیدم : چیزی شده ؟ بچه ها از چیزی ناراحت شدن
صورتش برافروخته شده بود و با حالتی که دلش می خواست من بفهمم که دروغ میگه , گفت : نه لیلا جون , چیزی نشده ... کسی به ما حرفی نزده ... ما که از چیزی نمی ترسیم ... هیچ کس هم ما رو تهدید نکرده ...
گفتم : فهمیدم عزیزم , تو برو ... آماده بشین برای ناشتایی ... ببینم سودابه , چایی حاضره ؟
گفت : زبیده خانم گفت لازم نیست , امروز چایی نداریم ...فکر کنم ما داریم تنبیه می شیم ... تو رو خدا نگین من بهتون گفتم ...
درو باز کردم و رفتم به طرف آشپزخونه ...
زبیده داشت نون و پنیر درست می کرد ... با یک خنده ی مصنوعی گفت : سلام , اومدین ؟ قرار نبود امروز بیان , خانم گفته بود دو سه روز شما تعطیلی دارین ... من و نسا به بچه ها رسیدگی می کنیم , شما لازم نیست اینجا باشین ...
احساس کردم بوی بدجنسی و حسادت میاد و اون می خواد اوضاع رو تو دستش بگیره و دوباره یتیم خونه رو به حالت قبل برگردونه ...
خیلی قاطع گفتم : زبیده خانم برو چایی درست کن , زود ... به کار منم کار نداشته باش , تو چیکار داری من می خوام بیام یا نه ؟
دلم نمی خواد برم تعطیلی , به کارِت برس ..
تا حالا اینطوری باهاش حرف نزده بودم , خواستم بدونه که نمی تونه به من دستور بده ...
گفت : لیلا خانم , برای خودتون می گم ... خانم گفتن عید اولتونه و میان دیدن شما ...
با حرص داد زدم : زود ناشتایی رو حاضر کنین , چایی هم باشه ...
نسا زود باش , بچه ها گرسنه هستن ...
و از در آشپزخونه اومدم بیرون ... داد زدم : سودابه , با دو تا از دخترا کمک کنین سفره رو پهن کنید روی میز ... بشقاب ها رو بذار ... یادت باشه بعد از این بدون بشقاب , ناشتایی نمی خورین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلدوم
بدنم می لرزید ... توان مقابله با کسی رو نداشتم ...
اونقدر با عزیز خانم دست و پنجه نرم کرده بودم که حوصله ی کشمش دوباره در اون زمان برای من غیرقابل تحمل بود ...
خواستم اون روز از در دوستی با زبیده در بیام ولی نمی تونستم آدم هایی رو که فقط به خودشون فکر می کردن رو تحمل کنم ...
رفتم سراغ آمنه ... اون همیشه جلو در با اشتیاق منتظر من بود و تقریبا تمام روز دنبالم میومد ولی اون روز خبری ازش نبود ...
دیدم هنوز رو تختش نشسته و اخم هاش تو همه ... اصلا همه ی بچه ها یک طوری پژمرده شده بودن ...
بدون اینکه حرفی بزنم , رفتم و کنارش نشستم و بلند پرسیدم : بچه ها از من دلخورین ؟
گفتن : نه لیلا جون ...
گفتم : پس چرا به من محل نمی ذارین ؟
آمنه گفت : زبیده خانم دعوا می کنه ... گفته حق ندارین با ...
همه با همه گفتن : نگو ... آمنه نگو ...
گفتم : نه عزیزم , بگو ببینم چی شده ؟
گفت : ما رو زد ... دیشب سودابه و بچه ها رو کتک زد و گفت برای شما خودمون رو لوس نکنیم ... بعدم گفت اگر بهتون بگیم هر شب پدر ما رو در میاره ...
غذا بهمون نمی ده ... از اینجا بیرونمون می کنه تا تو کوچه سگ ها ما رو بخورن ... راست میگه ؟
حالا همه اونا دورم جمع شده بودن و من دلم می خواست زار زار گریه کنم ... نمی دونستم چطور دلش راضی میشه این بچه های معصوم و بی کس رو بزنه ...
یک فکر تو سرم بود , اینکه اونو جلوی همه با یک چوب بزنم تا دل دخترا خنک بشه ... چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسید ...
گفتم : نگران نباشین , این کارو نمی کنه ... فقط می خواسته شما رو تربیت کنه ... من هستم , پیش شما می مونم ... حالا آماده باشین برای ناشتایی ...
به قصد زدن زبیده از اتاق اومدم بیرون ... دنبال یک چوب می گشتم که یکی از دخترا اومد و گفت : لیلا جون دم در کارتون دارن ...
برگشتم , آقا هاشم رو تو حیاط پشت در دیدم ...
با سرعت رفتم طرفش , درو باز کردم و هنوز عصبانی بودم ... پرسیدم : چرا تشریف نمیارین تو ؟ ... راستی سلام ...
گفت : سلام بانو , امروز که تعطیل بودین برای چی اومدین ؟
خواستم حیاط رو زودتر درست کنیم تا پاداش شما رو داده باشیم ... راستش خواستم غافلگیرتون کنم ولی آقا یدی گفت اومدین ...
گفتم : دلم نمی خواست خونه بمونم , راستش اونجا فکر خیال می کنم ... من که عید ندارم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
distance
but whenever
I put my hand on my heart Relocation ...
دوری
ولی هر وقت
دستمُ میذارم رو قلبم
سرجاشی♥️؛
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
انارِ سرخِ قلبم را
به اشتیاقِ آمدنت
دانـه دانـه می کنـم ...
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
Farid Farjad - Bordi az yadam.mp3
9.67M
🎼 بیکلام | ویولن🎻
اثر زیبا و ماندگارِ استاد #فرید_فرجاد
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استودیو یه حسِ خوب 🦋
جایگاه و مقامِ دل 💚
🔮 نکاتِ نابِ استاد #الهی_قمشه_ای
#کلیپ #عاشقانه #عارفانه
🦋🔷🦋
#سلامبرحسین
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
🔶🔺🔶
جامه گلدار
بر تن کردن و
گونه های
گل انداخته ام
از تماشای رُخت؛
و چای در دست
که غرق
عِطر گل محمدیست
تنها بهانهِ اندکیست
برای اثبات
دوست داشتن؛
تو در کنج خانه
صدایت را
طنین انداز کن
و برایم مولانا
از بَر کن
و گوش بسپار
به نجواهای آرامم؛
آری
من برایت
اینگونه میخوانم؛
جانا
"عجب حلوای قندی تو " :)♥️
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
چقدر خوب است
او هست
من هستم و
حال دنیا
خوب است...
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
#سلام_امام_زمانم
تو مپندار که از یاد تو را خواهم برد
من بدون تو به یک پلک زدن خواهم مرد💚
سلامتی و تعجیل در فرج #سه_صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلسوم
چشمم افتاد به دو تا نفر که داشتن باغچه ها رو بیل می زدن ... گفتم :وای آقا هاشم , شما چه مرد خوب و شریفی هستی ... باورم نمی شه امروز که همه جا تعطیله شما به فکر ما بودین ...
گفت : خانواده رفتن فرحزاد , منم دیدم بیکارم گفتم این کارو انجام بدم ...
گفتم : شما چرا نرفتی ؟
گفت : حوصله ی دید و بازدید عید ندارم ... تا شب باید دویست بار خم و راست بشم ...
خوب حالا که هستین , اگر نظری دارین همین الان بگین تا مطابق میل شما درستش کنن ...
گفتم : اگر یکم این باغچه ها بزرگتر باشه می تونیم خیلی چیزا بکاریم و مایحتاجمون رو از همین جا تهیه کنیم و پولشو به مصرف چیزای دیگه برسونیم ...
پرسید : این چیزا رو از کجا می دونی ؟
گفتم : من بچه ی چیذرم , خانجانم همیشه این چیزا رو می کاشت ... حتی وقتی حیاطِ کوچیک داشتیم , اون مقداری گوجه و بادمجون و کدو و سبزی خوردن تو حیاط داشت ...
منم فکر کردم اینطوری مقدار زیادی صرفه جویی می کنیم ...
گفت : بله خوب , حتما ...
و صدا زد : میرزا , ببین خانم چی می خوان همون کارو بکن ... تو نهال گوجه و بادمجون داری ؟
گفت : بله آقا , همه چیز دارم ...
گفت : تخم سبزی چی ؟ داری ؟ نهال خیار و کدو چی ؟
گفتم : آقا هاشم , کدو و خیار نهال نداره ... تخمشو باید بکاریم ...
گفت : وای نمی دونستم ... خوب میرزا , دیگه با تو ... هر کاری می تونی انجام بده که خانم راضی باشه , بعد بیا پیش من ...
و دستشو باز به علامت خداحافظی زد به پیشونیش و گفت : خدانگهدار بانو ... ولی امروز خیلی غمگین بودین , ان شالله چیز مهمی نبوده ...
گفتم : نمی دونم چطوری از شما تشکر کنم , خیلی ممنونم ...
گفت : امیدوارم به این زودی ها پاداش نخواین ...
گفتم : با این کارِ امروزتون , شما باید پاداش بگیرین ...
گفت : یادتون باشه یک پاداش از شما طلبکار شدم , به وقتش ازتون می گیرم ...
و رفت ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلچهارم
اونقدر از دست زبیده عصبانی بودم که دیرم می شد آقا هاشم زودتر بره تا حسابشو بذارم کف دستش ...
وقتی به طرف در ورودی می رفتم دیدم از پشت پنجره , سرشو دزدید ...
انگار دلواپسِ این بود که نکنه من شکایتش رو به آقا هاشم کرده باشم ...
آمنه جلوی در ایستاده بود ... دستشو فرو کرد تو دستم ...
بغلش کردم و بوسیدمش و بلند طوری که زبیده بشنوه , گفتم : قربونت برم دختر قشنگم , تو برو تو اتاقت بازی کن تا من دست کسی رو که روی تو دراز شده رو بشکنم ...
آمنه رو گذاشتم زمین ...
زبیده با سرعت می رفت به طرف آشپزخونه ... منم دنبالش ...
اما وارد که شدم , دیدم دود غلیظی اونجا رو پر کرده ... اجاق آتیش گرفته بود .. .
زبیده برای اینکه از کار من سر در بیاره , بدون اینکه دودکش روی آتیش بذاره اومده بود بیرون ...
چشم چشمو نمی دید ... فورا پنجره ها رو باز کردیم و دود رو با پارچه از اونجا بیرون کردیم ...
چشمم افتاد به دیگ سیب زمینی ... گفتم : این چیه زبیده خانم ؟ مگه قرار نشد به بچه ها ناهار , سیب زمینی ندیم ؟
گفت : چیز دیگه ای نداریم , باید صرفه جویی کنیم تا آخر برج برسه ... فردا گشنه می مونن ...
گفتم : برای فردا , فردا فکر می کنیم ...
نسا , برو آقا یدی رو صدا بزن بره قلم گاو بگیره تا براشون آش بلغور درست کنیم ... شما هم بلغورها رو خیس کن , منم حبوباتشو آماده می کنم ...
زبیده همین طور ایستاده بود یک فکری کرد و گفت : ببین لیلا خانم , با ناز و اطوار نمی شه یتیم خونه اداره کرد ...
وای اینو که گفت , من مثل بمب منفجر شدم ... یاد کارای عزیز خانم و طعنه های اون افتادم که به من می گفت با ناز و اطوار پسر منو کشوندی طرف خودت ...
حالا هیچی نمی فهمیدم ... پریدم یقه ی اونو گرفتم و هلش دادم ...
خورد به دیوار و گفتم : من این جوریم , با ناز و اطوار کارمو از پیش می برم ولی اجازه نمی دم کسی با این بچه ها بدرفتاری کنه ... به تو هم اجازه نمی دم به کارم دخالت کنی ... خودتم می دونی ازت راضی نیستن , الان منم راضی نیستم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
ای امیـــر دو جهان
یوسف زهرا؛ مهدی
حاجتی غیر ظهورت
به خدا نیست که نیست
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊