┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
سرِّ عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ورنه عشق تو کجا؟ این دل بیمار کجا؟
کاش در نافلهات نام مرا هم ببری
که دعای تو کجا؟ عبد گنه کار کجا؟
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#عاشقانِ امامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدسیهفتم
وقتی وارد حیاط شدم , از خوشحالی پریدم بالا ... نمی تونستم فریاد شادی نکشم ...
تخت ها توی حیاط بود و بچه ها و زبیده و نسا که اون روز اومده بود , داشتن اونا رو می بردن تو ساختمون ...
همشون به طرفم دویدن تا نوید اومدن تخت هایی رو که جلوی چشمم بود , به من بدن ...
فریاد می زدن : لیلا جون , برامون تخت آوردن ...
یکی دستم رو می کشید , یکی دیگه گوشه ی لباسم رو ...
چشمم پر از اشک شده بود ...
فورا دست به کار شدم ...
متوجه شدم شش تا تخت کمه ...
ای خدا , حالا من به کدوم یکی بگم رو زمین بخوابه ؟ ... داشتم فکر می کردم چه راهی بهتره ...
پنجاه تا بود ... مرتب و منظم تو سه تا اتاق جا دادم و یکی از اتاق ها رو خالی کردم تا برای بچه ها کلاس درست کنم ... اونا بی سواد بودن و مدرسه نمی رفتن , فقط روز رو شب می کردن و غصه می خوردن ...
شاید نباید این حرف رو بزنم ولی واقعا مثل حیوون خونگی با اونا رفتار می شد و من از این وضع متنفر بودم ...
فرش های کهنه رو تو اتاق خالی پهن کردم تا بچه ها بتونن اونجا با هم درس بخونن و بازی کنن ...
به سوادبه گفتم : چیکار کنیم که کسی ناراحت نشه ؟
گفت : من می تونم با یک بچه ی کوچیک بخوابم ...زهره و ساجده هم می دونم قبول می کنن ...
فکر خوبی بود , همین کارو کردیم ... شش تا بچه ی کوچیک رو دادیم به شش تا بزرگتر , تا فعلا همه تخت داشته باشن ...
بعد گفتم : نسا جان , بچه ها همه باید حموم کنن ... زود برو و وسایلشو آماده کن ...
و خودم سفره ی هفت سین رو تو اتاقی که خالی کرده بودم , انداختم ...
دو ساعت به سال تحویل که ساعت هشت شب بود , همه حاضر بودیم ...
زبیده و نسا داشتن برای بچه ها کوکوسبزی با برنج درست می کردن ولی از ماهی خبری نبود ...
البته همین هم برای عید اونا خیلی خوب بود ...
همه تمیز و مرتب با موهای شونه کرده و لباس های تمیز , تو اون اتاق نشسته بودیم ...
و من برای اینکه اونا رو خوشحال کنم تا فراموش کنن که آغوش گرم پدر و مادری در انتظارشون نیست و یادشون بره که تو یتیم خونه زندگی می کنن , دف رو برداشتم و شروع کردم به زدن ...
بچه ها دست می زدن و یکی یکی روشون باز شد و شروع کردن به رقصیدن ...
منم به وجد اومده بودم ...
زبیده و نسا هم به ما ملحق شدن و اونا هم از اینکه دیدن من به اون خوبی می تونم دف بزنم , سر شوق اومدن ...
حالا اغلب بچه ها می رقصیدن و شادی می کردن که یک مرتبه چشمم افتاد به جلوی در که خاله و انیس خانم و آقا هاشم ایستاده بودن و ما رو نگاه می کردن ...
زود دف رو گذاشتم زمین ... خیلی خجالت کشیدم ...
فکر می کردم کار بدی کردم و الان اونا از دستم عصبانی می شن ...
خاطره بدی که از این دف زدن تو ذهن من مونده بود ...
انیس خانم گفت : وایییی , لیلا جون تو چقدر قشنگ می زنی عزیزم ...
گفتم : ممنونم ...
مقدار زیادی شیرینی و آبنبات آورده بودن ... گذاشتن کنار اتاق ...
گفتم : زبیده خانم , می شه دوری بیاری توش بچینم ؟ ...
انیس خانم راه افتاد تا همه جا رو بازدید کنه ... گویا از خاله و آقا هاشم شنیده بود ... خاله هم دنبالش رفت ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدسیهشتم
من اومدم تو راهرو و از هاشم پرسیدم : چرا تخت ها شش تاش کم بود ؟
نگاهی متعجب به من کرد و گفت : چرا نگفتین پنجاه تا تخت فرستادم ؟ اون شش تا که کم بود , گفتین ؟
گفتم : وای ببخشید , راست می گین ... دست شما درد نکنه ...
ولی خوب فکر کردم اشتباه شده و شما نمی دونین ...
گفت : نه بابا , فرصت کم بود نتونست همه رو برسونه ... شش تاش حاضر نبود ... به خاطر شما چند روزه درگیر این تخت ها بودم ... سی نفر رو به کار گرفتم تا شب عید شما خوشحال بشین ...
گفتم : من خوشحال بشم ؟ آره خوب , چون من ازتون خواسته بودم ...
گفت : نمی دونستم هنرمند هم هستین ؟
گفتم : نه بابا , دف زدن که کاری نداره ... روزی که تونستم خوب ویولن بزنم خودمو هنرمند می دونم , من دف رو همین طوری می زنم ...
نگاهی به من انداخت که باز خجالت کشیدم ..
پرسید : می تونی ویولن بزنی ؟
گفتم : نه بابا , هنوز از نزدیک یک ویولن ندیدم ولی خیلی دوست دارم یاد بگیرم ... شوهرم , یعنی علی خدابیامرز , اون می خواست ...
و چشمم پر از اشک شد و بغض شدیدی گلومو گرفت و نتونستم حرفم رو تموم کنم ... رومو برگردوندم و در همون موقع خاله و انیس الدوله اومدن ...
هر دو با خوشحالی از من تعریف می کردن ...
انیس خانم گفت : به خدا باورم نمی شه تو با این سن , این همه کار بلد باشی ... چند سال داری ؟ شنیدم نازپرورده هم هستی لیلا جون ...
گفتم : فکر کنم چهارده سال ...
با تعجب گفت : بیشتر به نظر میای , یادت باشه بازرس اومد ما گفتیم تو هفده سال داری ...
ماشالله قد و هیکلت هم به هفده سال می خوره ... ولی به خدا احسنت به تو , خیلی ممنونم ازت که روسفیدم کردی ...
گفتم : شما هم بهم پاداش می دین ؟
گفت : چی گفتی ؟
گفتم : آقا هاشم به من پاداش داد و برای بچه ها تخت آورد ... اگر می شه شما هم یک خواهش منو برآورده کنین ...
لب هاشو با ناباوری غنچه کرد و گفت : تا چی بخواهی ؟ شاید از عهده ی ما بر نیاد ... این روزا خیلی اینجا خرج برداشته , رحم کن تو رو خدا ...
همین تخت ها می دونی چقدر شد ؟ سر گنج قارون که نشستیم ... یکم یواش تر برو ما بهت برسیم عزیزم ...
گفتم : می خوام حیاط رو گلکاری کنیم ... یک قسمت درست کنم که سبزی و گوجه و بادمجون و کدو بکاریم و ازش استفاده کنیم ...
سرشو به علامت رضایت تکون داد و گفت : نه , این خوبه ... شدنیه , باشه ... باشه , فکر خوبیه ... این کاری نداره ... هاشم جان به میرزا بگو بیاد انجامش بده , هزینه اش با من ...
گفتم : خیلی ممنونم ازتون , شما خیلی مهربون هستین ... ولی یک خواهش دیگه هم دارم ... می شه یک آشپز هم برامون بیارین ؟ ... تمام وقت ما به غذا پختن صرف میشه , تازه واقعا نمی دونیم چی درست کنیم ...
گفت : این یکی رو حالا قول نمی دم , باید دولت به ما نیرو بده ...
هاشم باز در حالی که شگفت زده به من نگاه می کرد , گفت : اینم با من ... پیشنهاد می کنم و پیگیر می شم ... شاید قبول کردن , خدا رو چه دیدی ؟
و بعد خنده ی بلندی کرد و ادامه داد : اینم با من , یک کاریش می کنم ... ولی لیلا خانم این طوری که شما پاداش می خواین , بهتره کاری نکنین ... ما راحت تر بودیم ...
خاله گفت : ما راحت تر بودیم ولی این بچه ها چی ؟ ببین چقدر فرق کردن , تمیز و مرتب شدن ... حالا یک لبخند روی لب اونا هست که خستگی همه ی ما رو در میاره ...
لیلا , حاضر شو بریم ... به سال تحویل چیزی نمونده , بچه هام همه میان خونه ی ما ، منتظرن ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
دلم تنگ است این روزها، یقین دارم که میدانی
صدای غربت من را از احساسم تو می خوانی
شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین
بیا ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدسینهم
انیس خانم هم گفت : آره , بابا ... بریم هاشم , دیر شد ... بچه های منم الان منتظر هستن , بریم ...
موفق باشی لیلا جون , می بینمت ...
و راه افتاد طرف در ...
هاشم گفت : بانو یک نصیحت بهتون بکنم ؟
گفتم : بفرمایید ...
گفت : زیاد خودتون رو درگیر و ناراحت این بچه ها نکنین ...
سرمو به علامت تایید پایین آوردم ولی خودمم نمی دونستم چی رو تایید می کنم ...
خاله گفت : بریم ؟
گفتم : من امشب پیش بچه ها می مونم , اگر شما اجازه بدین ... نمی خوام تنهاشون بذارم , من که برم اونا غمگین می شن ...
کسی رو ندارن , امشب شب عیده ... خواهش می کنم ...
خاله گفت : دختر جون , بیا بریم ... فردا باید بریم دیدن خانجان و فامیل هم میان دیدن تو , خوبیت نداره تو نباشی ... عید اولت هست و باید بیان دیدنت ...
گفتم : روز دوم می ریم , چی میشه مگه ؟ این بچه ها گناه دارن , تو رو خدا خاله بذار بمونم ...
به ناچار خاله قبول کرد و با نارضایتی رفت ...
وقتی برگشتم تو اتاق , دیدم همشون خیره شدن به اون شیرینی ها ...
با صدای بلند گفتم : بچه ها من امشب پیشتون می مونم , با هم هستیم ...
فریاد شادی اونا به هوا رفت ... ریختن دورم ؛ طوری که نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم ...
دیگه تشرها و فحش های زبیده هم کاری از پیش نمی برد ...
گفتم : چیزی به سال تحول نمونده , باید اول شیرینی بخوریم که تا آخر سال کاممون شیرین باشه .
جلوی هر کدوم می گرفتم , اونقدر نگه می داشتم تا هر چی دلش می خواد برداره ...
زبیده حرص و جوش می خورد و مرتب می گفت : نفری یکی ...
و من حرف اونو خنثی می کردم و می گفتم : هر چی دلت می خواد بردار ... بازم هست ...
همین که اونا با ولع می خوردن و قورت می دادن , من تو آسمون سیر می کردم ... احساس می کردم یکی یکی اونا رو دوست دارم ...
حالا می فهمیدم که چرا وقتی خدیجه مُرد خاله تا مدت ها عزادار بود و سر حال نمی شد ... خاله ی من بی نظیرترین انسانی بود که من تا حالا دیدم و شنیدم ...
بچه ها از این تغییری که براشون پیش اومده بود , شوق و ذوقی پیدا کرد بودن و موقتا بی کسی خودشون رو فراموش کردن ...
همه رو نشوندم و دعای تحویل سال رو خوندم و اونا با من تکرار کردن ...
این فکر درس دادن به اونا بیشتر ذهن منو به خودش مشغول کرد ...
خوشم اومده بود و فکر می کردم با حرف شنوی که از من دارن حتما زود باسواد می شن ...
ولی خوب بازم باید به هاشم و انیس خانم رو مینداختم ... پس باید کمی صبر می کردم ...
سال تحویل شد ... همدیگر رو بوسیدیم ...
نسا و زبیده رفتن شام رو آماده کنن ...
بعد از شام , آقا یدی رفت به اتاقش که کنار در حیاط جلوی ساختمون بود و زبیده و نسا رفتن خونه شون تا صبح زود بیان ...
من و دخترا ظرف ها رو شستیم و آشپزخونه رو تمیز کردیم ...
حالا جز من و اونا کسی نبود ... درِ سالن رو قفل کردم و دف رو برداشتم و زدم ...
محکم و با احساس ... پنجه هامو روی دف می کوبیدم و احساس دوست داشتن رو به اون دخترا نشون می دادم ...
دخترایی که به من , به من که خودم هنوز بچه بودم , پناه آورده بودن و وادارم کردن که فراموش کنم چند سال دارم و شدم همه کس اونا ...
زدم و زدم , با خیال راحت از اینکه کسی منو منع نمی کنه و برای زدن دف متهم به گناه کردن نمی شم ...
دخترا از کوچیک و بزرگ می رقصیدن و شادی می کردن ...
وقتی صورت خندون اونا رو می دیدم , بازم محکم تر انگشتانم رو روی دف می لرزوندم و از اون نوای شاد , شادی رو تو وجود اون بچه ها می ریختم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_چهلم
شب همه با خوشحالی توی تخت خودشون خوابیدن و من کنار آمنه دراز کشیدم ...
سرشو آورد جلو و گفت : میشه بغلم کنین ؟
گفتم : فدات بشم , برای چی نشه ؟ بیا اینجا ببینم , سرتو بذار روی سینه ی من ...
چنان محکم به من چسبیده بود که انگار نمی خواست هرگز از من جدا بشه و تا صبح به همون شکل در آغوش هم خوابیدیم ...
صبح زود یکم هوشیار شدم ... بدنم خشک شده بود و نمی تونستم حرکت کنم , هم از کار زیاد روز قبل و هم از یکنواخت خوابیدن ...
ولی نگاه هایی رو روی خودم احساس کردم ... چشمم رو که باز کردم دیدم بچه ها دورم ایستادن ...
همین طور که دراز کشیده بودم , پرسیدم : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
گفتن : نه ... نه ...
گفتم : پس چرا اینجا وایستادین ؟
یاسمن دختر پنج ساله ای بود با موهای فرفری و سبزه و چشمانی درشت و سیاه ... آهسته دست منو گرفت و گفت : لیلا جون پیش ما هم می خوابی ؟ ...
از جام بلند شدم و در حالی که باز اون بغض لعنتی تو گلوم نشست , گفتم : پس ماجرا اینه ... دلتون خواست ... باشه , هر وقت موندم به نوبت پیش یکی می خوابم ... خوبه ؟ ... حالا برین دست و صورتون رو بشورین ...
مرتب بشین , همون طور که زبیده خانم می خواد ...
یکی از اونا گفت : ما زیبده خانم رو دوست نداریم هر کاری شما بگی می کنیم ...
زبیده با اینکه خیلی به اون بچه ها سخت می گرفت ولی کاری کرده بود که اونا دخترای حرف گوش کنی شده بودن ...
و اگر هیچی یاد نگرفته بودن , نظم رو رعایت می کردن و من متعجب بودم که خیلی زیاد هم از اون می ترسیدن ...
روز اول عید بود و من خیلی کار داشتم ... باید برای ناهار اونا رشته پلو درست می کردیم و فقط سه تا مرغ داشتیم که بعد از پختن به تکیه های خیلی کوچیک در آوردیم تا به همه برسه ...
نزدیک ظهر قبل از اینکه ناهار اونا رو بدم , خاله اومد دنبالم و گفت : بیا بریم ... زود باش , می خوایم بریم خونه ی خانجانت ...
دیگه نمی تونستم بهانه بیارم ...
دلم نمی خواست از اونجا برم چون تا پامو می ذاشتم بیرون , یاد علی و یاد زندگی از دست رفته ی خودم میفتادم ...
ولی وقتی با بچه ها بودم همه چیز یادم می رفت ...
با خاله رفتیم چیذر ... من و خاله و ملیزمان و هوشنگ بودیم ...
خانجان از ما استقبال کرد و گفت : مادر , ما می خواستیم بعد از ظهر بیایم پیش تو , آخه تو عزادار بودی ... هر چند که من علی رو به اندازه ی پسرای خودم دوست داشتم ...
حسین پرسید : ناهار خوردین خاله ؟
خاله با شوخی ولی با منظور گفت : معلومه که نخوردیم , این سئواله تو از ما می کنی ؟ فکر کردی تعارف می کنم و گرسنه از اینجا می ریم ؟ هر چی باشه می خوریم پررو ...
حسین گفت : ای وای نه خاله جون , قدمتون روی چشم من ... این حرفا چیه ؟ ...
اون روز ناهار خیلی دیر حاضر شد و من به خانجان کمک می کردم ...
حسین چپ و راست می گفت : آبجی من بعد از مدت ها اومده اینجا , حالام که بره معلوم نیست کی برمی گرده ... می خوام امروز دل سیر ببینمش ...
اون به ظاهر محبت می کرد ولی در باطن داشت به من یادآوری می کرد که جای موندن ندارم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
این همه لاف زدن و مدعی اهل ظهور
پس چرا یار نیامد که نثارش باشیم
سالها منتظر سیصد و اندی مرد است
آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم
اگر آمد خبــــر رفتن ما را بدهید
به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلیکم
اونا نمی دونستن من مشغول کار شدم , منم چیزی نگفتم ...
فقط بهش نگاه کردم و دلم برای اون سوخت ... برای اینکه دریادل نبود , برای اینکه انسانی بود که جز خودش کس دیگه ای رو نمی دید ...
مجسم کردم کسانی رو که با دل و جون از بچه های مردم سرپرستی می کنن و طبع پست و فرومایه حسین رو که فکر کرده بود خاله منو برای اینکه اونجا بذاره برده بود چیذر , و اونا رو مقایسه می کردم ...
خیلی زود و اول از همه من راهی شدم و سر شب برگشتیم تهران ...
هر چی اصرار کردم خاله نذاشت اون شب رو برم یتیم خونه ...
شب تو اتاقم تنها شدم ... باز فکر علی و دلتنگی اون شبم رو تیره تر از همیشه کرد ...
شایدم علتش حرفای حسین بود ... کاش کمی اصرارم می کرد , کاش از حالم می پرسید و فقط نگران موندنم نبود و من حالا حس بهتری پیدا می کردم ...
چقدر آدما با هم فرق دارن ...
فردا وقتی رسیدم به یتیم خونه , دیدم بچه ها از اتاقشون نیومدن بیرون ...
اصلا هیچکس تحویلم نگرفت ...
اولش ترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه ولی در اتاق ها رو که باز کردم دیدم همه خوبن ...
بی تفاوت به من سلام کردن و روشونو از من برگردوندن ...
سودابه رو صدا زدم و با هم رفتیم تو دفتر ...
پرسیدم : چیزی شده ؟ بچه ها از چیزی ناراحت شدن
صورتش برافروخته شده بود و با حالتی که دلش می خواست من بفهمم که دروغ میگه , گفت : نه لیلا جون , چیزی نشده ... کسی به ما حرفی نزده ... ما که از چیزی نمی ترسیم ... هیچ کس هم ما رو تهدید نکرده ...
گفتم : فهمیدم عزیزم , تو برو ... آماده بشین برای ناشتایی ... ببینم سودابه , چایی حاضره ؟
گفت : زبیده خانم گفت لازم نیست , امروز چایی نداریم ...فکر کنم ما داریم تنبیه می شیم ... تو رو خدا نگین من بهتون گفتم ...
درو باز کردم و رفتم به طرف آشپزخونه ...
زبیده داشت نون و پنیر درست می کرد ... با یک خنده ی مصنوعی گفت : سلام , اومدین ؟ قرار نبود امروز بیان , خانم گفته بود دو سه روز شما تعطیلی دارین ... من و نسا به بچه ها رسیدگی می کنیم , شما لازم نیست اینجا باشین ...
احساس کردم بوی بدجنسی و حسادت میاد و اون می خواد اوضاع رو تو دستش بگیره و دوباره یتیم خونه رو به حالت قبل برگردونه ...
خیلی قاطع گفتم : زبیده خانم برو چایی درست کن , زود ... به کار منم کار نداشته باش , تو چیکار داری من می خوام بیام یا نه ؟
دلم نمی خواد برم تعطیلی , به کارِت برس ..
تا حالا اینطوری باهاش حرف نزده بودم , خواستم بدونه که نمی تونه به من دستور بده ...
گفت : لیلا خانم , برای خودتون می گم ... خانم گفتن عید اولتونه و میان دیدن شما ...
با حرص داد زدم : زود ناشتایی رو حاضر کنین , چایی هم باشه ...
نسا زود باش , بچه ها گرسنه هستن ...
و از در آشپزخونه اومدم بیرون ... داد زدم : سودابه , با دو تا از دخترا کمک کنین سفره رو پهن کنید روی میز ... بشقاب ها رو بذار ... یادت باشه بعد از این بدون بشقاب , ناشتایی نمی خورین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدچهلدوم
بدنم می لرزید ... توان مقابله با کسی رو نداشتم ...
اونقدر با عزیز خانم دست و پنجه نرم کرده بودم که حوصله ی کشمش دوباره در اون زمان برای من غیرقابل تحمل بود ...
خواستم اون روز از در دوستی با زبیده در بیام ولی نمی تونستم آدم هایی رو که فقط به خودشون فکر می کردن رو تحمل کنم ...
رفتم سراغ آمنه ... اون همیشه جلو در با اشتیاق منتظر من بود و تقریبا تمام روز دنبالم میومد ولی اون روز خبری ازش نبود ...
دیدم هنوز رو تختش نشسته و اخم هاش تو همه ... اصلا همه ی بچه ها یک طوری پژمرده شده بودن ...
بدون اینکه حرفی بزنم , رفتم و کنارش نشستم و بلند پرسیدم : بچه ها از من دلخورین ؟
گفتن : نه لیلا جون ...
گفتم : پس چرا به من محل نمی ذارین ؟
آمنه گفت : زبیده خانم دعوا می کنه ... گفته حق ندارین با ...
همه با همه گفتن : نگو ... آمنه نگو ...
گفتم : نه عزیزم , بگو ببینم چی شده ؟
گفت : ما رو زد ... دیشب سودابه و بچه ها رو کتک زد و گفت برای شما خودمون رو لوس نکنیم ... بعدم گفت اگر بهتون بگیم هر شب پدر ما رو در میاره ...
غذا بهمون نمی ده ... از اینجا بیرونمون می کنه تا تو کوچه سگ ها ما رو بخورن ... راست میگه ؟
حالا همه اونا دورم جمع شده بودن و من دلم می خواست زار زار گریه کنم ... نمی دونستم چطور دلش راضی میشه این بچه های معصوم و بی کس رو بزنه ...
یک فکر تو سرم بود , اینکه اونو جلوی همه با یک چوب بزنم تا دل دخترا خنک بشه ... چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسید ...
گفتم : نگران نباشین , این کارو نمی کنه ... فقط می خواسته شما رو تربیت کنه ... من هستم , پیش شما می مونم ... حالا آماده باشین برای ناشتایی ...
به قصد زدن زبیده از اتاق اومدم بیرون ... دنبال یک چوب می گشتم که یکی از دخترا اومد و گفت : لیلا جون دم در کارتون دارن ...
برگشتم , آقا هاشم رو تو حیاط پشت در دیدم ...
با سرعت رفتم طرفش , درو باز کردم و هنوز عصبانی بودم ... پرسیدم : چرا تشریف نمیارین تو ؟ ... راستی سلام ...
گفت : سلام بانو , امروز که تعطیل بودین برای چی اومدین ؟
خواستم حیاط رو زودتر درست کنیم تا پاداش شما رو داده باشیم ... راستش خواستم غافلگیرتون کنم ولی آقا یدی گفت اومدین ...
گفتم : دلم نمی خواست خونه بمونم , راستش اونجا فکر خیال می کنم ... من که عید ندارم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
distance
but whenever
I put my hand on my heart Relocation ...
دوری
ولی هر وقت
دستمُ میذارم رو قلبم
سرجاشی♥️؛
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹