eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 خانجان بلند شد و به من گفت : لیلا جون پاشو بیا دخترم کارت دارم ... از خدا خواسته زود از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون .... تا پامو گذاشتم تو اتاق کوچکیه خانجان یک نیشگون محکم از بازوم گرفت که ناله ام به هوا رفت .. گفتم : آخ ,آخ چیکار می کنی خانجان ؟ گفت : تو منو مسخره کردی؟ یا خودتو ؟ برا چی آبرو ریزی می کنی ؟ سر خاک با اون همه مرد روتو ول کردی بودی با هرمز حرف می زدی مگه عزیز خانم ندید ؟ حالا برای من خشکه مقدس شدی ؟فردا تلافی این کارا تو سرت در میاره بیچاره ..حالا لا سبیلی در می کنه .... گفتم خانجان ازش خوشم نیومد ..نمیاد ..منو بکشی هم نمی خوام ..اگر اصرار کنی .واقعا آبرو ریزی راه میندازم .... سرشو با خشم تکون داد و انگشتشو گرفت طرف من وگفت : خیلی خوب باشه,, اینا برن من می دونم و تو ..خدمتی بهت بکنم که رَب و رُب تو یاد کنی تا تو باشی که با من این کارا رو نکنی ...ترسیدم .. گفتم : خانجان بگو چیکار کنم ..می خوای منو بکشی بکش ولی بهم نگو زن این آدم بشم ... اون رفت و من تنها نشستم دلم مثل سیر و سرکه می جوشید .. هنوز دلم می خواست بفهمم هرمز چرا کاری نمی کنه ؟ چرا نمیاد و با خانجانم حرف بزنه و منو از این وضعیت خلاص کنه .. نکنه رفته فرنگ و من خبر ندارم ...نکنه واقعا منو نمی خواست ...... دیگه نفهمیدم توی اتاق چی گفتن و چطوری سرنوشت منو تعیین کردن فقط اینو فهمیدم که همون شب بله برون انجام شد و قرار و مدار هاشون رو گذاشتن ... وقتی اینو شنیدم دیگه امیدی تو دلم نمونده بود که از اون وصلت نا خواسته خلاص بشم ... می دونستم که بزرگترین ننگ برای دخترای اونجا اینه که قرار عقد رو بهم بزنن .... و این یعنی عزیز خانم پاشو تو خونه ی ما قرص کرد و هر روز با علی به بهانه ی یک کاری میومد اونجا .. ولی عزیز خانم تمام قول و قرار هاشو برای من فراموش کرده بود ... جملاتی از این قبیل ..,, هر چی لیلا جون لازم داشته باشه من براش تهیه می کنم یک دونه عروس که بیشتر ندارم برای یک دونه پسرم سنگ تموم می زارم,, پول برای ما اهمیتی نداره برای عروسم خرج نکنم برا ی کجا خرج کنم ؟ ,, شما تعین کنین عروسی کجا باشه و چطور بر گزار بشه روی چشمم انجام میدم ,, و خیلی حرفای دیگه که اصلا یادش نبود و هر کدوم و خانجان می گفت انکار می کرد .. تا یک روز قرار بود بیان دنبال من بریم پارچه بخریم تا لباس عروس بدوزیم ... عزیز خانم با شوکت اومدن ...خانجان آماده بود .. ولی عزیز خانم سرشو انداخت پایین اومد تو اتاق و نشست یک بقچه دستش بود گذاشت جلوی خانجان و گفت : وای نمی دونی خانجان خیال هر دومون رو راحت کردم .. هر چی فکر کردم دیدم هیچ لباسی قشنگ تر از لباس عروسی شوکت نیست که لیلا تنش کنه چی بی خودی بریم پول بدیم .. پارچه بخریم معلوم نیست چطوری از آب در بیاد ..بیا لیلا اینو بپوش اندازت کنم .... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 شب همه با خوشحالی توی تخت خودشون خوابیدن و من کنار آمنه دراز کشیدم ... سرشو آورد جلو و گفت : میشه بغلم کنین ؟ گفتم : فدات بشم , برای چی نشه ؟ بیا اینجا ببینم , سرتو بذار روی سینه ی من ... چنان محکم به من چسبیده بود که انگار نمی خواست هرگز از من جدا بشه و تا صبح به همون شکل در آغوش هم خوابیدیم ... صبح زود یکم هوشیار شدم ... بدنم خشک شده بود و نمی تونستم حرکت کنم ,  هم از کار زیاد روز قبل و هم از یکنواخت خوابیدن ... ولی نگاه هایی رو روی خودم احساس کردم ... چشمم رو که باز کردم دیدم بچه ها دورم ایستادن ... همین طور که دراز کشیده بودم , پرسیدم : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ گفتن : نه ... نه ... گفتم : پس چرا اینجا وایستادین ؟ یاسمن دختر پنج ساله ای بود با موهای فرفری و سبزه و چشمانی درشت و سیاه ... آهسته دست منو گرفت و گفت : لیلا جون پیش ما هم می خوابی ؟ ... از جام بلند شدم و در حالی که باز اون بغض لعنتی تو گلوم نشست , گفتم : پس ماجرا اینه ... دلتون خواست ... باشه , هر وقت موندم به نوبت پیش یکی می خوابم ... خوبه ؟ ... حالا برین دست و صورتون رو بشورین ... مرتب بشین , همون طور که زبیده خانم می خواد ... یکی از اونا گفت : ما زیبده خانم رو دوست نداریم هر کاری شما بگی می کنیم ... زبیده با اینکه خیلی به اون بچه ها سخت می گرفت ولی کاری کرده بود که اونا دخترای حرف گوش کنی شده بودن ... و اگر هیچی یاد نگرفته بودن , نظم رو رعایت می کردن و من متعجب بودم که خیلی زیاد هم از اون می ترسیدن ... روز اول عید بود و من خیلی کار داشتم ... باید برای ناهار اونا رشته پلو درست می کردیم و فقط سه تا مرغ داشتیم که بعد از پختن به تکیه های خیلی کوچیک در آوردیم تا به همه برسه ... نزدیک ظهر قبل از اینکه ناهار اونا رو بدم , خاله اومد دنبالم و گفت : بیا بریم ... زود باش , می خوایم بریم خونه ی خانجانت ... دیگه نمی تونستم بهانه بیارم ... دلم نمی خواست از اونجا برم چون تا پامو می ذاشتم بیرون , یاد علی و یاد زندگی از دست رفته ی خودم میفتادم ...  ولی وقتی با بچه ها بودم همه چیز یادم می رفت ... با خاله رفتیم چیذر ... من و خاله و ملیزمان و هوشنگ بودیم ... خانجان از ما استقبال کرد و گفت : مادر , ما می خواستیم بعد از ظهر بیایم پیش تو , آخه تو عزادار بودی ... هر چند که من علی رو به اندازه ی پسرای خودم دوست داشتم ... حسین پرسید : ناهار خوردین خاله ؟ خاله با شوخی ولی با منظور گفت : معلومه که نخوردیم , این سئواله  تو از ما می کنی ؟ فکر کردی تعارف می کنم و گرسنه از اینجا می ریم ؟ هر چی باشه می خوریم پررو ... حسین گفت : ای وای نه خاله جون , قدمتون روی چشم من ... این حرفا چیه ؟ ... اون روز ناهار خیلی دیر حاضر شد و من به خانجان کمک می کردم ... حسین چپ و راست می گفت : آبجی من بعد از مدت ها اومده اینجا , حالام که بره معلوم نیست کی برمی گرده ... می خوام امروز دل سیر ببینمش ... اون به ظاهر محبت می کرد ولی در باطن داشت به من یادآوری می کرد که جای موندن ندارم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻