#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدسیپنجم
واقعا اولِ کاری محشر کردین , باید پاداش بگیرین ... من اینو گزارش می کنم ...
گفتم : واقعا بهم پاداش می دین ؟
خنده ش گرفت و گفت : چی می خواین ؟ راستی راستی پاداش می خواین ؟
خجالت کشیدم ... دستم رو گذاشتم گوشه ی میز و سرمو خم کردم و گفتم : بله , می خوام ...
گفت : چه جالب , چی می خواین ؟
گفتم : اختیار بیشتر و رختخواب برای بچه ها ... بعضی هاشون رو پتو می خوابن , گناه دارن به خدا ... این بچه ها از همه چیز محروم شدن , حداقل شب رو راحت بخوابن ...
در مورد اختیاری که می خوام ... نه اینکه زبیده خانم کاری کرده باشه , دستم بسته است و همش باید ازش اجازه بگیرم ...
گفت : برای چی اجازه بگیرین ؟ شما به عنوان مسئول اومدین اینجا , حرفی زد و نافرمونی کرد زود به من زنگ بزن ...
بعد یک قلم و کاغذ برداشت ... چیزی روش نوشت و داد دست من و گفت : این شماره اداره ی منه و اینم شماره ی خونه , هر چیزی شد با من تماس بگیرین ... اگر زیبده هم باهاتون همکاری نکرد به من زنگ بزنین ...
گفتم : نه , ایشون خیلی همکاری کرد ... خدایی ش خیلی زحمت کشید , اگر این طور نبود که نمی تونستم در این مدت کم , کاری از پیش ببرم ...
آقا هاشم , زبیده زن خوبیه ... خیلی هم مهربونه ... اون راست می گفت , واقعا تلاش خودش رو کرد ولی من می خوام دستم باز باشه , همین ...
یک فکری کرد و گفت : می خوای برای بچه ها تخت بگیرم ؟
از خوشحالی نمی دونستم خودمو کنترل کنم ... گفتم : وای , خدا خیرتون بده ... نمی دونین چه ثواب بزرگی می کنین آقا هاشم ... واقعا میشه تخت بگیرین ؟ ...
صورتش حالت خاصی پیدا کرده بود ... خوشحال بود یا راضی , نمی فهمیدم !! برای من مهم این بود که بچه ها روی تخت می خوابیدن ...
هاشم دستگیره ی درو گرفت و گفت : البته ... هر چی شما بخواین من براتون تهیه می کنم ...
گفتین بچه ها چند نفرن ؟
با عجله و خوشحالی گفتم : پنجاه و شش نفر ...
دستشو به علامت خداحافظی زد به پیشونیش و گفت : خدا نگهدار , بانوی تلاشگر و مهربون ...
تا درو باز کرد , زبیده که خودشو چسبونده بود به در , با اون سینه به سینه شد و دستپاچه گفت : می خواستم بپرسم چایی میل دارین ؟ ...
هاشم با بی میلی گفت : نه خیر ... ببین لیلا خانم هر چی گفت انجام می دی , رو حرفش حرف نمی زنی ... به جای اینکه فامیلات رو دور خودت جمع کنی و اونام ول بگردن , کار کن ...
گفت : نه بابا , چیزه آقا هاشم ...
ولی اون با عجله رفت ...
زبیده مثل یخ وا رفته بود ...
با درموندگی بهش نگاه کردم و گفتم : زبیده جان , به خدا من حرفی نزدم ... تو رو جون هر کس دوست داری از چشم من نبینی ...
حرف آقا هاشم رو به دل نگیر ...
چشم هاش پر از اشک شد و گفت : می دونم , از وقتی آقا هاشم اومده با من لج کرده ... چشم دیدن منو نداره ...
پرسیدم : نسا کیه ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدسیششم
گفت : دخترمه , طفلک حصبه گرفته بود ... ترسیدم بیاد اینجا و بچه ها ازش بگیرن ...
آقا هاشم فکر می کنه چون دختر منه بهش چیزی نمی گم ...
گفتم : اون کارگری که گفتین , همین نسا بود ؟
گفت : آره ...
گفتم : آقا یدی هم فامیل توست ؟
گفت : به روح رسول الله خودشون استخدامش کردن , من فقط معرفی کردم ... درسته داداش منه ولی من اصرار نکردم ... مثل اینکه الان خاله تون شما رو آورده اینجا ...
گفتم : آره خوب , چه فرقی می کنه ... آقا یدی مرد خوبیه و با دل و جون کار می کنه ...
گفت : می شه شما به آقا هاشم بگی که ما خوب کار می کنیم ؟ ...
گفتم : امشب باید برای بچه ها یک آش خوشمزه درست کنیم , حاضری ؟ دیگه نزدیک عیده , باید یک فکری برای غذاشون بکنیم ...
درست کردن غذا هم کار مشکلی بود و تمام وقت ما رو می گرفت ...
ولی من به کمک بچه ها سعی می کردم اونجا رو بگردونم و تمیز نگه دارم ...
حالا صبح ها حتما با ناشتایی چای می خوردن و ناهار و شام , غذای پختنی داشتن ...
خاله از قصابی ها , قلم گاو و گوسفند جمع می کرد و ما براشون آش مقوی درست می کردیم ...
ولی نتونستم غمی رو که تو دل و نگاه اون بچه ها بود , از بین ببرم ... هر وقت به اونا نگاه می کردم بغض گلومو می گرفت و نمی تونستم نفس بکشم ...
بعضی از بچه ها خودشونو به من نزدیک می کردن و حرف می زدن مثل آمنه و سودابه ... ولی بیشتر اونا گوشه گیر و افسرده بودن , انگار نای زندگی کردن رو نداشتن ...
شبی که فرداش سال نو می شد , در میون بی صبری من برای تخت ها , از آقا هاشم خبری نبود ...
هنوز بچه ها روی زمین های سرد و با یک لا پتو می خوابیدن و این منو آزار می داد ... باید برای عید اونا کاری می کردم که خوشحال بشن ...
با اینکه خودم کوهی از غم بودم ...
علی مرده بود ما با هم عیدی نداشتیم ... حتی فرصت نشد یک بار سر سفره ی هفت سین بشینیم ...
برادرای من اهمیتی بهم نمی دادن تا نکنه یک وقت خرج من گردن اونا بیفته و خانجانم جز آه و افسوس کاری از دستش بر نمی اومد و من نمی دونستم خاله با وضعی که من دارم دلش می خواد پیشش بمونم یا نه ...
ولی در مقابل درد اون بچه ها , همه ی اینا رو فراموش می کردم ...
اون شب من با خاله تو خونه , سفره ی هفت سین برای بچه ها تدارک دیدیم و قرار شد صبح با خاله ببریم ...
وقتی اونا رو می بستم , یک فکری به خاطرم رسید و دف رو هم گذاشتم دم دست که با خودم ببرم ... شاید اینطوری می تونستم اونا رو خوشحال کنم ...
خاله منو گذاشت دم در و گفت : بگو یدی بیاد وسایل رو ببره ... من جایی کار دارم , برمی گردم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند
در من ازبس کهبه دیدار عزیزت شادم
#دربندتوام♥️🔒
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
when it is morning my heart anew
I tune in to beat next to you
this means Life itself ...
صبح که میشود
قلبم را از نو
برای کنار تو تپیدن کوک میکنم،
این یعنی
خودِ خودِ زندگی ...🌹
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
پروردگارا🤲
امشب از تو روحی وسیع
میخواهم
آنقدر که فراموش نکنیم
این تو هستی
که دلیل تمام لبخندها
شادیها خوشی ها و
اتفاقات زیبای زندگی ما
هستی
#شبتونخدایی🌙💫✨
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
سرِّ عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ورنه عشق تو کجا؟ این دل بیمار کجا؟
کاش در نافلهات نام مرا هم ببری
که دعای تو کجا؟ عبد گنه کار کجا؟
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#عاشقانِ امامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدسیهفتم
وقتی وارد حیاط شدم , از خوشحالی پریدم بالا ... نمی تونستم فریاد شادی نکشم ...
تخت ها توی حیاط بود و بچه ها و زبیده و نسا که اون روز اومده بود , داشتن اونا رو می بردن تو ساختمون ...
همشون به طرفم دویدن تا نوید اومدن تخت هایی رو که جلوی چشمم بود , به من بدن ...
فریاد می زدن : لیلا جون , برامون تخت آوردن ...
یکی دستم رو می کشید , یکی دیگه گوشه ی لباسم رو ...
چشمم پر از اشک شده بود ...
فورا دست به کار شدم ...
متوجه شدم شش تا تخت کمه ...
ای خدا , حالا من به کدوم یکی بگم رو زمین بخوابه ؟ ... داشتم فکر می کردم چه راهی بهتره ...
پنجاه تا بود ... مرتب و منظم تو سه تا اتاق جا دادم و یکی از اتاق ها رو خالی کردم تا برای بچه ها کلاس درست کنم ... اونا بی سواد بودن و مدرسه نمی رفتن , فقط روز رو شب می کردن و غصه می خوردن ...
شاید نباید این حرف رو بزنم ولی واقعا مثل حیوون خونگی با اونا رفتار می شد و من از این وضع متنفر بودم ...
فرش های کهنه رو تو اتاق خالی پهن کردم تا بچه ها بتونن اونجا با هم درس بخونن و بازی کنن ...
به سوادبه گفتم : چیکار کنیم که کسی ناراحت نشه ؟
گفت : من می تونم با یک بچه ی کوچیک بخوابم ...زهره و ساجده هم می دونم قبول می کنن ...
فکر خوبی بود , همین کارو کردیم ... شش تا بچه ی کوچیک رو دادیم به شش تا بزرگتر , تا فعلا همه تخت داشته باشن ...
بعد گفتم : نسا جان , بچه ها همه باید حموم کنن ... زود برو و وسایلشو آماده کن ...
و خودم سفره ی هفت سین رو تو اتاقی که خالی کرده بودم , انداختم ...
دو ساعت به سال تحویل که ساعت هشت شب بود , همه حاضر بودیم ...
زبیده و نسا داشتن برای بچه ها کوکوسبزی با برنج درست می کردن ولی از ماهی خبری نبود ...
البته همین هم برای عید اونا خیلی خوب بود ...
همه تمیز و مرتب با موهای شونه کرده و لباس های تمیز , تو اون اتاق نشسته بودیم ...
و من برای اینکه اونا رو خوشحال کنم تا فراموش کنن که آغوش گرم پدر و مادری در انتظارشون نیست و یادشون بره که تو یتیم خونه زندگی می کنن , دف رو برداشتم و شروع کردم به زدن ...
بچه ها دست می زدن و یکی یکی روشون باز شد و شروع کردن به رقصیدن ...
منم به وجد اومده بودم ...
زبیده و نسا هم به ما ملحق شدن و اونا هم از اینکه دیدن من به اون خوبی می تونم دف بزنم , سر شوق اومدن ...
حالا اغلب بچه ها می رقصیدن و شادی می کردن که یک مرتبه چشمم افتاد به جلوی در که خاله و انیس خانم و آقا هاشم ایستاده بودن و ما رو نگاه می کردن ...
زود دف رو گذاشتم زمین ... خیلی خجالت کشیدم ...
فکر می کردم کار بدی کردم و الان اونا از دستم عصبانی می شن ...
خاطره بدی که از این دف زدن تو ذهن من مونده بود ...
انیس خانم گفت : وایییی , لیلا جون تو چقدر قشنگ می زنی عزیزم ...
گفتم : ممنونم ...
مقدار زیادی شیرینی و آبنبات آورده بودن ... گذاشتن کنار اتاق ...
گفتم : زبیده خانم , می شه دوری بیاری توش بچینم ؟ ...
انیس خانم راه افتاد تا همه جا رو بازدید کنه ... گویا از خاله و آقا هاشم شنیده بود ... خاله هم دنبالش رفت ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدسیهشتم
من اومدم تو راهرو و از هاشم پرسیدم : چرا تخت ها شش تاش کم بود ؟
نگاهی متعجب به من کرد و گفت : چرا نگفتین پنجاه تا تخت فرستادم ؟ اون شش تا که کم بود , گفتین ؟
گفتم : وای ببخشید , راست می گین ... دست شما درد نکنه ...
ولی خوب فکر کردم اشتباه شده و شما نمی دونین ...
گفت : نه بابا , فرصت کم بود نتونست همه رو برسونه ... شش تاش حاضر نبود ... به خاطر شما چند روزه درگیر این تخت ها بودم ... سی نفر رو به کار گرفتم تا شب عید شما خوشحال بشین ...
گفتم : من خوشحال بشم ؟ آره خوب , چون من ازتون خواسته بودم ...
گفت : نمی دونستم هنرمند هم هستین ؟
گفتم : نه بابا , دف زدن که کاری نداره ... روزی که تونستم خوب ویولن بزنم خودمو هنرمند می دونم , من دف رو همین طوری می زنم ...
نگاهی به من انداخت که باز خجالت کشیدم ..
پرسید : می تونی ویولن بزنی ؟
گفتم : نه بابا , هنوز از نزدیک یک ویولن ندیدم ولی خیلی دوست دارم یاد بگیرم ... شوهرم , یعنی علی خدابیامرز , اون می خواست ...
و چشمم پر از اشک شد و بغض شدیدی گلومو گرفت و نتونستم حرفم رو تموم کنم ... رومو برگردوندم و در همون موقع خاله و انیس الدوله اومدن ...
هر دو با خوشحالی از من تعریف می کردن ...
انیس خانم گفت : به خدا باورم نمی شه تو با این سن , این همه کار بلد باشی ... چند سال داری ؟ شنیدم نازپرورده هم هستی لیلا جون ...
گفتم : فکر کنم چهارده سال ...
با تعجب گفت : بیشتر به نظر میای , یادت باشه بازرس اومد ما گفتیم تو هفده سال داری ...
ماشالله قد و هیکلت هم به هفده سال می خوره ... ولی به خدا احسنت به تو , خیلی ممنونم ازت که روسفیدم کردی ...
گفتم : شما هم بهم پاداش می دین ؟
گفت : چی گفتی ؟
گفتم : آقا هاشم به من پاداش داد و برای بچه ها تخت آورد ... اگر می شه شما هم یک خواهش منو برآورده کنین ...
لب هاشو با ناباوری غنچه کرد و گفت : تا چی بخواهی ؟ شاید از عهده ی ما بر نیاد ... این روزا خیلی اینجا خرج برداشته , رحم کن تو رو خدا ...
همین تخت ها می دونی چقدر شد ؟ سر گنج قارون که نشستیم ... یکم یواش تر برو ما بهت برسیم عزیزم ...
گفتم : می خوام حیاط رو گلکاری کنیم ... یک قسمت درست کنم که سبزی و گوجه و بادمجون و کدو بکاریم و ازش استفاده کنیم ...
سرشو به علامت رضایت تکون داد و گفت : نه , این خوبه ... شدنیه , باشه ... باشه , فکر خوبیه ... این کاری نداره ... هاشم جان به میرزا بگو بیاد انجامش بده , هزینه اش با من ...
گفتم : خیلی ممنونم ازتون , شما خیلی مهربون هستین ... ولی یک خواهش دیگه هم دارم ... می شه یک آشپز هم برامون بیارین ؟ ... تمام وقت ما به غذا پختن صرف میشه , تازه واقعا نمی دونیم چی درست کنیم ...
گفت : این یکی رو حالا قول نمی دم , باید دولت به ما نیرو بده ...
هاشم باز در حالی که شگفت زده به من نگاه می کرد , گفت : اینم با من ... پیشنهاد می کنم و پیگیر می شم ... شاید قبول کردن , خدا رو چه دیدی ؟
و بعد خنده ی بلندی کرد و ادامه داد : اینم با من , یک کاریش می کنم ... ولی لیلا خانم این طوری که شما پاداش می خواین , بهتره کاری نکنین ... ما راحت تر بودیم ...
خاله گفت : ما راحت تر بودیم ولی این بچه ها چی ؟ ببین چقدر فرق کردن , تمیز و مرتب شدن ... حالا یک لبخند روی لب اونا هست که خستگی همه ی ما رو در میاره ...
لیلا , حاضر شو بریم ... به سال تحویل چیزی نمونده , بچه هام همه میان خونه ی ما ، منتظرن ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
دلم تنگ است این روزها، یقین دارم که میدانی
صدای غربت من را از احساسم تو می خوانی
شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین
بیا ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدسینهم
انیس خانم هم گفت : آره , بابا ... بریم هاشم , دیر شد ... بچه های منم الان منتظر هستن , بریم ...
موفق باشی لیلا جون , می بینمت ...
و راه افتاد طرف در ...
هاشم گفت : بانو یک نصیحت بهتون بکنم ؟
گفتم : بفرمایید ...
گفت : زیاد خودتون رو درگیر و ناراحت این بچه ها نکنین ...
سرمو به علامت تایید پایین آوردم ولی خودمم نمی دونستم چی رو تایید می کنم ...
خاله گفت : بریم ؟
گفتم : من امشب پیش بچه ها می مونم , اگر شما اجازه بدین ... نمی خوام تنهاشون بذارم , من که برم اونا غمگین می شن ...
کسی رو ندارن , امشب شب عیده ... خواهش می کنم ...
خاله گفت : دختر جون , بیا بریم ... فردا باید بریم دیدن خانجان و فامیل هم میان دیدن تو , خوبیت نداره تو نباشی ... عید اولت هست و باید بیان دیدنت ...
گفتم : روز دوم می ریم , چی میشه مگه ؟ این بچه ها گناه دارن , تو رو خدا خاله بذار بمونم ...
به ناچار خاله قبول کرد و با نارضایتی رفت ...
وقتی برگشتم تو اتاق , دیدم همشون خیره شدن به اون شیرینی ها ...
با صدای بلند گفتم : بچه ها من امشب پیشتون می مونم , با هم هستیم ...
فریاد شادی اونا به هوا رفت ... ریختن دورم ؛ طوری که نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم ...
دیگه تشرها و فحش های زبیده هم کاری از پیش نمی برد ...
گفتم : چیزی به سال تحول نمونده , باید اول شیرینی بخوریم که تا آخر سال کاممون شیرین باشه .
جلوی هر کدوم می گرفتم , اونقدر نگه می داشتم تا هر چی دلش می خواد برداره ...
زبیده حرص و جوش می خورد و مرتب می گفت : نفری یکی ...
و من حرف اونو خنثی می کردم و می گفتم : هر چی دلت می خواد بردار ... بازم هست ...
همین که اونا با ولع می خوردن و قورت می دادن , من تو آسمون سیر می کردم ... احساس می کردم یکی یکی اونا رو دوست دارم ...
حالا می فهمیدم که چرا وقتی خدیجه مُرد خاله تا مدت ها عزادار بود و سر حال نمی شد ... خاله ی من بی نظیرترین انسانی بود که من تا حالا دیدم و شنیدم ...
بچه ها از این تغییری که براشون پیش اومده بود , شوق و ذوقی پیدا کرد بودن و موقتا بی کسی خودشون رو فراموش کردن ...
همه رو نشوندم و دعای تحویل سال رو خوندم و اونا با من تکرار کردن ...
این فکر درس دادن به اونا بیشتر ذهن منو به خودش مشغول کرد ...
خوشم اومده بود و فکر می کردم با حرف شنوی که از من دارن حتما زود باسواد می شن ...
ولی خوب بازم باید به هاشم و انیس خانم رو مینداختم ... پس باید کمی صبر می کردم ...
سال تحویل شد ... همدیگر رو بوسیدیم ...
نسا و زبیده رفتن شام رو آماده کنن ...
بعد از شام , آقا یدی رفت به اتاقش که کنار در حیاط جلوی ساختمون بود و زبیده و نسا رفتن خونه شون تا صبح زود بیان ...
من و دخترا ظرف ها رو شستیم و آشپزخونه رو تمیز کردیم ...
حالا جز من و اونا کسی نبود ... درِ سالن رو قفل کردم و دف رو برداشتم و زدم ...
محکم و با احساس ... پنجه هامو روی دف می کوبیدم و احساس دوست داشتن رو به اون دخترا نشون می دادم ...
دخترایی که به من , به من که خودم هنوز بچه بودم , پناه آورده بودن و وادارم کردن که فراموش کنم چند سال دارم و شدم همه کس اونا ...
زدم و زدم , با خیال راحت از اینکه کسی منو منع نمی کنه و برای زدن دف متهم به گناه کردن نمی شم ...
دخترا از کوچیک و بزرگ می رقصیدن و شادی می کردن ...
وقتی صورت خندون اونا رو می دیدم , بازم محکم تر انگشتانم رو روی دف می لرزوندم و از اون نوای شاد , شادی رو تو وجود اون بچه ها می ریختم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_چهلم
شب همه با خوشحالی توی تخت خودشون خوابیدن و من کنار آمنه دراز کشیدم ...
سرشو آورد جلو و گفت : میشه بغلم کنین ؟
گفتم : فدات بشم , برای چی نشه ؟ بیا اینجا ببینم , سرتو بذار روی سینه ی من ...
چنان محکم به من چسبیده بود که انگار نمی خواست هرگز از من جدا بشه و تا صبح به همون شکل در آغوش هم خوابیدیم ...
صبح زود یکم هوشیار شدم ... بدنم خشک شده بود و نمی تونستم حرکت کنم , هم از کار زیاد روز قبل و هم از یکنواخت خوابیدن ...
ولی نگاه هایی رو روی خودم احساس کردم ... چشمم رو که باز کردم دیدم بچه ها دورم ایستادن ...
همین طور که دراز کشیده بودم , پرسیدم : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
گفتن : نه ... نه ...
گفتم : پس چرا اینجا وایستادین ؟
یاسمن دختر پنج ساله ای بود با موهای فرفری و سبزه و چشمانی درشت و سیاه ... آهسته دست منو گرفت و گفت : لیلا جون پیش ما هم می خوابی ؟ ...
از جام بلند شدم و در حالی که باز اون بغض لعنتی تو گلوم نشست , گفتم : پس ماجرا اینه ... دلتون خواست ... باشه , هر وقت موندم به نوبت پیش یکی می خوابم ... خوبه ؟ ... حالا برین دست و صورتون رو بشورین ...
مرتب بشین , همون طور که زبیده خانم می خواد ...
یکی از اونا گفت : ما زیبده خانم رو دوست نداریم هر کاری شما بگی می کنیم ...
زبیده با اینکه خیلی به اون بچه ها سخت می گرفت ولی کاری کرده بود که اونا دخترای حرف گوش کنی شده بودن ...
و اگر هیچی یاد نگرفته بودن , نظم رو رعایت می کردن و من متعجب بودم که خیلی زیاد هم از اون می ترسیدن ...
روز اول عید بود و من خیلی کار داشتم ... باید برای ناهار اونا رشته پلو درست می کردیم و فقط سه تا مرغ داشتیم که بعد از پختن به تکیه های خیلی کوچیک در آوردیم تا به همه برسه ...
نزدیک ظهر قبل از اینکه ناهار اونا رو بدم , خاله اومد دنبالم و گفت : بیا بریم ... زود باش , می خوایم بریم خونه ی خانجانت ...
دیگه نمی تونستم بهانه بیارم ...
دلم نمی خواست از اونجا برم چون تا پامو می ذاشتم بیرون , یاد علی و یاد زندگی از دست رفته ی خودم میفتادم ...
ولی وقتی با بچه ها بودم همه چیز یادم می رفت ...
با خاله رفتیم چیذر ... من و خاله و ملیزمان و هوشنگ بودیم ...
خانجان از ما استقبال کرد و گفت : مادر , ما می خواستیم بعد از ظهر بیایم پیش تو , آخه تو عزادار بودی ... هر چند که من علی رو به اندازه ی پسرای خودم دوست داشتم ...
حسین پرسید : ناهار خوردین خاله ؟
خاله با شوخی ولی با منظور گفت : معلومه که نخوردیم , این سئواله تو از ما می کنی ؟ فکر کردی تعارف می کنم و گرسنه از اینجا می ریم ؟ هر چی باشه می خوریم پررو ...
حسین گفت : ای وای نه خاله جون , قدمتون روی چشم من ... این حرفا چیه ؟ ...
اون روز ناهار خیلی دیر حاضر شد و من به خانجان کمک می کردم ...
حسین چپ و راست می گفت : آبجی من بعد از مدت ها اومده اینجا , حالام که بره معلوم نیست کی برمی گرده ... می خوام امروز دل سیر ببینمش ...
اون به ظاهر محبت می کرد ولی در باطن داشت به من یادآوری می کرد که جای موندن ندارم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻