┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلاااام
الهی به امیدتو💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جان
مےنویسم ز تو ڪہ دار و ندارم شده ای
بیقرارٺ شدم و صبر و قرارم شده ای
من ڪہ بیتاب توأم اۍ همہ تاب وتبم
تو همہ دلخوشے لیل و نهارم شده ای
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهسوم
گفت : مادرم اینا رفتن , من حوصله نداشتم ... فکر کردم برای بچه ها شیرینی و آجیل بیارم و کنار شما سیزده مو در کنم ... ولی فکر نمی کردم اینجا این همه خبر باشه , دستتون درد نکنه بانو ...
به به کاهو و سکنجبین ... تخمه ... اینا از کجا اومده ؟
گفتم : از هر کجا اومده قسمت بچه ها بوده ...
گفت : من مودب می شینم , میشه بازم بزنین ؟ ...
گفتم : نه دیگه ... تازه اگر می دونستم شما میاین , نمی زدم ...
شما بیاین اینجا بشینین , من باید برم ناهار بچه ها رو آماده کنم ...
و با سرعت دویدم به طرف ساختمون ... نمی دونم چرا دستپاچه شده بودم ؟ شاید به خاطر حرف زبیده بود ...
برای اینکه یک وقت دیگه به من اصرار نکنه دف بزنم , رادیو رو گذاشتم تو پنجره و زدم به برق و روشنش کردم ... بدیع زاده می خوند ...
صداشو تا ته زیاد کردم ...
و خودمو تو آشپزخونه مشغول کردم ...
گاهی از دور نگاه می کردم ببینم آقا هاشم چیکار می کنه ؟ ... آیا همون طور که زبیده گفته بود توجه اش به من هست یا نه ؟
ولی نبود ...
روی صندلی پشت به ساختمون رو به باغچه نشسته بود ... کلاهشو از سرش برداشت و گذاشت روی میز , پاشو انداخت روی هم و با خیال راحت به بچه نگاه می کرد ...
آمنه همینطور دور و برش می چرخید ...
ناهار که حاضر شد , بچه ها صف کشیدن برای گرفتن غذا ...
اول یک بشقاب برای هاشم کشیدم و گوشت بیشتری روی برنج گذاشتم و توی یک سینی با نون و سبزی خیلی مرتب دادم به زبیده ... و اون براش برد ...
از دور دیدم صبر کرد تا آمنه بشقاب غذاشو گرفت , بعد گوشت هاشو با قاشق ریخت تو بشقاب اون و خودش شروع به خوردن کرد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهچهارم
با خودم گفتم آخه تو چقدر احمقی به حرف های چرند زبیده گوش می کنی ... امکان نداره اون همچین فکری داشته باشه ...
ببین چقدر انسانه , تو خجالت نمی کشی در مورد این مرد همچین فکری می کنی ؟
دخترا غذاشون رو می گرفتن و می رفتن تو حیاط و دور سفره می نشستن ...
منم غذای خودم و زبیده رو کشیدم و رفتیم کنار آقا هاشم ... با یک لبخند گفت : کی این غذا رو پخته ؟ چقدر خوشمزه اس ...
گفتم : معلومه دیگه , زبیده خانم ...
اون روز تا بعد ظهر هاشم پیش ما موند و هر چند دقیقه یک بار می گفت : لیلا خانم , یک بار دیگه دف بزن ...
نمی دونستم چیکار کنم ؟ با محبت هایی که به من کرده بود , نمی تونستم روشو زمین بندازم ولی صلاحم بود که این کارو نکنم ...
گفتم : امروز زیاد کار کردم دستم درد می کنه , باشه برای یک روز دیگه ...
ولی روز خوب و شادی برای بچه ها شد ... خوشحال و راضی حیاط رو جمع کردن و رفتن تو ساختمون ...
اون تغییرات کافی بود که غم سنگین دلشون رو موقتا فراموش کنن ...
هاشم , غروب موقع رفتن , به من گفت : لیلا خانم , اینجا رو شما احیا کردین و من امروز به اندازه ده سال بهم خوش گذشت ...
چون بچه ها رو خوشحال می دیدم ... باید برم برای مادرم تعریف کنم ... اون هنوز این حیاط رو ندیده ... می دونم اگر اونم اینجا بود , همینطور لذت می برد ...
فردا می رم اداره و براتون آشپز می گیرم ... امور مالی رو می دم به شما ...
گفتم : ممنونم , لطف دارین ولی طوری نباشه زبیده ناراحت بشه ...
گفت : بانوی مهربون من , خداحافظ ...
شب رو باز تو یتیم خونه موندم ...
احساس بدی داشتم ... حرفای زبیده و رفتار هاشم گیجم کرده بود ... اگر اون راست گفته باشه چی ؟ من دیگه نمی تونم درست اینجا کار کنم ...
نه , اینو نمی خوام ... دلم نمی خواست کارم رو از دست بدم ... این بچه ها رو دوست داشتم ...
باید کمی از آقا هاشم فاصله می گرفتم ... ولی اگر اون واقعا بدون منظور و برای کمک به بچه ها اینجا میومد چی ؟
ما دست به دست هم داده بودیم تا اون یتیم خونه رو از اون حالت اسفناک نجات بدیم ...
پس من نباید به خاطر حرف مفت یک نفر , هدفم رو فراموش کنم ...
کمی از نیمه شب گذشته بود ... هنوز من بیدار بودم و فکر می کردم ... از این دنده به اون دنده می شدم ...
فکر کردم یک سری به بچه ها بزنم ... در یکی از اتاق ها رو که باز کردم , دیدم سودابه کنار پنجره ایستاده ...
صدای در رو که شنید , برگشت ... با دست اشاره کردم : بیا ...
از اتاق اومد بیرون ... صورتش رو دیدم ...
گفتم : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟
گریه اش شدیدتر شد ...
دستشو گرفتم و بردم تو اتاقی که می خوابیدم ... هر دو روی تخت نشستیم ...
پرسیدم : بگو , برام درد دل کن ... تو رو خدا اینطور اشک نریز ...
گفت : درددل کنم ؟ درد کدوم دل ؟ می دونین شما از من کوچیک ترین ولی شما کجا من کجا ؟
گفتم : ول کن این حرفا رو , مگه من کجام ؟ همون جایی هستم که تو هستی , همون غذایی رو می خورم که تو می خوری ...
گفت: ولی من امسال باید از اینجا برم ... جایی رو ندارم , چیزی بلد نیستم ...
گفتم : تو از کی اومدی اینجا ؟ ...
گفت : اول شیرخوارگاه بودم بعدم اومدم اینجا ... نمی دونم پدر و مادرم کی بودن و از کجا اومدم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان یه مریض توی کما براش التماس دعا گفته اند
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊