#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهسوم
گفت : مادرم اینا رفتن , من حوصله نداشتم ... فکر کردم برای بچه ها شیرینی و آجیل بیارم و کنار شما سیزده مو در کنم ... ولی فکر نمی کردم اینجا این همه خبر باشه , دستتون درد نکنه بانو ...
به به کاهو و سکنجبین ... تخمه ... اینا از کجا اومده ؟
گفتم : از هر کجا اومده قسمت بچه ها بوده ...
گفت : من مودب می شینم , میشه بازم بزنین ؟ ...
گفتم : نه دیگه ... تازه اگر می دونستم شما میاین , نمی زدم ...
شما بیاین اینجا بشینین , من باید برم ناهار بچه ها رو آماده کنم ...
و با سرعت دویدم به طرف ساختمون ... نمی دونم چرا دستپاچه شده بودم ؟ شاید به خاطر حرف زبیده بود ...
برای اینکه یک وقت دیگه به من اصرار نکنه دف بزنم , رادیو رو گذاشتم تو پنجره و زدم به برق و روشنش کردم ... بدیع زاده می خوند ...
صداشو تا ته زیاد کردم ...
و خودمو تو آشپزخونه مشغول کردم ...
گاهی از دور نگاه می کردم ببینم آقا هاشم چیکار می کنه ؟ ... آیا همون طور که زبیده گفته بود توجه اش به من هست یا نه ؟
ولی نبود ...
روی صندلی پشت به ساختمون رو به باغچه نشسته بود ... کلاهشو از سرش برداشت و گذاشت روی میز , پاشو انداخت روی هم و با خیال راحت به بچه نگاه می کرد ...
آمنه همینطور دور و برش می چرخید ...
ناهار که حاضر شد , بچه ها صف کشیدن برای گرفتن غذا ...
اول یک بشقاب برای هاشم کشیدم و گوشت بیشتری روی برنج گذاشتم و توی یک سینی با نون و سبزی خیلی مرتب دادم به زبیده ... و اون براش برد ...
از دور دیدم صبر کرد تا آمنه بشقاب غذاشو گرفت , بعد گوشت هاشو با قاشق ریخت تو بشقاب اون و خودش شروع به خوردن کرد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻