eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 گفت : مادرم اینا رفتن , من حوصله نداشتم ... فکر کردم برای بچه ها شیرینی و آجیل بیارم و کنار شما سیزده مو در کنم ... ولی فکر نمی کردم اینجا این همه خبر باشه , دستتون درد نکنه بانو ... به به کاهو و سکنجبین ... تخمه ... اینا از کجا اومده ؟  گفتم : از هر کجا اومده قسمت بچه ها بوده ... گفت : من مودب می شینم , میشه بازم بزنین ؟ ... گفتم : نه دیگه ... تازه اگر می دونستم شما میاین , نمی زدم ... شما بیاین اینجا بشینین , من باید برم ناهار بچه ها رو آماده کنم ... و با سرعت دویدم به طرف ساختمون ... نمی دونم چرا دستپاچه شده بودم ؟ شاید به خاطر حرف زبیده بود ... برای اینکه یک وقت دیگه به من اصرار نکنه دف بزنم , رادیو رو گذاشتم تو پنجره و زدم به برق و روشنش کردم ... بدیع زاده می خوند ... صداشو تا ته زیاد کردم ... و خودمو تو آشپزخونه مشغول کردم ... گاهی از دور نگاه می کردم ببینم آقا هاشم چیکار می کنه ؟ ... آیا همون طور که زبیده گفته بود توجه اش به من هست یا نه ؟ ولی نبود ... روی صندلی پشت به ساختمون رو به باغچه نشسته بود ... کلاهشو از سرش برداشت و گذاشت روی میز , پاشو انداخت روی هم و با خیال راحت به بچه نگاه می کرد ... آمنه همینطور دور و برش می چرخید ... ناهار که حاضر شد , بچه ها صف کشیدن برای گرفتن غذا ...  اول یک بشقاب برای هاشم کشیدم و گوشت بیشتری روی برنج گذاشتم و توی یک سینی با نون و سبزی خیلی مرتب دادم به زبیده ... و اون براش برد ... از دور دیدم صبر کرد تا آمنه بشقاب غذاشو گرفت , بعد گوشت هاشو با قاشق ریخت تو بشقاب اون و خودش شروع به خوردن کرد ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻