فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح بخیر 🌺🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خــدا
میتوان بهترین روز را
براے خـود رقم زد
پس با تمام وجـود بگیم
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خـدایا بہ امید تو
نه بہ امید خلق تو
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
⭕️ خود را آماده کنید ...
✅ امام صادق علیهالسلام:
🔸 «هريك از شما خودش را براى خروج قائم (عجل الله تعالی فرجه) آماده كند ولو با تهيّه كردن يك تير، كه اگر خداوند اين آمادگى را در نيّت شما ببيند، اميدوار هستم كه خداوند در اجلتان مهلت دهد تا ظهور او را درك كرده از اعوان و انصار آن بزرگوار باشيد»
📜 «ليعدّ أحدكم لخروج القائم (علیه السلام) ولو سهما. فإن علم اللّه ذلك من نيّته رجوت لأن ينسأ في عمره حتّى يدركه و يكون من أعوانه و أنصاره».
⬅️ روزگار رهایی جلد ۱، صفحه ۴۳۲
بحار الانوار جلد ۵۲ صفحه ۳۶۶ و غيبت نعمانى صفحه ۱۷۳.
🏷 #امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتپنجم
گفت : پس اخمت رو باز کن , الان میان اینجا تو رو با این وضعیت نبینن ... تو رو خدا دیگه ناراحت نباش ... اصلا به نظر من که خیلی هم خوب شد حالا با خیال راحت درس بخون ..
می خوای بذارمت موسیقی یاد بگیری ؟ اون چی بود دوست داشتی ؟ ... آهان ویولن ...
می برمت پیش بهترین معلم موسیقی ... اینطوری کاری رو که دوست داری انجام می دی ...
گفتم : خاله , ضربه ی بدی انیس خانم به من زد ... باور کن از دنیا مایوس شدم ... اگرهمه توی این دنیا کار و تلاش آدم رو این طوری قدر بدونن دیگه دلم نمی خواد هیچ کاری بکنم ...
گفت : پاشو بابا , به حرف انیس که تو نباید از زندگی نا امید بشی ... دست به دست هم می دیم و کاری می کنیم خودش بیاد ازت معذرت بخواد , بهت قول می دم ... منو که می شناسی , وقتی میگم کاری رو می کنم حتما می کنم ...
پاشو امشب بچه ها میان اینجا , یکم برامون دف بزن حالمون جا بیاد ...
گفتم : دف , پرورشگاهه ... با خودم نیاوردم ...
منظر اومد و گفت : خانم , تلفن کارِتون داره ... زود باشین خانم , انیس الدوله است ...
از جام پریدم و دنبال خاله رفتم ... خاله گوشی رو برداشت و گفت : سلام انیس جون ... آره , اومده ...
آره به خدا , منم همینو گفتم بهش ... زیادی خودشو درگیر کرده بود ... اصلا لیلا نمی خواد دیگه کار کنه ... تو درست میگی ...
می دونم ... آره بابا , لیلا به درد این کار نمی خورد ... حیف بود ... می خواد بره کلاس موسیقی ...
خودت که می دونی الان عزاداره , یکم که گذشت می برمش پیش یک استاد که کاری رو که دوست داره انجام بده ... به پول هم که احتیاج نداره ... حقوقش ؟
باشه , خودم میام می گیرم ... نه بابا , چه حرفیه ... بهترم شد ... همون زبیده به درد اونجا می خوره ...
خودت می دونی ... نه بابا , چرا ناراحت بشم ؟ من که خوشحالم هستم ...
وقتی گوشی رو گذاشت و گفت : پس اینطور انیس خانم , تو می خواستی لیلا رو بیرون کنی ... حالا می بینیم ... تو منو نشناختی ...
دنیا برای من تموم شد ... نور امیدی که برای برگشتن به اونجا رو داشتم , از دست دادم ...
من دلم پیش اون بچه ها بود ...
حالا تازه اشکم سرازیر شد و دویدم تو اتاقم و تا می تونستم گریه کردم ... احساس کردم خاله تا پشت در اومده ولی نیومد تو اتاق ... گذاشت دلمو خالی کنم ...
بعد منظر اومد با یک مجمع بزرگ و یک سفره ی کوچیک ... و تو اتاق من پهن کرد ...
خاله اومد و گفت : حالا با خیال راحت با هم ناهار می خوریم و بعد از ظهر هم بچه ها میان دور هم هستیم ... مبادا دیگه گریه ی تو رو ببینم , من از آدم بی عرضه و زِر زِرو بدم میاد ...
تو باید یک زن قوی و خنده رو باشی ...
ای بابا داشتی اونجا از بین می رفتی , این که نشد زندگی ...
اصلا اگر بهت التماس هم بکنن من اجازه نمی دم برگردی ... تو رو که از سر راه نیاوردیم ...
پرسیدم : خاله فکر می کنی آقا هاشم اگر بفهمه چیکار می کنه ؟ ...
گفت : وا ؟ می خواد چیکار کنه ؟ اون رو حرف انیس نمی تونه حرف بزنه , یعنی جرات نمی کنه ...
گفتم : چند وقته پیداش نیست , نمی دونی کجاست ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتششم
گفت : به ما چه ؟ نه راستی , به ما چه کجاست ؟ هر جهنمی می خواد بره , بره ..
اون شب تمام بچه های خاله با همسراشون و بچه هاشون اومده بودن اونجا و شلوغ شده بود ...
ملیزمان خوشحال بود و همه بهش می رسیدن ...
منم ظاهرا سرم گرم شده بودم و به منظر کمک می کردم ...
ولی خدا می دونه که چقدر دلم برای بچه ها شور می زد ...
چون خاله جلوی همه گفت که من امشب اومدم خونه که اونا رو ببینم , متوجه شدم نمی خواد کسی از ماجرا سر در بیاره ...
منم حتی به ملیزمان وقتی بعد از شام همه رفتن و تنها شدیم هم حرفی نزدم ...
اون از مادر شوهرش می گفت و از بداخلاقی هوشنگ حرف می زد و اینکه بعد از شنیدن حاملگی اون خوش اخلاق شده بود و من فقط گوش می کردم و حواسم به بچه های پرورشگاه بود ...
که صدای زنگ تلفن بلند شد ...
خاله خودش گوشی رو برداشت ... فورا تغییر حالت داد و گفت : یواش , درست حرف بزن ببینم چی شده ؟ ...
ای بابا , خوب ساکتشون کن ... یعنی چی ؟ لیلا برای چی بیاد ؟ اون دیگه اونجا کار نمی کنه ...
به انیس الدوله زنگ بزن ... خوب , چی گفت ؟ ...
برای چی گفته به من زنگ بزنی ؟
ما چیکار می تونیم بکنیم ؟ خودت آرومشون کن ...
دارم بهت می گم لیلا دیگه اونجا کار نمی کنه , خودت یک کاریش بکن ...
آمنه ؟ همون که به لیلا میگه مامان ؟ برو باهاش حرف بزن ... ای بابا , زبیده جون این وقت شب هنوز نتونستی بچه ها رو بخوابونی ؟ ...
گفتم : خاله , تو رو خدا گوشی رو بده به من ... لطفا ...
چی شده زبیده خانم ؟
گفت : لیلا جون به دادم برس , بچه ها همه با هم گریه می کنن و نمی خوابن ... آمنه داره خودشو می کشه ... صداشو می شنوی ؟
داره با صدای بلند جیغ می زنه ... تو رو می خواد ... چیکار کنم ؟
پرسیدم : انیس الدوله چی میگه ؟
گفت : زنگ زدم تو مهمونی بود , گفت از تو بخوام امشب رو بیای پیش بچه ها تا فردا یک فکری بکنیم ...
گفتم : آمنه و سودابه رو بیار من باهاشون حرف بزنم ... تقصیر منه , از اونجا بدون خداحافظی اومدم بیرون ...
اصلا ولش کن , من خودم الان میام ...
گوشی رو گذاشتم ...
خاله فورا گفت : یعنی چی الان میام ؟ حق نداری پاتو از این در بذاری بیرون ... همین که زبیده بهشون بگه تو می ری , آروم می شن و می خوابن ...
بذار انیس قدر تو رو بفهمه ...
گفتم : خاله برای من هیچ کس و هیچ حرفی مهم نیست , فقط نمی خوام بچه ها اذیت بشن ... تو رو خدا جلومو نگیر ...
گفت : لیلا گوش کن ... منو ببین , نمی شه بری ... همین که گفتم ,تمام ... برو بگیر بخواب ...
خاله راست می گفت , خودمم دلم نمی خواست دیگه پا توی اون پرورشگاه بذارم ... ولی از اینکه بچه ها مخصوصا آمنه گریه می کرد , دلم آروم نبود ...
بی قرار شدم و نشستم برای ملیزمان حرف زدم و گریه کردم ...
فکر می کنم برای اینکه منو آروم کنه و ذهنم رو به طرف دیگه ای ببره , یک مرتبه گفت : می دونی دیروز با هرمز حرف زدیم ؟ حالش خوب بود ... حال تو رو هم پرسید ...
گفتم : می دونه علی فوت کرده ؟
گفت : آره , قبلا بهش گفته بودیم ... به مادر گفته بود بهت تسلیت بگه , نگفت ؟ ...
رفتم تو فکر ... آروم گفتم : خاله در موردش با من حرف نمی زنه ...
گفت : اون وقت ها هرمز به تو خیلی علاقه داشت ... می گفت لیلا هنوز بچه است , نباید شوهر کنه ... نه با من نه با کس دیگه ای ... چرا عجله می کنین ؟ ...
ولی خوب اونطوری شد و تو رو دادن به علی ... اونم رفت ...
گفتم : اون وقت ها چیزی در مورد من نمی گفت ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
مداحی_آنلاین_آب_زنید_راه_را_آب_حیات_آمده_سیدرضا_نریمانی.mp3
7.44M
🌸 #میلاد_حضرت_زینب(س)
آب زنید راه را
آب حیات آمده
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#ولادت_حضرت_زینب_س_مبارک
@delneveshte_hadis110
#السلامعلیکیازینبکبری
امشب خدا به کوثـر خود داد کـوثـری
در بر گرفته فـاطـمه زهـرای دیگری
یا این که در لبـاس زن آمد پـیـمـبـری
یا اینکه حق به حیدر خود داد حیدری...!!
#توزینبـــیوهمهقاصرندازوصفت
#میلاد_حضرت_زینب_کبری_س
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
پرستاری تو یک مفهوم نابی
روز پرستار بر سپید پوشان دل پاک مبارک
این حرفه پرستارى، ترکیب عجیبى است
از یک سو، ترکیبى است از رحمت و عطوفت و مهربانى و مراقبت و از سوى دیگر، دانش و معرفت و تجربه و مهارت است
روزتان مبارک پرستاران مهربان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
○●○●○
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
حضرت مهدی (عج) فرمودند:
بـه شـیـعـیـان مـن بـگـویـیـد خـدا را بـه حـق عـمـه ام زیـنـب سـلام الله عـلـیـهــا، قـسـم دهـنـد تــا خـداونـد در فــرج مـن تـعـجـیـل نـمـایـد....
" اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها "
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدشصتهفتم
گفت : نه ... هرمز رو که می شناختی , زیاد حرف نمی زد ... یک مرتبه کاراشو کرد و تا چشم بر هم زدیم , رفت ...
- تو چی ؟ بهش علاقه داشتی ؟
گفتم : تو که می دونی من بچه بودم , از این حرفا چی حالیم می شد ؟ ... اولش علی رو دوست نداشتم و به فکر هرمز بودم ... ولی بعدا خیلی دوستش داشتم ...
فکر کن هر شعری که من شروع می کردم , اون بلد بود و با من می خوند ... هر وقت ناراحت می شدم ,قر می داد و می رقصید و برام می خوند تا سر حال بشم ...
میونه ش با خاله و خانجانم خیلی خوب بود ... بیشتر شعرهای سیاه بازی رو دوست داشت ... مثل من بود , همه رو زود حفظ می شد ...
آخرین باری که خوند , وقتی بود که عزیز خانم تهدیدم کرده بود که براش زن می گیره ... اونم برای اینکه منو از غصه در بیاره , می خوند ...
منو سر لج ننداز می رم زن می گیرم
قر تو کمرم ننداز می رم زن می گیرم ...
و آه بلندی از ته دلم کشیدم و گفتم : می دونی , تو مدتی که زنش بودم حتی یک بار به من توهین نکرد ...
خودشو می زد و به خودش فحش می داد ولی منو مثل بچه ها تر و خشک می کرد ...
وقتی آخر شب میومدیم خونه و من خسته می شدم , بغلم می کرد و تا خونه نفس نفس زنون میاورد ...
منم عقلم نمی رسید بهش بگم منو بزار زمین .....
ملیزمان خنده اش گرفت و گفت : چه جالب ... چه مرد خوبی ... ولی هوشنگ خیلی بی حس و حاله , مثل یخ می مونه ...
گفتم : آره , من علی رو دوست داشتم ... خیلی هم زیاد ... نمی خواستم از دستش بدم ...
فکر می کنم پرورشگاه خیلی به من کمک کرد تا بتونم غم اونو تحمل کنم ...
وای ملیزمان , بچه ها الان دارن گریه می کنن ... تو رو خدا با خاله حرف بزن و راضیش کن من یک سر برم و برگردم ...
گفت : حالا امشب رفتی , فردا رو چیکار می کنی؟ بذار عادت کنن ... یکی دو روز بی تابی می کنن و یادشون می ره ...
اون رفت و من با هزار فکر و خیال خوابم برد ...
صدای اذان از مسجد محل منو بیدار کرد ... بلند شدم که نماز بخونم ...
چراغ اتاق خاله هم روشن بود , فهمیدم اونم برای نماز بیدار شده ...
رفتم برای گرفتن وضو که صدای زنگ تلفن بلند شد ...
یک مرتبه بدنم سست شد و به تنها چیزی که فکر می کردم بچه های پرورشگاه بود و آمنه ...
از اینکه بلایی سر اون اومده باشه , ترسیدم ...
خاله زود خودشو به تلفن رسوند و پرسید : چی شده زبیده ؟ این وقت صبح چرا گریه می کنی ؟
- چی گفتی ؟ کجا رفته ؟ چطوری از در رفته بیرون ؟
یدی رو بفرست اون اطراف رو بگرده , حتما همون دور و براست ...
اون صدای کیه گریه می کنه ؟ ... خوب اول اونو ساکت کن , صداتو نمی شنوم ...
به انیس الدوله زنگ زدی ؟ ... باشه ... باشه ... منم الان میام ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻