eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 گفت : به ما چه ؟ نه راستی , به ما چه کجاست ؟ هر جهنمی می خواد بره , بره .. اون شب تمام بچه های خاله با همسراشون و بچه هاشون اومده بودن اونجا و شلوغ شده بود ... ملیزمان خوشحال بود و همه بهش می رسیدن ... منم ظاهرا سرم گرم شده بودم و به منظر کمک می کردم ... ولی خدا می دونه که چقدر دلم برای بچه ها شور می زد ... چون خاله جلوی همه گفت که من امشب اومدم خونه که اونا رو ببینم , متوجه شدم نمی خواد کسی از ماجرا سر در بیاره ... منم حتی به ملیزمان وقتی بعد از شام همه رفتن و تنها شدیم هم حرفی نزدم ... اون از مادر شوهرش می گفت و از بداخلاقی هوشنگ حرف می زد و اینکه بعد از شنیدن حاملگی اون خوش اخلاق شده بود و من فقط گوش می کردم و حواسم به بچه های پرورشگاه بود ... که صدای زنگ تلفن بلند شد ... خاله خودش گوشی رو برداشت ... فورا تغییر حالت داد و گفت : یواش , درست حرف بزن ببینم چی شده ؟ ... ای بابا , خوب ساکتشون کن ... یعنی چی ؟ لیلا برای چی بیاد ؟ اون دیگه اونجا کار نمی کنه ... به انیس الدوله زنگ بزن ... خوب , چی گفت ؟ ... برای چی گفته به من زنگ بزنی ؟ ما چیکار می تونیم بکنیم ؟ خودت آرومشون کن ... دارم بهت می گم لیلا دیگه اونجا کار نمی کنه , خودت یک کاریش بکن ... آمنه ؟ همون که به لیلا میگه مامان ؟ برو باهاش حرف بزن ... ای بابا , زبیده جون این وقت شب هنوز نتونستی بچه ها رو بخوابونی ؟ ... گفتم : خاله , تو رو خدا گوشی رو بده به من ... لطفا ... چی شده زبیده خانم ؟  گفت : لیلا جون به دادم برس , بچه ها همه با هم گریه می کنن و نمی خوابن ... آمنه داره خودشو می کشه ... صداشو می شنوی ؟  داره با صدای بلند جیغ می زنه ... تو رو می خواد ... چیکار کنم ؟  پرسیدم : انیس الدوله چی میگه ؟ گفت : زنگ زدم تو مهمونی بود , گفت از تو بخوام امشب رو بیای پیش بچه ها تا فردا یک فکری بکنیم ... گفتم : آمنه و سودابه رو بیار من باهاشون حرف بزنم ... تقصیر منه , از اونجا بدون خداحافظی اومدم بیرون ...  اصلا ولش کن , من خودم الان میام ... گوشی رو گذاشتم ... خاله فورا گفت : یعنی چی الان میام ؟ حق نداری پاتو از این در بذاری بیرون ... همین که زبیده بهشون بگه تو می ری , آروم می شن و می خوابن ... بذار انیس قدر تو رو بفهمه ... گفتم : خاله برای من هیچ کس و هیچ حرفی مهم نیست , فقط نمی خوام بچه ها اذیت بشن ... تو رو خدا جلومو نگیر ... گفت : لیلا گوش کن ... منو ببین , نمی شه بری ... همین که گفتم ,تمام ... برو بگیر بخواب ... خاله راست می گفت , خودمم دلم نمی خواست دیگه پا توی اون پرورشگاه بذارم ... ولی از اینکه بچه ها مخصوصا آمنه گریه می کرد , دلم آروم نبود ... بی قرار شدم و نشستم برای ملیزمان حرف زدم و گریه کردم ... فکر می کنم برای اینکه منو آروم کنه و ذهنم رو به طرف دیگه ای ببره , یک مرتبه گفت : می دونی دیروز با هرمز حرف زدیم ؟ حالش خوب بود ... حال تو رو هم پرسید ... گفتم : می دونه علی فوت کرده ؟ گفت : آره , قبلا بهش گفته بودیم ... به مادر گفته بود بهت تسلیت بگه , نگفت ؟ ... رفتم تو فکر ... آروم گفتم : خاله در موردش با من حرف نمی زنه ... گفت : اون وقت ها هرمز به تو خیلی علاقه داشت ... می گفت لیلا هنوز بچه است , نباید شوهر کنه ... نه با من نه با کس دیگه ای ... چرا عجله می کنین ؟ ... ولی خوب اونطوری شد و تو رو دادن به علی ... اونم رفت ... گفتم : اون وقت ها چیزی در مورد من نمی گفت ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻