قرار نيست همهى كارها رو
درست انجام بدى
فقط شروع كن
اشتباه كن، ازشون درس بگير
و به جلو حركت كن...
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
در هیاهوی زندگی دریافتم
اگر کسی به این باور برسد
که غیر از خدا به کسی احتیاج ندارد
خدا هم او را به غیر از خودش
محتاج نخواهد کرد . .
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
اجازه نده خوشحالیت خیلی به آدمای دیگه بستگی داشته باشه
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
دل خانه ی تو بود، ولی جای غیر شد
بی بند و باری دل ما را «حلال کن»
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتادیکم
اون همه بچه رو به خودتون علاقمند کردین و الفرار ؟ به قول خودتون , گناه نداشتن ؟
گفتم : شما نمی دونین برای چی اومدم بیرون ؟
خاله گفت : سر پا نمی شه , بفرمایید بشینین ... حتما انیس جون برات تعریف کرده که چی شده ؟
نشست و کلاهشو برداشت و گذاشت رو پاش و گفت : آخه چه فرقی می کنه کی چیکار کرده یا چی گفته ؟ شما چرا اون بچه ها رو که اینقدر دوست داشتین ول کردین و رفتین ؟
گفتم : مادرتون ازم ناراحت شدن ... گفتن حق ندارم درس بدم ... باید زیر دست زبیده کار کنم ... من بهتون گفته بودم اینطوری نمی تونم ...
گفت : ای بابا لیلا خانم , من چی می گم شما چی می گی ...
پرورشگاه زیر نظر من اداره می شه , من و شما برای شهرداری کار می کنیم ... مگه من نگفتم چیزایی که از من خواستین رو انجام می دم چون به نفع بچه هاست ؟ ...
خوب شما یکم صبر می کردین تا من برگردم ... برای ابد که نرفته بودم ...
نه اینکه با بی مسئولیتی ول کنین و اون بچه ها رو که سنگشون رو به سینه می زدین , این طور عذاب بدین ... الان برین ببینن چه حال و روزی دارن ... خوبه این طور اشک بریزن به خاطر شما ؟
اونجا همه شون عزادار شدن ... مدام گریه می کنن و شما رو می خوان ...
گفتم : چطوری برگردم ؟ باید به حرفای زبیده گوش کنم ؟
گفت : نه ... من که هر کاری گفتین , کردم ...
سودابه و یاسمن رو فعلا نگه داشتم ... زبیده به عنوان آشپز کار می کنه , یعنی ما بهش اینطوری می گیم ... چون سن شما کمه قبول نمی کنن سرپرست اونجا باشین ...
یکم طاقت بیارین دیگه ... من از شما انتظار بیشتری داشتم ...
اومدم ببرمتون ... همین الان ...
به خاله نگاه کردم ...
گفت : آقا هاشم خودتون می دونین که لیلا چه وضعی داره ... اومده بود کار کنه تا درد خودشو فراموش کنه , الان هزار تا درد رو دلش تلنبار شده ... اگر بهم قول می دی هواشو داشته باشی , اجازه می دم ...
از جاش بلند شد و گفت : لیلا خانم , تا حالا نکردم ؟ هر کاری گفتی فورا انجام ندادم ؟ بعد از اینم همینطور خواهد بود ...
بریم ؟
با اشتیاق مثل اینکه بال در آورده بودم , گفتم : بریم , من حاضرم ...خاله گفت : لیلا جان , عزیزم , زود تصمیم نگیر ... ما داشتیم کجا می رفتیم ؟
گفتم : پیش خانجانم ...
گفت : نه خیر , داشتیم می رفتیم اسمت رو تو کلاس موسیقی بنویسم ... باهاشون حرف زدم , منتظرمون هستن ...
گفتم : خاله , تو رو خدا بذار برم ... دلم پیش بچه هاس , دیگه طاقت ندارم ...
و با سرعت رفتم به اتاقم و وسایلی رو که از پرورشگاه با خودم آورده بودم و هنوز کنار اتاق بود و بازشون نکرده بودم رو برداشتم و راه افتادم ...
هاشم همینطور که کلاهشو می ذاشت سرش , جلوی خاله دولا شد و گفت : من مراقبشون هستم ...
ولی شما نمی دونین چه دختر خواهر بی نظیری دارین , من که شخصا تحسینشون می کنم ...
خاله بلند گفت : لیلا شب بیا خونه , اونجا نمونی ... دارم بهت میگم , منو نکشونی تا اونجا که برت گردونم ...
همینطور که از پله ها پایین می رفتم , گفتم :خاله امشب نمیام , منتظرم نباش ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتاددوم
طوری از خونه بیرون می رفتم که می ترسیدم یکی جلومو بگیره و من به بچه ها نرسم ... در واقع هاشم دنبالم می دوید ...
در ماشین رو باز کرد و با ادب گفت : بفرمایید بانوی گرامی ...
من سوار شدم و اونم فورا رفت پشت فرمون نشست و ماشین رو روشن کرد ...
با تعجب گفتم : هندل نزدین ؟
گفت : این ماشین های جدید هندل نمی خواد ... ببین به این میگن استارت , کار همون هندل رو می کنه ...
و راه افتاد ...
دل تو دلم نبود ... خدایا اون راه چقدر به نظرم طولانی میومد ...
هاشم گفت : به خدا داشتم ازتون مایوس می شدم , فکر می کردم در مورد شما اشتباه کردم ... آخه چرا گذاشتی رفتی ؟
گفتم : میشه تندتر برین ؟
گفت : بله , دیگه نمی خوای در مورد اشتباهی که کردی حرف بزنیم ...
گفتم : آخه شما که نمی دونین جریان چیه ... راستش از خانم انیس الدوله انتظار اون برخورد بد رو اونم جلوی بچه ها نداشتم ... کوچیکم کرد ... چون واقعا من کار بدی نمی کردم , داشتم درس می دادم ...
گفت : من مادر خودمو می شناسم , می دونم چطوری می تونه با زبونش آدم ها رو تخریب کنه ...
ولی شما لیلایی , فرق می کنی ... با شخصیتی که در شما سراغ دارم فکر می کردم در هر حالتی بچه ها رو ول نمی کنین ...
وقتی شنیدم درس دادن رو به بچه ها شروع کردین , از ته دلم بهتون آفرین گفتم ...
گفتم : فکر می کنم شما از من توقع زیادی دارین ...
من اون طوری نیستم که شما می گین , خیلی زود بهم برمی خوره ...
حتی مواقعی که یکی غیرمستقیم به من توهین می کنه , می فهمم و ناراحت می شم ... اصلا آدم قوی و محکمی نیستم ...
ولی راستش رو بخوان این بچه ها دنیای منو عوض کردن ...خیلی چیزا که قبلا برام مهم بود , دیگه نیست ... درد اونا در مقابل این دنیا با تمام غم هاش پوچ به نظرم میاد ...
می خوام پیششون باشم , فقط همین ...
گفت : واقعا هم بهت احتیاج دارن ...
وقتی رسیدیم در پرورشگاه , با عجله پیاده شدم و درو باز کردم ... نگاهی به اون ساختمون و حیاط انداختم ...
حالا اینجا برای من همه چیز بود ...
پشت سر هم و تند تند قدم بر می داشتم و هاشم پشت سرم میومد ...
چیزی که در همون لحظه ی اول دلم رو به درد آورد صورت آمنه بود که به شیشه چسبونده بود و وقتی ناباورانه منو دید , چشم هاش گرد شد و سرشو تکون می داد ... با دست کوچولوش درو باز کرد و فریاد زد : مامان ... مامانم اومده ...
و دوید به طرفم ...
اونو بغل کردم و گفتم : قربونت برم عزیز دلم , آره اومدم ...
گفت : چرا رفتی ؟ ... من گریه کردم برای تو ...
گفتم : اومدم دیگه که تو گریه نکنی ... می دونی که خیلی دوستت دارم ... نفهمیدم چی شد ؟
یک مرتبه تمام بچه ها ی پرورشگاه رو دور خودم دیدم ...
مامان مامان می کردن ... اونا واقعا منو مامان خودشون می دونستن ؟ ای خدای بزرگ , من چطور نفهمیدم اینقدر اون بچه ها به من علاقه دارن ...
حتی زبیده و نسا و آقا یدی هم خوشحال بودن ...
نمی تونستم جوابگوی محبت اونا باشم ... و یک چیز به ذهنم رسید ...
خوشبختی ... به معنای واقعی کلمه برای من در اون لحظه , جلوه گر شد ...
کمی بعد تو یکی از اتاق ها همه دور هم جمع شده بودیم ... براشون حرف زدم و عذرخواهی کردم و گفتم که تا اونجا که بتونم دیگه تنهاشون نمی ذارم ...
و اونا از دلتنگی هاشون برای رفتن من گفتن و این که چقدر اذیت شدن ...
در تمام این مدت , هاشم با نگاهی زیرکانه و شوخ , کناری ایستاده بود و تماشا می کرد ...
کمی بعد , با صدای بلند گفت : لیلا خانم با زبیده و سودابه و یاسمن و نسا بیاین دفتر ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
حَل شُدَن دَر دِلِ مَعشوق
که ایرادی نیـست ღღ
چای هَم دَر دِلِ خود
آب کُـنَد قَنـدَش را
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹