eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌾 اون همه بچه رو به خودتون علاقمند کردین و الفرار ؟ به قول خودتون , گناه نداشتن ؟  گفتم : شما نمی دونین برای چی اومدم بیرون ؟  خاله گفت : سر پا نمی شه , بفرمایید بشینین ... حتما انیس جون برات تعریف کرده که چی شده ؟ نشست و کلاهشو برداشت و گذاشت رو پاش و گفت : آخه چه فرقی می کنه کی چیکار کرده یا چی گفته ؟ شما چرا اون بچه ها رو که اینقدر دوست داشتین ول کردین و رفتین ؟ گفتم : مادرتون ازم ناراحت شدن ... گفتن حق ندارم درس بدم ... باید زیر دست زبیده کار کنم ... من بهتون گفته بودم اینطوری نمی تونم ... گفت : ای بابا لیلا خانم , من چی می گم شما چی می گی ... پرورشگاه زیر نظر من اداره می شه , من و شما برای شهرداری کار می کنیم ... مگه من نگفتم چیزایی که از من خواستین رو انجام می دم چون به نفع بچه هاست ؟ ... خوب شما یکم صبر می کردین تا من برگردم ... برای ابد که نرفته بودم ... نه اینکه با بی مسئولیتی ول کنین و اون بچه ها رو که سنگشون رو به سینه می زدین , این طور عذاب بدین ... الان برین ببینن چه حال و روزی دارن ... خوبه این طور اشک بریزن به خاطر شما ؟ اونجا همه شون عزادار شدن ... مدام گریه می کنن و شما رو می خوان ...  گفتم : چطوری برگردم ؟ باید به حرفای زبیده گوش کنم ؟  گفت : نه ... من که هر کاری گفتین , کردم ... سودابه و یاسمن رو فعلا نگه داشتم ... زبیده به عنوان آشپز کار می کنه , یعنی ما بهش اینطوری می گیم ... چون سن شما کمه قبول نمی کنن سرپرست اونجا باشین ... یکم طاقت بیارین دیگه ... من از شما انتظار بیشتری داشتم ... اومدم ببرمتون ... همین الان ... به خاله نگاه کردم ... گفت : آقا هاشم خودتون می دونین که لیلا چه وضعی داره ... اومده بود کار کنه تا درد خودشو فراموش کنه , الان هزار تا درد رو دلش تلنبار شده ... اگر بهم قول می دی هواشو داشته باشی , اجازه می دم ... از جاش بلند شد و گفت : لیلا خانم , تا حالا نکردم ؟ هر کاری گفتی فورا انجام ندادم ؟ بعد از اینم همینطور خواهد بود ... بریم ؟ با اشتیاق مثل اینکه بال در آورده بودم , گفتم : بریم , من حاضرم ...خاله گفت : لیلا جان , عزیزم , زود تصمیم نگیر ... ما داشتیم کجا می رفتیم ؟  گفتم : پیش خانجانم ... گفت : نه خیر , داشتیم می رفتیم اسمت رو تو کلاس موسیقی بنویسم ... باهاشون حرف زدم , منتظرمون هستن ... گفتم : خاله , تو رو خدا بذار برم ... دلم پیش بچه هاس , دیگه طاقت ندارم ... و با سرعت رفتم به اتاقم و وسایلی رو که از پرورشگاه با خودم آورده بودم و هنوز کنار اتاق بود و بازشون نکرده بودم رو برداشتم و راه افتادم ... هاشم همینطور که کلاهشو می ذاشت سرش , جلوی خاله دولا شد و گفت : من مراقبشون هستم ... ولی شما نمی دونین چه دختر خواهر بی نظیری دارین , من که شخصا تحسینشون می کنم ... خاله بلند گفت : لیلا شب بیا خونه , اونجا نمونی ... دارم بهت میگم , منو نکشونی تا اونجا که برت گردونم ... همینطور که از پله ها پایین می رفتم , گفتم :خاله امشب نمیام , منتظرم نباش ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻