#سلام_امام_زمانم
خیمه ات را در بیابان ها زدی، آقا چرا؟
خانه ای مَحرم ندیدی، تا شوی مهمان او؟
وای بر ما پسر فاطمه را گم کردیم😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتادهفتم
تو رفتی تو یتیم خونه کار می کنی ؟ برای چی مادر ؟ برای یه لقمه نون , گند و کثافت های بچه های مردم رو می شوری ؟ من اجازه نمی دم , با خودم می برمت ...
یک لقمه نون همون جا هست که بخوری و سیر بشی ...
عزیز خانم گفت : نه خیر , لازم نکرده ... من خودم می برمش تا جمع و جورش کنم , این طوری زیر نظر خودمه و می دونم چیکار کنم ...
خاله دستشو به حالت تنفر تکون داد و گفت : سر جد پدرتون ولمون کنین ...
لیلا عقلش از همه ی شما بیشتره , احتیاجی به بزرگتر نداره ... پاشین برین خونه هاتون , لیلا هیچ کجا نمیاد ... خودتون هم می دونین ...
حالا برای چی این حرفا رو می زنین , من نمی فهمم ؟ ... می خواهین اعصاب منو خرد کنین ؟
لیلا برو تو اتاقت ... بهت گفتم برو دیگه ...
من راه افتادم ولی می شنیدم که خاله می گفت : شماهام زحمت رو کم کنین , حالا فهمیدین لیلا چیکار می کنه ...
من خودم هواشو دارم ...
عزیز خانم گفت : از کجا معلوم راست گفته باشین و گندش فردا در نیاد ؟ ...
خاله گفت : پاشو عزیز خانم ... پاشو برو خونه ات , کافر همه را به کیش خود پندارد ...
ما دروغگو نیستیم , مثلا می خواد چیکار کنه ؟ تو که گفتی شوهرش دادم ...
حالا که می بینی ندادم , برو پی کارت دیگه ... بیشتر از اینم منو عصبانی نکن که دیگه اختیارم از دستم خارج میشه و بد می بینی ...
تو هم حسین برای این بی احترامی که به من کردی دیگه حق نداری پاتو تو خونه ی من بذاری ...
این بود جواب محبت های من ؟ به من اعتماد نداشتین که از لیلا خوب مراقبت کنم ؟ذحرف این زن رو باور کردین و برای من قشون کشی کردین ؟
ولی به همتون بگم که لیلا خیلی از تو مردتره , احتیاجی به مراقبت کسی نداره ...
خودش یک شیرزنه ... الان داره یک پرورشگاه رو اداره می کنه , در حالی که همه از قدرت فکر اون تعجب کردن ...
دو ماه نگذشته , شده سرپرست اونجا ... شماها برین برای خودتون نگران باشین ... من بهش افتخار می کنم ...
کاش لیلا رو من زاییده بودم , اون وقت بهتون می گفتم اون به کجا ها می رسه ... تو هم آبجی دیگه دست از سر لیلا بردار ...
اگر اون موقع که گذاشته بودمش دبیرستان از اینجا نمی بردیش , الان یکی مثل عزیز خانم پشت سر بچه ات لیچار نمی گفت و بهش تهمت نمی زد ...
در اتاقم رو بستم و پشت به در ایستادم ... نفس عمیقی کشیدم و دیگه نمی خواستم صدای اونا رو بشنوم و بدونم بین اونا چی می گذره ...
اما صدای خاله و عزیز خانم میومد که جر و بحث می کردن ...
تا همه چیز آروم شد ... فکر کردم همه رفتن که یکی دستگیره ی درو فشار داد و اونو باز کرد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتادهشتم
حسین جلو و خانجانم پشت سرش بود ...
حسین خواست بغلم کنه ولی من خودمو کشیدم کنار ...
گفت : آبجی جون من که بد تو رو نمی خوام ... من داداشتم , چیکار می کردم ؟
عزیز خانم که با شوکت اومده بودن و شیون می کردن که تو از جاهای بدی سر در آوردی , تو جای من بودی چیکار می کردی ؟
گفتم : حسین تو برادر منی , خیلی هم دوستت دارم ولی خدا رو شکر که جای تو نیستم و طینت تو رو ندارم ...
بازم اون حسن چند بار به من تعارف کرد که برم خونه ی اون , ولی تو چی ؟
نمی خوام گله کنم چون چیزی تو دلم نیست ... ولی تو رو خدا اینو نگو که به فکر منی ...
شماها الانم که اومدین به فکر آبروتون بودین ...
گفت : به جون آبجی دلم برات تنگ شده بود ولی خوب گرفتارم ... الانم که بچه تو راه دارم ... راستی تو می خواهی عمه بشی , کسی بهت نگفته ؟
باز آهی از ته دلم کشیدم و سرمو پایین انداختم چون جر و بحث کردن با اونا رو بی فایده می دونستم ...
خانجان بازم گریه می کرد و می گفت : چیکار کنم مادر ؟ نتونستم بهت سر بزنم ...
زن حسین توان درست و حسابی نداره , من باید گاوها رو رسیدگی کنم ... نباشم نمی شه , تو هم که نمیای پیش من ...
گفتم : می دونم خانجان حق با شماست , راست می گین ... منم می رم سر کار و وقتم گرفته شده ...
گفت : نمی خواد بری اونجا , یتیم خونه کار کردن برای تو سخته ...
گفتم : خانجان ماهی چند بهم می دین تا اموراتم رو بگذرونم ؟ منم دیوونه نیستم که , من فقط نمی خوام سر بار خاله باشم ... قبول دارین ؟
خانجان با کلی گریه و زبون ریختن برای من که نمی تونه پیشم بمونه با حسین رفت ... در حالی که من خیلی احساس بدی داشتم ...
رفتار و کردار اونا برای من قابل هضم نبود ... نمی فهمیدم چطور با این سن و سال هنوز خوب و بد رو تشخیص نمی دن
فردا اول وقت خودمو رسوندن پرورشگاه تا قبل از اینکه خواربار برسه , اونجا باشم ...
ولی آقا هاشم درست موقعی که به بچه ها ناهار می دادیم , از راه رسید و رفت تو دفتر ...
مجبور بودم کارمو ول کنم و برم سراغش ...
تا چشمش به من افتاد , گفت : باز که اخم های شما تو همه ...فکر می کردم امروز خوشحال می بینمت ...
با بی حوصلگی گفتم : چیزی نیست ... من می رم تو انبار , شما جنس ها رو بفرستین اونجا , من تحویل می گیرم ...
در حالی که قیافه ی عبوسی به خودش گرفته بود , گفت :قند و شکر , چای , حبوبات و روغن آوردم ... دو سه روز بعد هم برنج و بقیه چیزا که خواستین ...
من باید برم , شما تحویل بگیر ... امضا کن , بده راننده بیاره برای من ...
لحنش تند شده بود ... پرسیدم : آقا هاشم شما چرا اوقاتت تلخ شد ؟
گفت : نه , چیزی نیست ... احساس کردم از من دلخورین ...
گفتم : چه حرفیه ؟ چرا باید از شما دلخور باشم ؟ جز محبت کاری نکردین ؟
خودم یکم به هم ریختم ... به خاطر دیشب ...
گفت : دیشب چی شده ؟ اتفاقی افتاده؟
گفتم : راستش برای اینکه به دل نگیرین , میگم ... فکر کنین مادر و برادر من به تحریک مادرشوهرم اومده بودن منو باز خواست می کردن و فکر کرده بودن من کار بدی می کنم خدای نکرده ... از اینکه اونا منو اینطوری شناختن خیلی دلم گرفته ...
گفت : خدا رو شکر ...
گفتم : بله ؟؟ برای چی ؟
گفت : نه , نه ... منظورم این بود که خدا رو شکر از دست من ناراحت نیستین ... من نمی تونم تحمل کنم شما غمگین باشین ...
گفتم : می دونم , شما خیلی به من لطف دارین ... ولی اینو بدونین من بی چشم و رو نیستم , تو رو خدا شما دیگه در مورد من اشتباه قضاوت نکنین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
به حکیمی گفتند:
از زور گرسنگی مجبورشدیم کوزه سفالین یادگار سیصد ساله
اجدادمان رابفروشیم
حکیم گفت:
خدا روزیتان را سیصد سال پیش کنار گذاشته و اینگونه ناسپاسی میکنید !
🌷🌸
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم💔
باز آی تا تــو روضه بخوانی برایمان
با های های گریهی جانکاه فــاطـمـه
#یوسف_رحیمی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتادنهم
باز دستشو زد به پیشونیش و گفت : چشم , بانو ... بریم خواربارها رو خالی کنیم ؟ ...
روزها از پس هم می گذشتن و من با تمام قوا کار می کردم و اینکه این کار سخت منو خسته نمی کرد , باعث تعجم می شد ...
بچه ها عشق من شده بودن ... از اینکه به من مامان می گفتن , احساس خوبی داشتم و فکر می کردم روز به روز بزرگ تر می شم ...
حتی هیکلم هم بطور عجیبی رشد کرده بود ... لباس هام برام کوچیک شده بودن و احتیاج به لباس های جدید داشتم ...
اوایل اردیبهشت بود که رفتم پیش آقای مدیر تا ببینم برای بچه ها چه کاری می تونم انجام بدم ...
با دیدن من از جاش بلند شد , سلام و تعارف کردیم و نشستیم ...
گفتم : مزاحم شدم برای اینکه یک زحمت براتون دارم ... اولا یک مقدار دیگه دفتر نیاز داریم , می خواستم بدونم می تونین کمکم کنین ؟ ...
دوما آیا می تونم تعدادی از بچه ها رو برای امتحان بیارم ؟ می شه اسمشون رو بنویسم ؟ ...
چند تایی آماده شدن ولی کوچیکترها هنوز درست خوندن و نوشتن رو یاد نگرفتن ...
گفت : دیر شده ولی نگران نباشین , من ترتیبش رو می دم ... چند نفرن ؟
گفتم : اونایی که امید دارم آماده بشن تا امتحان , شش نفر ... ولی بقیه رو می تونم تا شهریور برسونم ...
گفت : اینطوری نمی شه , باید اسم همه رو بنویسی اینجا ... برای نام نویسی باید هم مبلغی پرداخت بشه , دارین ؟
گفتم : تمام تلاشم می کنم تا تهیه کنم , اشکالی نداره ...
گفت : بذارین همه امتحان بدن , اگر قبول نشن می تونن شهریور دوباره شرکت کنن ولی اگر الان امتحان ندن دیگه شهریور هم نمی تونن ...
پس اسم همه رو بنویسین ... من کارت ورودشون رو آماده می کنم و خودم میارم پرورشگاه ...
برای دفترچه هم به روی چشمم , یک کاری می کنم ... ولی برای ثبت نام باید خودتون اقدام کنین ...
هزینه رو روی کاغذ نوشت و قرار شد من این مبلغ رو با سجل بچه ها آماده کنم تا فردا ...
همچین پولی نداشتم ... بیست و یک تومن , خیلی زیاد بود ...
هر چی می خواستم خودمو راضی کنم که فقط اسم همون شش نفر دخترای بزرگتر رو بدم , دلم راضی نمی شد ... چون بقیه باید تا سال آینده صبر می کردن ...
از حقوقم هم چیزی باقی نمونده بود , همه رو همون جا خرج می کردم ...
بعد از برخوردی که انیس خانم با من کرده بود دلم نمی خواست به هاشم هم رو بندازم ...
خوب خیلی هم فرصت نداشتم ... به هر کسی که می تونستم برای گرفتن پول فکر کردم ...
زنگ زدم به خاله و با خجالت گفتم : سلام ...
گفت : سلام و زهر انار , زهر انجیر ... آخه کجایی تو دختر ؟ باز یک هفته است نیومدی ...
منم گرفتار ملیزمان شدم , بدجوری ویار داره ... تو هم که یک سر نمی زنی دستی زیر بال من بکنی ...
کارت شد شبانه روزی ؟ یک زنگ هم نمی زنی ...
چه عجب راستی احوال خاله ات رو می پرسی !
گفتم : به خدا شب ها خسته می شم , تا بیام خونه و برگردم وقتم گرفته می شه ...
می دونی خاله دارم بچه ها رو آماده می کنم برای امتحان ...
شب ها بهشون دیکته میگم و سوره قرآن از حفظ می کنن ...
گفت : مگه می تونن امسال امتحان بدن ؟
گفتم : شاید , ولی پول ندارم اسم همه رو بنویسم ...
گفت : منم خدا شاهده الان خیلی گرفتارم ولی یک مقدار بهت می دم ... امسال پسر جواد خان سهم ما رو کم کرده ... نمی دونم چرا ؟ باید رسیدگی کنم ... حالا بیا , یکم بهت می دم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتاد
گفتم : دستتون درد نکنه خاله , یدی رو می فرستم بهش بده ... مدیر فردا میاد اینجا , ببینم چند نفر را می تونم اسم بنویسم
خاله با یدی سه تومن برای من فرستاد ... خیلی کم بود ... مجبور شدم زنگ بزنم به آقا هاشم ...
جواب نداد ...
چند بار دیگه زنگ زدم ولی دیگه اداره ها تعطیل شد و نمی خواستم به خونه شون زنگ بزنم ...
دیگه تنها کاری که می تونستم بکنم دعا بود که خدا به دلش بندازه و یک سر بیاد پرورشگاه ...
ولی غروب شد و بچه ها شام خوردن و دیگه از اومدنش مایوس شدم ...
راه می رفتم و با خودم تکرار می کردم : خدایا حالا چیکار کنم ؟ از کی بگیرم ؟
این فکر دائم تو سرم بود که از کجا پول تهیه کنم ولی حاضر نبودم یکی از اون بچه ها رو حذف کنم ...
اون زمان دخترای بزرگ تر را موظف کرده بودم شب ها به کوچیک تر ها دیکته بگن ...
یاد گرفتنِ لغات اون زمان کار آسونی نبود چون اصولی تدریس نمی شد ...
تازه من تجربه نداشتم و سعی کرده بودم همون طور که یادم داده بودن به بچه ها یاد بدم ...
شب وقتی رفتم به اونا سر بزنم , دیدم دو تا و سه تا نشستن و درس می خونن و این برای من یعنی باید هر طوری شده پول رو تهیه می کردم ... به هر شکلی که می تونستم ...
آروم رفتم کنارشون نشستم ... با دیدن من , ذوق یادگیری در اونا بیشتر شد ...
آمنه دوید تو بغلم نشست ... نوازشش کردم ولی تو همون حال هم به فکر تهیه پول بودم ...
حتی به فکر فروش رادیو و دف افتادم ... چیز زیادی نداشتم جز یک حلقه ی ساده ...
وقتی زن علی بودم دست به فروشش خیلی خوب بود , هر وقت بی پول می شدیم اون یک تیکه از طلا های منو می فروخت و می گفت : بهت قول می دم یک روز بهترشو برات می خرم ...
تو احتیاجی به این چیزا نداری , خودت همین طوری خوبی ...
و من ساده باور می کردم و بی دریغ بهش می دادم ...
اینطوری شد که من مونده بودم و همون حلقه که دستم بود و دلم می خواست نگهش دارم ...
پس فقط می تونستم به خدا التماس کنم ... پشت سر هم می گفتم : خدایا درست کن ... خدایا درست کن ...
یک طرف یاسمن و یک طرف زهرا , با بچه ها حساب کار می کردن ...
زهرا حالا کمک بزرگی برای من بود و حال خودشم خیلی بهتر شده بود ... زرنگ و باهوش و خیلی مهربون بود ...
گاهی همینطور که درس می داد نگاهی با محبت به من می کرد و من با یک لبخند جوابش رو می دادم ...
در این موقع زبیده اومد و گفت : خانم , یکی باهاتون کار داره ...
از خوشحالی فورا بلند شدم ... آقا هاشم اومده بود , غیر از اون کسی نمی تونست اون موقع بیاد اونجا ...
آمنه تو بغلم بود , داشتم می ذاشتمش روی تخت که جلوی در شوکت رو دیدم ...
در حالی که تو دلم می گفتم : خدا بخیر کنه , آخه منو از کجا پیدا کردن ؟
ولی دیگه نمی تونستم تحویلش نگیرم ... کار درستی نبود ...
لبخندی زدم و رفتم و سلام کردم ... دستشو آورد جلو و من باهاش دست دادم ولی منو کشید تو بغلش و بوسید ...
باز موهای صورتش اذیتم کرد ... خوب , من کلاً دلم نمی خواست اون منو ببوسه ولی خودمو کنترل کردم و بردمش دفتر ...
گفتم : چیه شوکت خانم ؟ چرا دست از سرم برنمی دارین ؟ از فردا اینجا بشه پاتوق شما و عزیز خانم که منو بپایین ؟ آخه من دیگه زن علی نیستم , چرا ولم نمی کنین ؟ ...
تو رو خدا منو به حال خودم بذارین , دردسر درست نکنین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻