به حکیمی گفتند:
از زور گرسنگی مجبورشدیم کوزه سفالین یادگار سیصد ساله
اجدادمان رابفروشیم
حکیم گفت:
خدا روزیتان را سیصد سال پیش کنار گذاشته و اینگونه ناسپاسی میکنید !
🌷🌸
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم💔
باز آی تا تــو روضه بخوانی برایمان
با های های گریهی جانکاه فــاطـمـه
#یوسف_رحیمی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتادنهم
باز دستشو زد به پیشونیش و گفت : چشم , بانو ... بریم خواربارها رو خالی کنیم ؟ ...
روزها از پس هم می گذشتن و من با تمام قوا کار می کردم و اینکه این کار سخت منو خسته نمی کرد , باعث تعجم می شد ...
بچه ها عشق من شده بودن ... از اینکه به من مامان می گفتن , احساس خوبی داشتم و فکر می کردم روز به روز بزرگ تر می شم ...
حتی هیکلم هم بطور عجیبی رشد کرده بود ... لباس هام برام کوچیک شده بودن و احتیاج به لباس های جدید داشتم ...
اوایل اردیبهشت بود که رفتم پیش آقای مدیر تا ببینم برای بچه ها چه کاری می تونم انجام بدم ...
با دیدن من از جاش بلند شد , سلام و تعارف کردیم و نشستیم ...
گفتم : مزاحم شدم برای اینکه یک زحمت براتون دارم ... اولا یک مقدار دیگه دفتر نیاز داریم , می خواستم بدونم می تونین کمکم کنین ؟ ...
دوما آیا می تونم تعدادی از بچه ها رو برای امتحان بیارم ؟ می شه اسمشون رو بنویسم ؟ ...
چند تایی آماده شدن ولی کوچیکترها هنوز درست خوندن و نوشتن رو یاد نگرفتن ...
گفت : دیر شده ولی نگران نباشین , من ترتیبش رو می دم ... چند نفرن ؟
گفتم : اونایی که امید دارم آماده بشن تا امتحان , شش نفر ... ولی بقیه رو می تونم تا شهریور برسونم ...
گفت : اینطوری نمی شه , باید اسم همه رو بنویسی اینجا ... برای نام نویسی باید هم مبلغی پرداخت بشه , دارین ؟
گفتم : تمام تلاشم می کنم تا تهیه کنم , اشکالی نداره ...
گفت : بذارین همه امتحان بدن , اگر قبول نشن می تونن شهریور دوباره شرکت کنن ولی اگر الان امتحان ندن دیگه شهریور هم نمی تونن ...
پس اسم همه رو بنویسین ... من کارت ورودشون رو آماده می کنم و خودم میارم پرورشگاه ...
برای دفترچه هم به روی چشمم , یک کاری می کنم ... ولی برای ثبت نام باید خودتون اقدام کنین ...
هزینه رو روی کاغذ نوشت و قرار شد من این مبلغ رو با سجل بچه ها آماده کنم تا فردا ...
همچین پولی نداشتم ... بیست و یک تومن , خیلی زیاد بود ...
هر چی می خواستم خودمو راضی کنم که فقط اسم همون شش نفر دخترای بزرگتر رو بدم , دلم راضی نمی شد ... چون بقیه باید تا سال آینده صبر می کردن ...
از حقوقم هم چیزی باقی نمونده بود , همه رو همون جا خرج می کردم ...
بعد از برخوردی که انیس خانم با من کرده بود دلم نمی خواست به هاشم هم رو بندازم ...
خوب خیلی هم فرصت نداشتم ... به هر کسی که می تونستم برای گرفتن پول فکر کردم ...
زنگ زدم به خاله و با خجالت گفتم : سلام ...
گفت : سلام و زهر انار , زهر انجیر ... آخه کجایی تو دختر ؟ باز یک هفته است نیومدی ...
منم گرفتار ملیزمان شدم , بدجوری ویار داره ... تو هم که یک سر نمی زنی دستی زیر بال من بکنی ...
کارت شد شبانه روزی ؟ یک زنگ هم نمی زنی ...
چه عجب راستی احوال خاله ات رو می پرسی !
گفتم : به خدا شب ها خسته می شم , تا بیام خونه و برگردم وقتم گرفته می شه ...
می دونی خاله دارم بچه ها رو آماده می کنم برای امتحان ...
شب ها بهشون دیکته میگم و سوره قرآن از حفظ می کنن ...
گفت : مگه می تونن امسال امتحان بدن ؟
گفتم : شاید , ولی پول ندارم اسم همه رو بنویسم ...
گفت : منم خدا شاهده الان خیلی گرفتارم ولی یک مقدار بهت می دم ... امسال پسر جواد خان سهم ما رو کم کرده ... نمی دونم چرا ؟ باید رسیدگی کنم ... حالا بیا , یکم بهت می دم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتاد
گفتم : دستتون درد نکنه خاله , یدی رو می فرستم بهش بده ... مدیر فردا میاد اینجا , ببینم چند نفر را می تونم اسم بنویسم
خاله با یدی سه تومن برای من فرستاد ... خیلی کم بود ... مجبور شدم زنگ بزنم به آقا هاشم ...
جواب نداد ...
چند بار دیگه زنگ زدم ولی دیگه اداره ها تعطیل شد و نمی خواستم به خونه شون زنگ بزنم ...
دیگه تنها کاری که می تونستم بکنم دعا بود که خدا به دلش بندازه و یک سر بیاد پرورشگاه ...
ولی غروب شد و بچه ها شام خوردن و دیگه از اومدنش مایوس شدم ...
راه می رفتم و با خودم تکرار می کردم : خدایا حالا چیکار کنم ؟ از کی بگیرم ؟
این فکر دائم تو سرم بود که از کجا پول تهیه کنم ولی حاضر نبودم یکی از اون بچه ها رو حذف کنم ...
اون زمان دخترای بزرگ تر را موظف کرده بودم شب ها به کوچیک تر ها دیکته بگن ...
یاد گرفتنِ لغات اون زمان کار آسونی نبود چون اصولی تدریس نمی شد ...
تازه من تجربه نداشتم و سعی کرده بودم همون طور که یادم داده بودن به بچه ها یاد بدم ...
شب وقتی رفتم به اونا سر بزنم , دیدم دو تا و سه تا نشستن و درس می خونن و این برای من یعنی باید هر طوری شده پول رو تهیه می کردم ... به هر شکلی که می تونستم ...
آروم رفتم کنارشون نشستم ... با دیدن من , ذوق یادگیری در اونا بیشتر شد ...
آمنه دوید تو بغلم نشست ... نوازشش کردم ولی تو همون حال هم به فکر تهیه پول بودم ...
حتی به فکر فروش رادیو و دف افتادم ... چیز زیادی نداشتم جز یک حلقه ی ساده ...
وقتی زن علی بودم دست به فروشش خیلی خوب بود , هر وقت بی پول می شدیم اون یک تیکه از طلا های منو می فروخت و می گفت : بهت قول می دم یک روز بهترشو برات می خرم ...
تو احتیاجی به این چیزا نداری , خودت همین طوری خوبی ...
و من ساده باور می کردم و بی دریغ بهش می دادم ...
اینطوری شد که من مونده بودم و همون حلقه که دستم بود و دلم می خواست نگهش دارم ...
پس فقط می تونستم به خدا التماس کنم ... پشت سر هم می گفتم : خدایا درست کن ... خدایا درست کن ...
یک طرف یاسمن و یک طرف زهرا , با بچه ها حساب کار می کردن ...
زهرا حالا کمک بزرگی برای من بود و حال خودشم خیلی بهتر شده بود ... زرنگ و باهوش و خیلی مهربون بود ...
گاهی همینطور که درس می داد نگاهی با محبت به من می کرد و من با یک لبخند جوابش رو می دادم ...
در این موقع زبیده اومد و گفت : خانم , یکی باهاتون کار داره ...
از خوشحالی فورا بلند شدم ... آقا هاشم اومده بود , غیر از اون کسی نمی تونست اون موقع بیاد اونجا ...
آمنه تو بغلم بود , داشتم می ذاشتمش روی تخت که جلوی در شوکت رو دیدم ...
در حالی که تو دلم می گفتم : خدا بخیر کنه , آخه منو از کجا پیدا کردن ؟
ولی دیگه نمی تونستم تحویلش نگیرم ... کار درستی نبود ...
لبخندی زدم و رفتم و سلام کردم ... دستشو آورد جلو و من باهاش دست دادم ولی منو کشید تو بغلش و بوسید ...
باز موهای صورتش اذیتم کرد ... خوب , من کلاً دلم نمی خواست اون منو ببوسه ولی خودمو کنترل کردم و بردمش دفتر ...
گفتم : چیه شوکت خانم ؟ چرا دست از سرم برنمی دارین ؟ از فردا اینجا بشه پاتوق شما و عزیز خانم که منو بپایین ؟ آخه من دیگه زن علی نیستم , چرا ولم نمی کنین ؟ ...
تو رو خدا منو به حال خودم بذارین , دردسر درست نکنین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻